عطار:ز خود غایب مشو ای دل زمانی همه پرداز هر دم داستانی
❈۱❈
ز خود غایب مشو ای دل زمانی
همه پرداز هر دم داستانی
ز خود غایب مشو ای دل یکی دم
که در جانی تو داری هر دو عالم
❈۲❈
ز خود غایب مشو ای جان بتحقیق
بدان کامروز دیدستی تو توفیق
چرا بیرون خود تو سیر داری
که کعبه در درون دیر داری
❈۳❈
چرا بیرون خود بنهادهٔ گام
از آن اینجا فتادی کام و ناکام
چرا بیرون خود پرواز داری
تو اندر این قفس شهباز داری
❈۴❈
ترا باطن بباید ره سپردن
بسوی وصل شاهت راه بردن
تو چندانی که از بیرون شتابی
وصال یار از بالا نیابی
❈۵❈
چو یارت این زمان افتاده در دام
که او بودست و او را هست مادام
نه خور بر میخورد نه ذرّه از وی
اگرچه ماندهاندش غرّهٔ در وی
❈۶❈
بخود غرّه مشو جز یار منگر
بجز او هیچ در اغیار منگر
که یارت هر زمان آید دگر بار
چو بشناسی ورا آید دگر بار
❈۷❈
درونت کن مصفّا همچو جامی
که این پخته نیاید هیچ خامی
حقیقت پختگان این راز دیدند
درون گم کردهٔ خود باز دیدند
❈۸❈
نکردستی تو چیزی گم چه جوئی
تو همچون قطره در قلزم چه جوئی
تو همچون قطرهٔ دریا کنی نوش
تو همچو چشمه کی گردی تو خاموش
❈۹❈
تو یک قطره کجا داری توانا
که اندازی تو اندر سوی دریا
تو یک ذرّه کجا داری بامّید
بمانده کی رسی در سوی خورشید
❈۱۰❈
در این بحر فنا ره کس نبرده است
اگر بردست هم در وی بمردست
در این بحر فنا جان برفشان هان
که بسیارست از این تقریر و برهان
❈۱۱❈
بسی وصفست او را لیک جوهر
حقیقت کاردارد زو بمگذر
از این جوهر کسی اینجا خبردار
ندیدم جز که آن پیر پر اسرار
❈۱۲❈
حقیقت او چنین جوهر بدیدست
بسوی جوهر او اینجا رسیدست
ندیدم عاشق پاکیزه ذاتی
که او را باشد از این سر ثباتی
❈۱۳❈
همه گفته سوی تقلید مانده
نه کس را رخت در دریا فشانده
از این دریا کسی جوهر نیارد
که چون منصور از وی دُر برآرد
❈۱۴❈
از این دریا کسی جوهر نیابد
که چون منصور سوی او شتابد
براندازد وجود عقل و ادراک
شود از کائنات اینجایگه پاک
❈۱۵❈
شود رندانه در سوی خرابات
براندازد بیک ره زهد وطامات
مجرّد گردد از هر دو جهان او
نبیند جز عیان جان جان او
❈۱۶❈
ز جود او تنش نابود گردد
زیانش آخرین خود سود گردد
چو سود آمد زیانش رفت بر باد
در این ره او دهد جانان خود داد
❈۱۷❈
بدو داد ای دل شیدا بمانده
ز بود خویش ناپروا بمانده
طلبکار خودی و خود ندیده
بصد درد اندر این منزل رسیده
❈۱۸❈
در این منزل نظر کن سالکانند
ز دریا در فتاده سوی کانند
اگرچه کان جان در دید دریاست
پر از آشوب و عقل و شور و غوغاست
❈۱۹❈
اگرچه جوهر کانست بسیار
نه همچون جوهر بحرست اسرار
نه هر کس ره برد این جوهر ذات
که جوهر آن بدید از عین ذرّات
❈۲۰❈
که بحر لامکان را نوش کرد او
دوئی برداشت آنگه گشت فرد او
چو یکتا شد وی اندر دیدن دوست
حقیقت مغز شد بگذشت از پوست
❈۲۱❈
چویکتا گردی از عین دوئی تو
همه حق بینی و حق بشنوی تو
چو یکتا گردی و رفتت دل و جان
نبینی هیچ چیزی جز دل و جان
❈۲۲❈
چو یکتا گردی و جوهر بیابی
دو عالم جز که یا هوهو نیابی
ز هو هو شو تو هو بین تا تو گردی
بساط این کل تو کلّی در نوردی
❈۲۳❈
کمال هو که ذاتست ای دل مست
مگر آنکس که با راز تو پیوست
چو هر کس نیست اینجاگه خبردار
اگرچه بیخبر هستی خبردار
❈۲۴❈
ز هو چون یافت منصور اندر اینجا
یقین عین العیان وشد مصفّا
دو عالم نقش یک یاهو بدید او
میان دمدمه یا هو گزید او
❈۲۵❈
ولی کو راز منصور او طلب کرد
بباید بودنش اینجایگه فرد
تو تا بیرون نیائی از مصفّا
نبگشاید دل تو این معمّا
❈۲۶❈
تو تا بیرون نیائی ازدل و جان
نیابی روی او را از دل و جان
تو تا محو فنا اینجا نگردی
دوئی بینی و جز در وانگردی
