عطار:الا ای بلبل دستان زننده گهی جان بخش و گه بر جان زننده
❈۱❈
الا ای بلبل دستان زننده
گهی جان بخش و گه بر جان زننده
چو یوسف رویی و داودی آواز
زبور عشق چون بلبل کن آغاز
❈۲❈
چو در افسانهٔ گل بایدت بود
هزار آوا چو بلبل بایدت بود
ز بلبل بیقراری بیش داری
که شرح عشق گل در پیش داری
❈۳❈
چو تو تیغ زبان داری گهربار
بیا ای ابر روحانی گهر بار
سخنگویی که برداندر سخن گوی
سخن گویی چنین کرد آن سخنگوی
❈۴❈
که شاهی بود گیتی زیر فرمانش
همه عالم مسلّم چون سلیمانش
سپهرش بود دارالملک شاهی
ولی او آفتاب ماه و ماهی
❈۵❈
چو خورشیدی بصد تعظیم میگشت
میان برج هفت اقلیم میگشت
توان گفتن بسی هر جنس و فصلش
کز اجداد سکندر بود اصلش
❈۶❈
جهان را چون سکندر پادشه بود
ز سر تا پای رومش پر سپه بود
ز بس لشکر، چنان افتاد رایش
که هر سالی دو موضع بود جایش
❈۷❈
میان بحر بودش یک جزیره
همه گنج شه آنجا بد ذخیره
یکی ایوانش بودی سر بعیوق
که نرسیدی باوجش چشم مخلوق
❈۸❈
همایی بر سر قصر سرافراز
که کردی با دونسرچرخ پرواز
بشادی پادشاه آنجا نشستی
بهر سالی سه ماه آنجا نشستی
❈۹❈
چو فصل سال نامعلوم گشتی
بکشتی نوح دین تا روم گشتی
بسنبل نیز قصری داشت عالی
که کم بودی ز گلرویانش خالی
❈۱۰❈
بحق چون شهریار بحر و بر بود
گهش در بحر و گه در بر سفر بود
بصدق آمد جهان جان مطیعش
که ترسا بود و روح الله شفیعش
❈۱۱❈
مپرس از عدل او در کشور روم
وگر نامش بپرسی قیصر روم
ز عدل او همه کشور چنان بود
کز آبادی زمین چون آسمان بود
❈۱۲❈
چو عدل و داد بودش کار و پیشه
بعدل و داد فرمودی همیشه
ز بس کودر جهان داد و دهش کرد
جهان تند خورا خوش منش کرد
❈۱۳❈
چو برحق بود، بی دینی نیاورد
بناحق خونی از بینی نیاورد
نه ظلم شمع بر پروانه بگذاشت
نه بومی را یکی ویرانه بگذاشت
❈۱۴❈
اگر یک طفل پر زر کرده طشتی
بگرد کشور قیصر بگشتی
ز بیم شه نبودی یک دلاور
که پرسیدی که این خاکست یازر
❈۱۵❈
چنان عدلش گشاده داشتی دست
که دست باد بر سنبل فروبست
که از بیمش نکردی باد گردی
کلاه گل ربودن ترک کردی
❈۱۶❈
اگر بادی بجستی از درشتی
ندانم تا چراغی نیز کشتی
اگرچه پیلتن را بود زوری
نیازردی ازو بر خاک موری
❈۱۷❈
اگرچه بود عالی پادشایی
سخن گفتی بلطفی باگدایی
ازان زیباست شه را شهریاری
که در شاهی کند درویش داری
❈۱۸❈
ترا از خُلق خوش نبود زیانی
چو زر ندهی مکش باری زبانی
زبانی کاب زر ازوی چکیدست
جهانی بندهٔ بی زر خریدست
❈۱۹❈
میان زیرکان شاه گرامی
بعدل و خلق گیرد نیکنامی
مکن ظلم و ز من دار این سخن یاد
بترس از آه پیران کهن زاد
❈۲۰❈
نه شمشیر آن تواند کرد و نه تیر
که در وقت سحر آه دل پیر
اگر تو پادشاهی،همچو خورشید
مکن یک ذرّه را از خویش نومید
❈۲۱❈
شه قیصر که بودش عدل ودادی
نکردی ظلم و داد عدل دادی
سپاه او درون هر دیاری
برون از تنگنای هر شماری
❈۲۲❈
مه تو گشته طغرای وزیرانش
عطارد را خط آموزد دبیرانش
حکیمانش ز دل تقویم کرده
بفکرت نه فلک تقسیم کرده
❈۲۳❈
ز گنجش گنج قارون صدقهیی بود
کلید گنج او را حلقهیی بود
ز عدلش چشمهای فتنه در خواب
ز جودش ابر گریان، بحر غرقاب
❈۲۴❈
بهر کشور که شه لشکر کشیدی
در آن کشور کسی لشکر ندیدی
ظفر بودی یزک دار سپاهش
فلک کردی زمین بوس کلاهش
❈۲۵❈
چه گر بودش مراد و شادکامی
نبودش هیچ فرزند گرامی
شه آزاده چون دلدادهیی بود
که جانش بستهٔ شهزادهیی بود
