عطار:دلا بیدار شو از خواب غفلت چراماندی تو درغرقاب غفلت
❈۱❈
دلا بیدار شو از خواب غفلت
چراماندی تو درغرقاب غفلت
دلا بیدار شو چون عاشقان تو
مخُفت ای دل در اینجا یک زمان تو
❈۲❈
دلا بیدار شو از خواب مستی
که افتادستی اندر سوی پستی
دلا تا چند رانم با تو هر راز
حجاب از روی خود یک دم برانداز
❈۳❈
دلا تا چند گویم با تو هر سرّ
تو ماندی در پی تقلید ظاهر
زمانی گرز تقلیدت رهائی
بود یابی یقین عین خدائی
❈۴❈
زمانی بگذر از بود وجودت
طلب کن در درون مربود بودت
رهائی کن طلب زین مسکن خاک
ز بود خویشتن شو یک زمان پاک
❈۵❈
رهائی کن طلب چون مرغ از دام
اگر درماندهٔ اینجا تو ناکام
رهائی کن طلب بگذارد دانه
که دردام اوفتادی بی بهانه
❈۶❈
چرا آخر چنین مستی تو ای دل
نکردی وصلی اینجاگاه حاصل
وصال یار نزدیکست در تو
گمان چون راه تاریکست در تو
❈۷❈
ره تو هست اندر گل بمانده
در این دارالشفای دل بمانده
طبیبت نیست اینجا خود دوا کن
چو مجروحی برو خود را شفا کن
❈۸❈
برو نزد طبیب کار دیده
که درد عاشقان بسیار دیده
برو خود رادوائی کن بر او
مرضهایت شفائی کن بر او
❈۹❈
که بسیارند رنجوران چون تو
فتادستند مخموران چون تو
همه اینجا دوای خود طلب کن
برو بیشرم قصد بارگه کن
❈۱۰❈
که شاه جزو و کل اینجا طبیبست
دوای هر کسی را از طبیبست
غذای هر کسی داند طبیب او
دهد مر هر کسی اینجا نصیب او
❈۱۱❈
طبیب درد عشق آمد رخ یار
که دل از بهر روی اوست بیمار
دل عطار درد عشق دارد
شفا جزدیدن جانان ندارد
❈۱۲❈
دل عطّار کی یابد شفائی
بوقتی کو شود از خود فنائی
مرا دردیست کو را نیست درمان
بجز دیدار او را نیست درمان
❈۱۳❈
ز درد من همه عالم خبردار
که افتادم عجب مجروح و بیمار
ز درد من فلک در خون نشسته
بگرد او سراسر خون نشسته
❈۱۴❈
ز دردم ابر میگرید همیشه
عیان بحر و راغ و باغ و بیشه
ز دردم رعد اندر نالش آمد
بجای ابر خون در بالش آمد
❈۱۵❈
ز دردم ماه بگدازد بهر مه
که او شد ذرّهٔ از دردم آگه
ز دردم کوه بنگر پاره گشته
تفی اندر دل هر خاره گشته
❈۱۶❈
اگر از درد گویم کس چه داند
وگرداند چو من در درد ماند
اگر از درد گویم صاحب درد
همی خواهد که ننشینیم ما فرد
❈۱۷❈
من و او هردو باهم راز گوئیم
ایاهم هر صفت ما باز گوئیم
چو من او باشم و او من در آن درد
نماید یار با ما دیدنش فرد
❈۱۸❈
ندیدم هیچ هم دردی در اینجا
حقیقت عاشقی مردی در اینجا
ندیدم عاشق پاکیزه دیدار
که چون منصور آید او پدیدار
❈۱۹❈
ز دست خود شدم بیخود تو دانی
مرا زین درد از اینجا میرهانی
فناکن مرمرا از گفت تقلید
رسانم این زمان از دیدن دید
❈۲۰❈
منم مشتاق تو در خود بمانده
شده فارغ ز نیک و بد بمانده