❈۲۷❈
فنا گرد و فنا عین بقادان
بقا را در فنا عین لقادان
نه اوّل دارد و آخر ندارد
نمودی جز در این ظاهر ندارد
❈۲۸❈
نمود او توئی ای مانده حیران
چرا خود را نمییابی از این سان
صورمنگر که جانت جان جانست
اگرچه جسم پیدا و نهانست
❈۲۹❈
اگرچه جسم جانست در حقیقت
ولیکن مانده است او در طبیعت
حقیقت برق دان این جسم با جان
بمانده بر سر کوهی تن و جان
❈۳۰❈
یقین آنست و او را هست امّید
که بگدازد ز تّف نور خورشید
چو خورشید یقین او را بیابد
باوّل لمعه سوی او شتابد
❈۳۱❈
چو برف اینجاگدازان شد باِشتاب
نخواند برف او را کس به جز آب
تو اینجا بستهٔ در کوهساران
چو دریابد تراخورشید تابان
❈۳۲❈
تو چون مومی چو خورشیدت بتابد
همه روغن شوی گر میشتابد
تو چون منصور اگر اینجا بسوزی
از آن خورشید شمعی برفروزی
❈۳۳❈
چو پروانه بگرد شمع گردی
بسوزی تا حقیقت جمع گردی
چو ذرّه جملگی در خور بسوزد
پس آنگه آتشی درخور فروزد
❈۳۴❈
شود ذرّه در آن دم دید خورشید
ابی سایه بمانده روی جاوید
بسوز ای جسم تا خورشید گردی
حقیقت نور تا جاوید گردی
❈۳۵❈
همه اینجا بسوزد هر چه آورد
که تا چون اوّلین ماند دگر فرد
بسوز ای دل در این عین خرابه
بکن مستی و بشکن این قرابه
❈۳۶❈
سوی جانان شتاب اندر خرابات
از آنِ خُم نوش کن می بی خرافات
بگرد کوی او جز خم وحدت
مبین ونوش کن تا مست حضرت
❈۳۷❈
شوی چون رهبران این جزیره
ممان مانند بُز در این خطیره
خراباتست جای لاابالی
که در بازند بود خویش حالی
❈۳۸❈
خراباتست جای جمله مردان
که مینوشند در دیدار جانان
خراباتست جای سالکانش
در آنجا بشنوی شرح و بیانش
❈۳۹❈
خرابات فنا رفتند و دیدند
در اینجاگه بکام دل رسیدند
خرابات فنا دریاب و بشتاب
در اینجا روی جانان زود دریاب
❈۴۰❈
تو تا از خود فنای کل نگردی
زنی باشی در این راه ونه مردی
تو تا از خود سر موئی خبردار
توئی هرگز نیابی دیدن یار
❈۴۱❈
تو تا موئی ز خود آگاه باشی
مثال ذرّه اندر راه باشی
چو گردی بیخبر مانند منصور
در آن حضرت شوی در جمله مشهور
❈۴۲❈
خدا شو ای بمانده در خبر تو
که در یکی نظر یابی بشر تو
خدا هم بینیاز از بود خویشست
همه دانند کو معبود خویشست
❈۴۳❈
در اینجا با خبر اینجا خبردار
نیابد این بیان جز صاحب اسرار
رموزی دیگرت برگویم ای دوست
مگر مغز دگریابی در این پوست
❈۴۴❈
تو درخوابی و آگاهی نداری
حقیقت در قرار و بی قراری
شده اجسام تو اینجای مرده
بصورت لیک در معنی بمرده
❈۴۵❈
فتاده از صور در عالم پاک
رهاکرده نمود آب با خاک
در این اطوار با خویش است و بیخویش
نهاده سرّ مخفی و بیندیش
❈۴۶❈
توئی آن بر نگر با غیرمنگر
که افتادست اندر سیر منگر
چو مرغ جانست آن در سوی دنبال
از آن درواقعه میبیند احوال
❈۴۷❈
میان ظلمت و نوری فتاده
بدریای عدم سر در نهاده
چو نیکی یا بدی در پیش آید
خیالی دان که او رامینماید
❈۴۸❈
چو بیهوشست و خاموشست و مدهوش
ندارد عقل و افتادست خاموش
چو جان اطوار زد با جان خود باز
حجاب افتد دگر از پرده مر باز
❈۴۹❈
هر آن چیزی که باشد از خیالی
بنزد پاک او باشد محالی
خیال از پیش خود بردارو بشنو
بزاری گفتهٔ عطار بشنو
❈۵۰❈
تو در خوابی و دنیا چون سرابی
تو در عین سراب و پرده خوابی
تو در خوابی و بیداران رسیدند
جمال طلعت جانان بدیدند
❈۵۱❈
تو درخوابی و فارغ دل بخفته
گل معنیت کی گردد شکفته
تو درخوابی بمرده فارغ و خوش
میان خاکی و آبی و آتش
❈۵۲❈
تو آگاهی نداری از نمودار
که ناگاهی شوی از خواب بیدار
چو یارانت سفر کردند و رفتند
نه همچون تو خوش و فارغ بخفتند
❈۵۳❈
بمنزلگاه جانان راه کردند
حقیت عزم سوی شاه کردند
سوی دلدار اگر خواهی شدن تو
نخواهم تا چنین خواهی بدن تو
کامنت ها