عطار:بنام آنکه گنج جسم و جان ساخت طلسم گنج جان هردو جهان ساخت
❈۱❈
بنام آنکه گنج جسم و جان ساخت
طلسم گنج جان هردو جهان ساخت
جهانداری که پیدا و نهانست
نهان در جسم و پیدا در جهانست
❈۲❈
چو ظاهر شد ظهور او جهان بود
چو باطن شد بطونش نور جان بود
زپنهانیش در باطن چو جان ساخت
ز پیداییش در ظاهر جهان ساخت
❈۳❈
چه ظاهر آنکه از باطن ظهورست
چه باطن آنکه ظاهر تر ز نورست
زمین را جفت طاق آسمان ساخت
خداوندی که جان داد و جهان ساخت
❈۴❈
تن تاریک نور جان ازو یافت
خرد نوباوهٔ ایمان ازو یافت
چو کاف طاق و نون را جفت هم کرد
بسی فرزند موجود از عدم کرد
❈۵❈
ز کفکی مادر ازدودی پدر ساخت
ز هر دو هر زمان نسلی دگر ساخت
چو طفلی ساخت شش روز این جهان را
چو مهدی، داد جنبش آسمان را
❈۶❈
سر چرخ فلک در چنبر آورد
بصد دستش فرو برد و برآورد
شب تاریک را آبستنی داد
ز ابطانش فلک را روشنی داد
❈۷❈
شبانگه چون طلسم شب عیان کرد
بوقت صبحدم گنجی روان کرد
چو صادق کرد صبح گوهری را
برو افشاند زرّ جعفری را
❈۸❈
چو آتش گرم در راهش قدم زد
فرو کرد آب رویش تا علم زد
چو باد از مهر اوره زود برداشت
گرش از خاک گردی بود برداشت
❈۹❈
چو آب از سوز شوقش چاشنی برد
بیک آتش ازو تر دامنی برد
اگرچه خاک آمد خاکسارش
ز ره برداشت از بادی غبارش
❈۱۰❈
چه گویم گر زمین گر آسمانست
یکی لب خشک ودیگر تشنه جانست
همه در راه او سرگشتگانند
بدو تشنه بدو آغشتگانند
❈۱۱❈
کفی خاک از در او آدم آمد
غباری از ره او عالم آمد
خداوند جهان و نور جان اوست
پدید آرندهٔ هر دوجهان اوست
❈۱۲❈
جهان یک قطره از دریای جودش
ولی جان غرقهٔ نور وجودش
بیک حرف از دو حرف ایجاد کرده
بشش روز این سپهر هفت پرده
❈۱۳❈
فلک گسترده و انجم نموده
دو گیتی در وجودش گم نموده
نه بی او جایز آن را خود فنائی
نه بی او هیچ ممکن را بقائی
❈۱۴❈
نه هرگز جنبشش بود ونه آرام
نه آمد شد نه آغاز و نه انجام
خداوند اوست از مه تا بماهی
زهی ملک و کمال و پادشاهی
❈۱۵❈
بدانک او در حقیقت پادشاهست
که مراین را که گفتم دو گواهست
گواهی میدهد بر هستی پاک
بلندی سپهر و پستی خاک
❈۱۶❈
همه جای اوست و او از جای خالی
تعالی اللّه زهی نور معالی
چو او را نیست جایی در سر و پای
توانی یافت او را در همه جای
❈۱۷❈
جهان کز اوّل و کز آخر آمد
وگر باطن شد و گر ظاهر آمد
در اصل کار چون هر دو جهان اوست
چه گردی گرد شبهت اصل آن اوست
❈۱۸❈
چه میپرسی چه باطن یا چه ظاهر
چه میگویی چه اوّل یا چه آخر
چو ذاتش باطن و ظاهر ندارد
صفاتش اوّل و آخر ندارد
❈۱۹❈
مکان را باطن و ظاهر نماید
زمان را اوّل و آخر نماید
عدد گردر حقیقت از احد خاست
ولی آنجا نیامد جز احد راست
❈۲۰❈
یقین دان این چه رفت و بی شکی دان
هزار و یک چوصد کم یک یکی دان
وجودی بی نهایت سایه انداخت
نزول سایه چندین مایه انداخت
❈۲۱❈
وجود سایه چون در یافت آن خواست
که خود را بی نهایت آورد راست
چو طاوس فلک را زرفشان کرد
هزاران دانهٔ زرّین عیان کرد
❈۲۲❈
لباس خور چو از کافور پوشید