چنان بیهوشم از راز الستت
بمانده عاشق و حیران مستت
❈۲۱❈
چنان بیهوشم و حیران بمانده
بیک ره دست از جان برفشانده
مر از من در اینجاگه جدائی
که تا دریابمت عین خدائی
❈۲۲❈
مراگفتار از بهر تو باشد
دلم بر لطف و بر قهر تو باشد
دل من آنچنان دیدست رویت
که بیهوش است اندر گفتگویت
❈۲۳❈
چنان از شوق رویت بیقرارست
که ازدرد خوشی مجروح و زارست
چنان از درد تو اندر خروشست
که از بحر تو اینجا دُر فروشست
❈۲۴❈
چنان از عشق تو باشد خروشان
که چون دیگی است او پیوسته جوشان
همه راز تو میگوید بگفتار
همه بود تو میبیند بیکبار
❈۲۵❈
حجاب از پیش چون برداشتی تو
بجز خود هیچ مینگذاشتی تو
در این آیینه دیدار تو دارم
خوشی بر خود ز دیدار تو دارم
❈۲۶❈
در این آیینه کل بنموده با من
توئی هم آینه دیده ابا من
مرا با تو خوشست ای جان جانها
تو دانی آشکارا ونهانها
❈۲۷❈
مرا با تو خوشست ای قوت دل
که تو هم برگشادی راز مشکل
مرا با تو خوشست ای نور دیده
توئی اینجا سراسر نور دیده
❈۲۸❈
مرا با تو خوشست ای عین دیدار
مرو زینجا مرا تنها بمگذار
مرا با تو خوشست ای راحت جان
از آن می آرمت لؤلؤ و مرجان
❈۲۹❈
مرا با تو خوشست ایمایهٔ دل
توئی خورشید در همسایه دل
مرا با تو خوشست و یار مشکل
که کردستی مرا مقصود حاصل
❈۳۰❈
دلم تا راه در سوی تو برده است
تنم زنده است و در کوی تو مرده است
دلم شد زنده از دیدار رویت
زمانی بس نکرد از گفتگویت
❈۳۱❈
در این آیینه رخ بنمودهٔ تو
ز خود گفته ز خود بشنفتهٔ تو
مرا با تو خوشست ای راحت جان
مرا از این دُرِ گفتت مرنجان
❈۳۲❈
وصالت نقش بنمائی بدیشان
روانی کن اگرخواهی تو قربان
شدم فارغ و فارغ گشته از کیش
فتاده مستمند و زارو دلریش
❈۳۳❈
چو خواهی کُشتنم و در آخر کار
زمانی این حجاب از پیش بردار
چو خواهی کُشتنم آن روی بنمای
زمانی درد من جانا ببخشای
❈۳۴❈
نکردی رحمت ولیکن رحیمی
که مر خود نیست کارم جز سلیمی
نکردی رحمتی ای بود جمله
تو دارم چون توئی معبود جمله
❈۳۵❈
مرا چون کشت خواهی راز دیدم
الست بربّکم هم باز دیدم
بدست خود بکش جانا مرا تو
بدستگیریم منما این جفا تو
❈۳۶❈
اگرچه در حقیقت هم توئی دوست
چگویم چون ترا این فعل وین خوست
در آن دم دم زنم از بود بودت
چو برداری مرا کلّی نمودت
❈۳۷❈
بدست دوست هر کو کشته گردد
میان خاک و خون آغشته گشته گردد
وصالی یابد آنجا جاودانی
دهد او را تمامت رایگانی
❈۳۸❈
مراد دوست چون این کُشتن ما است
میان خاک و خون آغشتن ما است
هزاران جان فدای روی جانان
اگر کشته شوم در کوی جانان
❈۳۹❈
هزاران جان فدای رهروانش
هزاران جان فدای عاشقانش
هزاران جان کنم هر لحظه افشان
چو گردم از فنای تن سرافشان
❈۴۰❈