❈۲۶❈
نبودش پیشگه را شهریاری
که تابودی پس از وی یادگاری
یکی را دل بجان آید ز فرزند
یکی را جان بفرزند آرزومند
❈۲۷❈
یکی در آرزوی بچه پیوست
یکی را ده بچه، یک نان نه دردست
عجب کاری که کار چرخ گردونست
که هر کس را ازو رنجی دگرگونست
❈۲۸❈
همی مردم اگر هستش و گر نیست
بجز غم خوردنش کاری دگر نیست
بقای ما بلای ماست ما را
که راحت در فنای ماست ما را
❈۲۹❈
شه از اندیشه دُرّ شب افروز
حکیمان را بر خود خواند یک روز
بدیشان گفت از دُرجی که گردونست
نصیب هر کسی درّی دگرگونست
❈۳۰❈
چو من شاهی که زیراین کهن دیر
بشاهی میزنم بانگ و لاغیر
بخدمت ربع مسکون در سجودم
بعشرت سبع دریا عُشر جودم
❈۳۱❈
اگر گردون بکام من نگردد
نگردد تاغلام من نگردد
چنان از اخترم فالی بلندست
که چشم بد بر آتش چون سپندست
❈۳۲❈
چنان از دور گردون با نصیبم
که هر کو غم خورد آید عجیبم
کند در دست شستن همّت من
بهشت عدن را طشتی مثمّن
❈۳۳❈
ز کوثر آب آرد حور عینم
نهد کرسی ز چرخ هفتمینم
چو خشمم خط سوی دوزخ نوید
جوابش نام او بریخ نویسد
❈۳۴❈
چورایم دراسد خورشید گردد
دلم آیینهٔ جمشید گردد
اگر بر خود بپیچم ز آتش خشم
ز بیمم آتش آرد آب در چشم
❈۳۵❈
اگر گرمیم بیند دوزخ، از شرم
فتد در سردسیری با دلی گرم
چو رایم دراسد آمد علم زد
اسد شیر علم شد تا که دم زد
❈۳۶❈
بجان من که گر جوید جهان جنگ
ز لشکر بر جهان آرم جهان تنگ
خطای ترک در من دایم آمد
خطا گفتم صوابم خادم آمد
❈۳۷❈
چنان بختم ز بیداری پر آبست
که فتنه زیر بختم مست خوابست
کجا در خواب بیند چشم جانی
ببیداری چو بخت من جوانی
❈۳۸❈
جوانی دارم و ملک سلیمان
چو فرزندی ندارم چیست درمان
مرا باید که چون من بر نهم رخت
مرا تاجی بود کورادهم تخت
❈۳۹❈
کنون از قعر این نه طاق دوّار
که دریایی روانست و نگونسار
چو غوّاصان بجویند آشنایی
مگر دریا کنار آید ز جایی
❈۴۰❈
خردمندان ده و دو برج افلاک
زدند از آسمان بر تختهٔ خاک
وزان پس عنکبوت هر سطرلاب
شد از خورشید چارم پرده برتاب
❈۴۱❈
چو روی عنکبوت از تف اثر یافت
دو چشم ثقبه از پرده خبر یافت
چو تار عنکبوتی بود گردون
ز ثقبه شد بطالع وقت بیرون
❈۴۲❈
تو گفتی ثقبه زیرش نور روشن
بهم چون سوزنست و چشم سوزن
سوی خورشید عیسی کرد اشارت
که سوزن را بترسابر بشارت
❈۴۳❈
که خواهد خاست شه را شاهزادی
همایون طلعتی فرّخ نژادی
یکی گوهر که در سلک زمانه
سخن منظوم گوید جاودانه
❈۴۴❈
بدانایی زر افشاند چو آتش
چگونه آتشی، چون آب زر خوش
چنان واقف شود بر سرّ افلاک
که افلاکش نهد رخساره بر خاک
❈۴۵❈
بشاهی چون قبا پوشد شه نو
کله بنهد بپیش او مه نو
چنان دست افتد از مردی بحالی
که رستم آیدش چون پیرزالی
❈۴۶❈
چنان بخشد عطا ان نافهٔ مشک
که دریا آیدش چون چشمهٔ خشک
چنان زیبا بود مصر جمالش
که یوسف برکشد نیل کمالش
❈۴۷❈
ولی این هفت میدان جفا کیش
نهد استانهٔ سختش فرا پیش
چو برخیزد ز پیش آن آستانه
از آن پس راست بنشیند زمانه
❈۴۸❈
چو شه را در دل آمد این بشارت
دلش گفتی که شادی کرد غارت
شه از شادی دلی چون عقل کل کرد
حکیمان را دهن پر زر چو گل کرد
❈۴۹❈
زر و سیم و گهر چندان فشاند او
که برچیننده درماند و بماند او
بدان بنشست تا از نقطهٔ کار
چه نقشی افکند تو چتر پرگار
❈۵۰❈
شگفتی در پس پرده فراوانست
نمیدانی و لیکن بر تو آسانست
اگر آن بر تو تابنده نبودی
دلت چندین پراکنده نبودی
کامنت ها