ز عنبر در شب دیجور پوشید
زروز و شب دو خادم بر در اوست
که آن کافور و این یک عنبر اوست
❈۲۳❈
چو مصر جامع عالم عیان کرد
ز چرخ نیلگون نیلی روان کرد
ز آبی در زمستان نقره انگیخت
ز بادی در خزان زر بر زمین ریخت
❈۲۴❈
سر هر مه مه نو را جوان کرد
بطفلی پشت او همچون کمان کرد
زره پوشید در آب از نسیمی
بماهی داد جوشن همچو سیمی
❈۲۵❈
چو قهرش از شفق خونی عجب کرد
همه در گردن زنگی شب کرد
چو زنگی بی گنه برگشت خندان
زانجم بین سفیدش کرد دندان
❈۲۶❈
ز نوح پاک کنعانی برآورد
خلیلی ازگلستانی برآورد
برآورد از قدمگاهی زلالی
که شد خشک آن ز گر ماهم بسالی
❈۲۷❈
ز راه آستین آبستنی داد
ز روح محض طفلی بی منی داد
ز مریم بی پدر عیسی برآورد
ز شاخ خشک خرمایی ترآورد
❈۲۸❈
چو شاه صبح را زرّین سپر داد
بملک نیمروزش چتر زر داد
چو بالا یافت ملک نیمروزش
علم میزد رخ عالم فروزش
❈۲۹❈
همو را در زوال چرخ انداخت
وزو اندر ترازو چشمهیی ساخت
که هان ای چشمهٔ خشک روانه
چو چشمه در ترازو زن زبانه
❈۳۰❈
که تا بنمایی اینجا زور بازو
بهای خود ببینی در ترازو
بساط آسمان تا هفتمینش
کند طی چون سجلّی از زمینش
❈۳۱❈
کند چون پشم کوه آهنین را
چنان کاندر بدل فرش زمین را
زمین را او بدل در حال سازد
که از اوتاد کوه ابدال سازد
❈۳۲❈
چو آتش هفت دریا را تب آرد
زمین را لرزه داء الثَعلَب آرد
دهد یرقان اسود ماه و خور را
چو تنگی نفس صبح و سحر را
❈۳۳❈
چو هر شب در شبه گوهر نشاند
نگین روز را در زر نشاند
گشاید نرگس از پیهی سیه پوش
ز عصفوری برآرد لالهٔ گوش
❈۳۴❈
گه از آتش گلستانی برآرد
گه ازدریا بیابانی برآرد
ز سنگ خاره اشتر او نماید
ز آبی دانهٔ دُرّ او نماید
❈۳۵❈
چو گل را مهد از زنگار سازد
بگردش دور باش از خار سازد
چو لاله می درآرد سر براهش
ز اطلس بر کمر دوزد کلاهش
❈۳۶❈
چو سر بنهد بنفشه در جوانیش
دهد خرقه بپیری جاودانیش
چو سوسن ده زبان شد یاد کردش
غلام خویش خواند آزاد کردش
❈۳۷❈
چو نرگس زار تن در مرگ دادش
هم از سیم و هم از زر برگ دادش
چو آمد یاسمین هندوی راهش
بشادی نیک میدارد نگاهش
❈۳۸❈
چو اصلش بی نهایت بود او نیز
وجود بی نهایت خواست یک چیز
ولی بر بی نهایت هیچ نرسد
ازین نقصان بدو جز پیچ نرسد
❈۳۹❈
ز پیچیدن نبودش هیچ چاره
شد القصه ز نقصان پاره پاره
چو هر پاره بهر سویی برون شد
چنین گشت و چنان و چند و چون شد
❈۴۰❈
اگر هستی تو اهل پردهٔ راز
بگویم اوّل وآخر بتو باز
وجودی در زوال حدّ و غایت
فرو شد در وجود بی نهاست
❈۴۱❈
چو بود او روز اوّل در فروغش
در آخر سوی او آمد رجوعش
درآمد پشهیی از لاف سرمست
خوشی بر فرق کوه قاف بنشست
❈۴۲❈
چو او برخاست زانجا با عدم شد
چه افزود اندران کوه و چه کم شد
ازانجا کاین همه آمد بصد بار
بدانجا باز گرددآخر کار
❈۴۳❈
همه اینجا برنگ پوست آید
ولی آنجا برنگ دوست آید
کلام اللّه اینجا صد هزارست
ولی آنجا بیک رو آشکارست
❈۴۴❈
همه اینجا برنگ خویش باشد
ولی آنجا هزاران بیش باشد
همه آنجایگه یکسان نماید