مرا جانیست از خود شرم دارم
نمیدانم که چون پاسخ گذارم
چه باشد جان ضعیفی ناتوانی
که پردازد از او شرح و بیانی
❈۴۱❈
چه باشد جان مرا جانان تمامست
که جز جانان همه بر من حرام است
چه باشد جان یکی مسکین بمانده
ضعیف و خوار و بی تمکین بماند
❈۴۲❈
بسی گفته ز درد اینجا سخن او
بگشته هر زمان در جان و تن او
سلوکی دارد اینجا بی نهایت
فتاده پرتوی بیحدّ و غایت
❈۴۳❈
سلوکی دارد او واصل بمانده
درون دل عجب بیدل بمانده
همی خواهی که چون اوّل شود باز
اگرچه یافتست انجام و آغاز
❈۴۴❈
کمالش برتر از کون و مکان است
که دیدارش حقیقت جان جانست
کمالی دارد از سرّ الهی
که روشن شد بدو سرّ کماهی
❈۴۵❈
کمالی دارد از اسرار جانان
که پیدا آمدست و راز پنهان
کمالی دارد او از راز منصور
که هم آن دم زند تا نفخهٔ صور
❈۴۶❈
کمالش از اناالحق باز دیدست
که چون منصور اینجا راز دیدست
کمالش یافت زو اینجا اناالحق
همه ذرات او گفتند صَدّق
❈۴۷❈
حقیقت کشتن خود در لقا یافت
اناالحق زد که حق اندر لقا یافت
خدا باید که مر خود راز گوید
اناالحق هم بخود او باز گوید
❈۴۸❈
چوحق مربود خود بشناخت اینجا
بپاسخ ذرّه جان در باخت اینجا
منم جوهر فشان از بحر اسرار
که بنمودم در اینجا راز دلدار
❈۴۹❈
اناالحق میزنم کین دم منم حق
حقیقت باز میگویم منم حق
که چون من خوف راز یار گویم
حقیقت بر سر بازار گویم
❈۵۰❈
مکمّل راز من داند در اینجا
که او را عین رهبر دارم اینجا
منم جوهر فشان از بحر اسرار
که بنمودم در اینجا راز دلدار
❈۵۱❈
جواهر نامه میگویم دمادم
چو من هرگز که دید از عهد آدم
منم اعجوبهٔ آفاق امروز
که در بر دارمش یار دل افروز
❈۵۲❈
حقیقت یار در بردارم اینجا
که او را شاه و رهبر دارم اینجا
ز بود خود مرا دانای خود کرد
ز بهر عاشقان صاحب درد
❈۵۳❈
چو من هرگز نیامد سوی عالم
که من بشناختم اسرار آدم
دم آدم مرا دردم درونست
مرا خاتم در اینجا رهنمونست
❈۵۴❈
مرا این دم از آن دم منکشف شد
از آن دم با دم او متّصف شد
دمی دارم ز نفخه ذات اینجا
که میبارد از او آیات اینجا
❈۵۵❈
از آن دم دمدمه انداختم من
چو شمعی پا و سر بگداختم من
بهر دم کز درون خودبر آرم
حقیقت آن زمان دیدار یارم
❈۵۶❈
دمی اندر نهادش میتوان کرد
در این رازم درون صاحب درد
چو من اسراردان هرگز که دیدست
خدا گفت و خدا از خود شنید است
❈۵۷❈
خدا میگوید این اسرار را فاش
که هم نقشم من و هم دید نقاش
خدا میگوید این سرّ نهانی
ز حق بشنو اگر صاحب عیانی
❈۵۸❈
خدا میگوید اینجا در درونم
که من اینجا درون و هم برونم
کسی کین راز حق بشنفت از من
ره تاریک او را گشت روشن
❈۵۹❈
گر این سرّ پی بری در وصل آنی
حقیقت برتر از هر دو جهانی