که هرچ آنجایگه شد آن نماید
❈۴۵❈
اگر جمله یکی ور صد هزارست
بجز او نیست این خود آشکارست
اگر گویی عدد پس چیست آخر
شد و آمد برای کیست آخر
❈۴۶❈
جواب تو بسست این نکته پیوست
که کوران پیل میسودند در دست
یکی خرطوم او سود و یکی پای
همه یک چیز را سودند و یکجای
❈۴۷❈
چو وصفش کرد هر یک مختلف بود
ولی در اصل ذاتی متّصف بود
اگر خواهی جوابی و دلیلی
جهانی جمله پرکورند و پیلی
❈۴۸❈
اگر یک چیز گوناگون نماید
عجب نبود چو بوقلمون نماید
عدد گر مینماید تو یقین دان
که توحیدست در عین الیقین آن
❈۴۹❈
تو هم یک چیزی و هم صد هزاری
دلیل از خویش روشنتر نداری
عدد گر غیر خودبینی روانیست
ولی چون عین خود بینی خطا نیست
❈۵۰❈
هزاران قطره چون در چشمم آید
اگردریا نبینم خشمم آید
ز باران قطره گر پیدا نماید
چو در دریا رود دریا نماید
❈۵۱❈
وگر تو آتش وگر برف بینی
همه قرآنست گر صد حرف بینی
اگر بر هر فلک صد گونه شمعند
برنگ آفتاب آن جمله جمعند
❈۵۲❈
مراتب کان در ارواحست جاوید
چو صد شمعست پیش قرص خورشید
اگر روحی بود معیوب مانده
بماند همچنان محجوب مانده
❈۵۳❈
هزاران خانه در شهدست امّا
یقین دان کان طلسمست و معمّا
همی آن خانها هرگه که حل گشت
عدد شد ناپدید و یک عسل گشت
❈۵۴❈
هزاران نقش بر یک نحل بستند
ولی جز آن همه درهم شکستند
اگر سنگی نیی نقش آر در سنگ
ببین آن نقشها یک رو و یک رنگ
❈۵۵❈
همه چیزی چو یکرنگست اینجا
اگر جمع آوری سنگست اینجا
دران وحدت دو عالم را شکی نیست
که موجود حقیقی جز یکی نیست
❈۵۶❈
خداست و خلق جز نور خدا نیست
ولی زو نور او هرگز جدانیست
حقست ونور حق چیزی دگر نیست
بباید گفت حق جز حق دگر کیست
❈۵۷❈
اگر آن نور را صورت هزارست
ولی در پرده یک صورت نگارست
اگر باشد در عالم ور نباشد
همه او باشد و دیگر نباشد
❈۵۸❈
نبود این هر دو عالم بود او کرد
نه خود رازان زیان نه سود او کرد
چنان کو بود اگرچه صد جهانست
کنون با آن و این او همچنانست
❈۵۹❈
در اوّل تن سرشت و جانت او داد
خرد بخشیدت و ایمانت او داد
در آخر جان و تن از هم جدا کرد
ترا در خاک ره چون توتیا کرد
❈۶۰❈
چو مرگ آمد ترا بنمود باتو
ندانستی که آن او بود یا تو
که گر او باتو چندینی نبودی
ترا جان و دل و دینی نبودی
❈۶۱❈
چو تو بی او نیی تو کیستی اوست
همه اوست ای تو در معنی همه پوست
چو زو داری تو دایم جان و تن را
چه خواهی کرد با او خویشتن را
❈۶۲❈
چو تو باقی بدویی این بیندیش
بدو باید که مینازی نه بر خویش
تو میگویی که خوش باشم من اینجا
چگونه خوش بود با دشمن اینجا
❈۶۳❈
ترا دشمن تویی از خودحذر کن
اگر خاکیست در کان تو زر کن
چو تو کم میتوانی گشت جاوید
در آن نوری که عکس اوست خورشید
❈۶۴❈
چو آخر زر تواند شد همه خاک
نماند خاک و نبود مرد غمناک
چو داری آفتابی سایه بگذار
چو شیر مادر آید دایه بگذار
❈۶۵❈
بقدر ذرّهیی گر در حسابی
ز خورشید الهی در حجابی
بیک ذرّه ندارد هیچ تابی
کسی از دست تو جز آفتابی
❈۶۶❈
کسی کو در غلط ماندست از آنست
که در بحر شک و تیه گمانست
ولیکن هر که دارد کعبه درگاه
نگردد در میان کعبه گمراه
❈۶۷❈
کسی کو در میان کعبه درگشاد است
همه سویی برو کعبه گشادست
ز نور معرفت تحقیق مابس
وزو راه هدی توفیق ما بس
❈۶۸❈
بلی قومی که گم گشتند ازان ذات
فقالوا ربّنا ربّ السّموات
ولی قومی که در ره خیره گشتند
بدو چشم جهان بین تیره گشتند
❈۶۹❈
کسی خورشید اگر بسیار بیند
شود خیره کجا اغیار بیند
ولی چون آفتاب آید پدیدار
نماند سایه را در دیده مقدار
❈۷۰❈
که داند کان چه خورشیدست روشن
که بر هر ذرّهیی تابد معین
اگر بر ذرّهایی تابد زمانی
فرو گیرد چو خورشیدی جهانی
❈۷۱❈
روا باشد انااللّه از درختی
چرا نبود روا از نیک بختی
کسی کو محو آن خورشید گردد
فنایی در بقا جاوید گردد
❈۷۲❈
اگر خواهی که یابی آن گهر باز
چو پروانه وجود خویش در باز
اگر قومیپی این راه بردند
چو گم گشتند پی آنگاه بردند
❈۷۳❈
ترا بی خویش به با دوست بودن
که بیخود بودنت با اوست بودن
اگر با او توانی بود یکدم
بحق او که بهتر از دو عالم
❈۷۴❈
چو مردان خوی کن با او که پیوست
نخواهی بود بی او تا که او هست
چو باید بود با او جاودانت
نباید بود بی او یک زمانت
❈۷۵❈
برنگ او شوومندیش از خویش
کزو اندیشی آخر به که از خویش
چو قطره هیچ نندیشد ز خود باز
یقین میدان که دریا شد ز اعزاز
❈۷۶❈
چنین آمد ز حق کانانکه هستند
چو جان در راه او بازند رستند
چگونه نقد جان بازیم با او
که از خود مینپردازیم با او
❈۷۷❈
چگویم چون نمیدانم اگر هیچ
که اویست و همویست و دگر هیچ
چرا گویم که چون او هست کس نیست
چو او هست وجز او نیست اینت بس نیست
❈۷۸❈
نمیآید احد در دیدهٔ تو
احد آمد عدد در دیدهٔ تو
چو تو بر قدر دید خویش بینی
یکی را صد هزاران بیش بینی
❈۷۹❈
که دارد آگهی تا این چه کارست
تعدّد هست و بیرون از شمارست
درین ره جان پاکان چون گرفتست
که راهی مشکل و کاری شگفتست
❈۸۰❈
همه عالم تهی پر بر هم آمیخت
تعجّب با تحیر در هم آمیخت
بسی اصحاب دل اندیشه کردند
بآخر عجز و حیرت پیشه کردند
❈۸۱❈
چو تو هستی خدایا ما که باشیم
کمیم از قطره در دریا که باشیم
تویی جمله ترا از جمله بس تو
نداری دوستی با هیچکس تو
❈۸۲❈
از آن باکس نداری دوستداری
که تو هم صنع خود را دوست داری
چو صنع تست اگر جز تو کسی هست
اثر نیست از کسی گرچه بسی هست
❈۸۳❈
چو استحقاق هستی نیست در کس
ترا قیومی و هستی ترا بس
کمال ذات تو دانستن آسانست
ولی از جانب ماجمله نقصانست
❈۸۴❈
تویی جمله ولی ما می ندانیم
ز پنهانیت پیدا می ندانیم
جهان پر آفتابست و ستم نیست
اگر خفّاش نابیناست غم نیست
❈۸۵❈
اگر خفّاش را چشمی نباشد
ازو خورشید را خشمی نباشد
کسی کوداندت بیرون پردهست
که هر کو در درون شد محو کردهست
❈۸۶❈
خیال معرفت در ما از آنست
که آن دریا ازین قطره نهانست
چو دریا قطره را عین الیقین شد
نبودش تاب تا زیر زمین شد
❈۸۷❈
شناسای تو بیرون از تو کس نیست
چو عقل و جان تو میدانی تو بس نیست
تویی دانای آن الّا تویی تو
چه داند عقل و جان الّا تویی تو