درونت کن مصفّا تا نمودار
شود باز و نماند هیچ پندار
❈۶۰❈
درون خود نظر کن ای خردمند
که مرغ لامکانت هست در بند
زمانی مرغ را پرواز ده تو
ز بند چار و پنجت باز ده تو
❈۶۱❈
از این ارکان چه میبینی به جز رنج
طلسمی اوفتاده بر سر گنج
تو تا در بند دید این طلسمی
حقیقت مانده در زندان جسمی
❈۶۲❈
بسوی گنج کن یک دم نگاهی
گدائی کن رها زیرا که شاهی
تو شاهی میکنی اینجا گدائی
بفقرو فاقه در عین بلائی
❈۶۳❈
چو جمله انبیا در فقر و تجرید
مرایشان را نموده دیدن دید
بدیدار آمد ودیدار بودند
نه تو چون تو مست، کل هشیار بودند
❈۶۴❈
نه چون تو در پی دنیای غدّار
شدند ایشان در این صورت گرفتار
درون پرده پرده بردریدند
جمال یار پنهانی بدیدند
❈۶۵❈
جمال یار دیدند اندر اینجا
شدند از بود خود یکباره پیدا
ولی این راز با کس نگفتند
کسانی کین معانی مینهفتند
❈۶۶❈
برایشان منکشف شد عین این راز
به پنهانی بگفتند این سخن راز
ولی منصور کرد این راز کل فاش
چه با عالِم، چه با جاهل، چه اوباش
❈۶۷❈
اگرچه عقل در پرده بسی تاخت
سپردر عاقبت اینجا بینداخت
ولیکن عشق اینجا پرده بدرید
بعکس گفتن و بیهوده تقلید
❈۶۸❈
جمال یار کرد او آشکاره
بیک ره کرد اینجا پاره پاره
اگرچه عشق این پرده دریدست
جمال یار کس کلّی ندیدست
❈۶۹❈
چو او را اوّل و آخر هویداست
حقیقت سرّ پنهانست و پیداست
چو تو خواهی که بشناسی خود او را
نیاید راستی این گفتگو را
❈۷۰❈
نهانست و عیان پیدا و پنهان
حقیقت جسم و جان آنگاه جانان
چو چندینی عدو بینی تو از عقل
از آن واماندهٔ در گفتن نقل
❈۷۱❈
گذر کن هم ز جان و جسم و تقلید
که تا بیشک رسی در دیدن دید
چو شک داری چگویم از یقینت
که تا اینجا شوی بی کفر و دینت
❈۷۲❈
براندازی یقین عقل از جان
رسی یک لحظه اندر قرب جانان
ترا همراه باید بود ای دوست
رها کردن در اینجا صورت پوست
❈۷۳❈
ترا همراه باید بود با جان
که از جانت رسی بیشک بجانان
که جان زان امر آمد در سوی خاک
در این تاریکنای از دیدن پاک
❈۷۴❈
بگوید از سر دردی بگل راز
حقیقت پرده اندازد ز رخ باز
چنانش عقل اینجا کرد محبوس
ندیدش هیچ آخر عین مدروس
❈۷۵❈
چو عشقش عاقبت در برگشاید
جهان اوّلش آخر نماید
اگرچه صورتش بی منتهایست
چگویم نی در این عین بلایست
❈۷۶❈
اگر وصلش شود صورت هم از اوست
نه صورت دشمنست الّا به جز دوست
ولیکن در بَرِ آن یار اوّل
شود صورت بآخر کل مبدّل
❈۷۷❈
چو صورت جان شود در آخر کار
نماند عقل و جان را گفت دیدار
چو صورت جان شود در دیدن دید
کجا گنجد حقیقت گفت تقلید
❈۷۸❈
چو صورت جان شود هم جان نماند
یقین جز دیدن جانان نماند
چو صورت جان شود ارکان جانان
کند او را بسوی ذات پنهان
❈۷۹❈
که تا جان کل شود جانان بتحقیق
خوشا آنکو در این سر یافت توفیق
چو آخر جان شود جانان نماید
همه ذرّات اینجا جان فزاید
❈۸۰❈
شود ذرّات صورت بیشکی جان
نهندش روی در خورشید تابان
شود ذرّات صورت جان شده کل
برسته از بلا و رنج وز ذل
❈۸۱❈
شود خورشید رویش باز گردند
در آن انوار صاحب راز گردند
سوی خورشید کل چون مینهد رخ
چگونه من دهم اینجای پاسخ
❈۸۲❈
ازآن خورشید رویش برفروزند
بَرِ شمع وصال او بسوزند
چو کلّی اندر اینجادور گردند
از آن تف مله بود بود گردند
❈۸۳❈
در آن شمع وصال قرص خورشید
شوند ذرّات جانان تا بجاوید
در آن شمع وصال ای دل حقیقت
چو پروانه بسوزی بی طبیعت
❈۸۴❈
شوی آنگاه روی یار خود بین
اگر از عاشقی کل اَحَد بین
تو چون پروانهٔ ای دل بمانده
در این بیغوله بیحاصل بمانده
❈۸۵❈
برت شمع وصال از شوق سوزان
اگر از عاشقانی خود بسوزان
بسوزان خویش چون پروانه اینجا
مشو چندین تو مر دیوانه اینجا
❈۸۶❈
بسوزان خویش چون پروانه ایدل
که تا مقصود گردانی تو حاصل
بسوزان خویش چون پروانه ای شمع
از این گفته که من گفتم ابر جمع
❈۸۷❈
که تا ایشان شوند از تو خبردار
همه همچون تو عشق آرند ای یار
کسی کو عاشقان را دید و بشناخت
چو پروانه نمود خویش درباخت
❈۸۸❈
تمامت عاشقان پروانه کردار
بر شمع وصالش را بیکبار
وجود خویش را اینجا فروزان
در آن آتش شدند از عشق سوزان
❈۸۹❈
چو خود را پاک کردند از نمودار
حقیقت شمع او گشتند دیدار
بیک ره اندر آن منزل بدیدند
که چون منصور سوی او رسیدند
❈۹۰❈
در این منزل سرای پر بهانه
ندیدم عاشقی کو عاشقانه
سویِ شمعِ وصالِ او نهد روی
بسوزد بود خود اینجا به یک موی
❈۹۱❈
منوّر گردد از نور حقیقت
شود کل پاک از عین طبیعت
مگر دیگر نباشد، همچو منصور
حقیقت عاشقی تا نفخهٔ صور
❈۹۲❈
چه میگویم که دل میسوزد از درد
بر شمع وصالش تا شود فرد
بر شمع وصال دوست حیران
چو پروانه شد از هر سوی گردان
❈۹۳❈
چنان مست و خراب وعاشقانه
فرومانده است در عین بهانه
بگفتگویِ عشقِ دوست اینجا
بمانده واله و حیران و شیدا
❈۹۴❈
همی خواهد که خود را برفروزد
بیک دم پیش شمع او بسوزد
سخن باقیست زان درگفتگویست
خجل ماندست شمع و زرد رویست
❈۹۵❈
همه شمع است و پروانه بهم باز
بمانده در سوی انجام و آغاز
همی خواهد که خود را برفروزد
بیک دم پیش رویش جان بسوزد
❈۹۶❈
طوافی میکند در گِرد آن شمع
برو نظاره گشته گِرد آن جمع
همه گویند کین پروانه بنگر
ز عشق شمع او دیوانه بنگر
❈۹۷❈
همه نظّاره تا خود را بسوزم
وجودِ نیک و بد را هم بسوزم
ولی چون وقت آید در اناالحق
بسوزم بود خود اینجای مطلق
❈۹۸❈
همه کاری چو وقت آید پدیدار
شود پیدا بنزد صاحب اسرار
کامنت ها