❈۸۸❈
چو تو هستی یکی وین یک تمامست
برون زین یک یکی دیگر کدامست
اگر احول احد را در عدد نیست
غلط در دیدهٔ اوست از احد نیست
❈۸۹❈
اگر قبطی زلالی خورد و خون شد
ولیکن عقل میداند که چون شد
ز بوقلمون عالم در غروری
سرابی آب میبینی که دوری
❈۹۰❈
چو دوری عالم پرپیچ بینی
که گر نزدیک گردی هیچ بینی
خداوندا بسی اسرار گفتم
چگویم نیز چون بسیار گفتم
❈۹۱❈
الهی سخت میترسم بغایت
که در پیشست راهی بینهایت
ز تاریکی در آوردی تو ما را
بتاریکی فرو بردی تو ما را
❈۹۲❈
بخوبی صورتی پرداختی تو
بخواری سوی خاک انداختی تو
قبای فهم این بر قد ما نیست
کسی را زهرهٔ چون و چرا نیست
❈۹۳❈
تو میدانی که عقلم دور بینست
سر مویی نمیبینم یقینست
سر مویی مرا معلوم گردان
که در دست توام چون موم گردان
❈۹۴❈
اگر من دوزخیام گر بهشتی
تو میدانی تو تا چونم سرشتی
مرا چون در عدم میدیدهیی تو
که مال ونفس من بخریدهیی تو
❈۹۵❈
ز من عیبی که میبینی رضا ده
چو بخریدی مکن عیبم بهاده
مزن زخمم که غفّا را لذنوبی
مکن عیبم چو ستّار العیوبی
❈۹۶❈
چو بهر کردن آزاد یا رب
فریضه کردهیی مال مُکاتب
بسرّ سینهٔ آزاد مردان
که کلّی گردنم آزاد گردان
❈۹۷❈
خداوندا بسی تقصیر کردم
شبه در معصیت چون شیر کردم
که هر کازادی گردن ندارد
قبول بندگی کردن ندارد
❈۹۸❈
ندارم هیچ جز بیچارگی من
ز کار افتادهام یکبارگی من
مرا گر دست گیری جای آن هست
وگر دستم نگیری رفتم ازدست
❈۹۹❈
چو هستی ناگزیر ای دستگیرم
مزن دستم که ازتو ناگزیرم
بسی گرچه گناه خویش دانم
ولکین رحمتت زان بیش دانم
❈۱۰۰❈
خداوندا دل و دینم نگهدار
تو دادی آنم راینم نگهدار
در آن ساعت که ما و من نماند
چراغ عمر را روغن نماند
❈۱۰۱❈
از آن زیتونهٔ وادی ایمن
که نه شرقی و نه غربیست روغن
چراغ جان بدان روغن برافروز
چو من مردم مرا بی من برافروز
❈۱۰۲❈
چو جانم بر لب آید میتوانی
مرا آن دم ندایی بشنوانی
که تا من زان ندا در استقامت
شوم در خواب تا روز قیامت
❈۱۰۳❈
کفی خاکم چو خاکم تیره داری
مگردان زیر خاکم خاکساری
چو دربندد دری از خاک و خشتم
دری بگشای در گور از بهشتم
❈۱۰۴❈
چو پیش آری صراط بیسر و پای
مرا پیری ده و طفلی براندای
اگرچه بر عمل خواهی جزاداد
توانی داد بی علّت عطا داد
❈۱۰۵❈
عمل کان از من آید چون من آید
که از لاف و منی آبستن آید
چو فضلت هست بی علّت الهی
بجرم علّتی از من چه خواهی
❈۱۰۶❈
ولی فضل تو چون بیعلّت افتاد
بهر که افتاد صاحب دولت افتاد
نبوّت بی عمل چون میتوان داد
توانی بیعمل خط امان داد
❈۱۰۷❈
چنانم رایگان کردی پدیدار
بفضلت رایگانم شو خریدار
برون بر از دو کونم ای نکوکار
درون مقعد صدقم فرود آر
❈۱۰۸❈
بجز تو درجهان کس را ندانم
بجز تو جاودان کس را نخوانم
ترا خوانم گرم خوانی وگرنه
ترا دانم گرم دانی وگرنه
❈۱۰۹❈
بسی نم ریخت این چشمم تو دانی
بیک شبنم گرم بخشی توانی
اگر گویم بسی وگر نگویم
چو میدانی همه دیگر چگویم
❈۱۱۰❈
هم از خود سیرم و هم از دو عالم
ترا میبایدم و اللّه اعلم
کامنت ها