عطار:کنیزی بود قیصر را در ایوان که بودش مشتری هندوی دربان
❈۱❈
کنیزی بود قیصر را در ایوان
که بودش مشتری هندوی دربان
نبودی آدمی در روم و بغداد
بزیبایی آن حور پری زاد
❈۲❈
لبش جان داروی دلبستگان بود
مفرّح نامهٔدلخستگان بود
دهانش پر شکر چون نُقل دانی
چگویم پستهٔ چون ناردانی
❈۳❈
هزاران خوشهٔ مشکین بمویش
چو خوشه سرکشیده گِرد رویش
ز مشک تازه یک یک موی شسته
بآب زندگانی روی شسته
❈۴❈
ز ابرو طاق بر گردون فکنده
ز گیسو مشک بر هامون فکنده
حریر عارضش نرمی خز داشت
رخش گلنار و گل را رنگرز داشت
❈۵❈
در ایوان شد شه قیصر بشبگاه
نشسته بود آن بت روی چون ماه
چو شاه آن چهرهٔ زیبای او دید
دل خود مست یک یک جای او دید
❈۶❈
بچربی گفت جانا در برم کش
بنقدی بوسهیی دو بر سرم کش
کنیزک پیش شاه برجست از جای
نهادش همچو گیسو روی بر پای
❈۷❈
شه از قندش شکر را بار میکرد
شکر میخورد و دیگر کار میکرد
چو شه بر تل سیمین برد خیمه
شد از یاقوت،دُرج دُر دو نیمه
❈۸❈
درآمد آب گرم از باد گیری
شکر در لب گداخت و ریخت شیری
چو شیر و شکّرش هر دو بسر شد
کنیزک یکسر از شه بارور شد
❈۹❈
پس از یک هفته کاری بود رفته
که شه شد دور از آن ماه دو هفته
برون شد از جزیره همچو بادی
که پیکی در رسیدش بامدادی
❈۱۰❈
که کافر عزم شهر روم دارد
بترسا قصد نامعلوم دارد
شه آن بت را رها کرد و برون شد
بدریا رفت و زو صد جوی خون شد
❈۱۱❈
چو اسکندر به آب زندگانی
بسنبل آمد آن جمشید ثانی
سپه چون مور جمله زیر فرمان
شه قیصر بکردار سلیمان
❈۱۲❈
درو دشت از سپاه او سیه شد
ز بیم شاه رنگ از روی مه شد
درآهن غرق کرده همچنان سُم
مگر چشم، از دو گوش اسب تادم
❈۱۳❈
سپه چون کوه میشد فوج بر فوج
چنانک از روی دریا موج بر موج
ز لشکر پشت ماهی شد شکسته
شکم را باز برآورد خسته
❈۱۴❈
نمیافکند جوشن بیم آن بود
ولیکن پای گاوی در میان بود
چو قیصر رفت، آن زیبا کنیزک
بنازیدی بفرزند مبارک
❈۱۵❈
که گرمن مادر فرزند گردم
چو شاخ سبز نیرومند گردم
چو شاخ سبزم آرد میوه دربار
زبی برگی برون آیم بیکبار
❈۱۶❈
وگربی میوه شد شاخ سرافراز
بسوزد تا بماند بارکش باز
کنون بنگر که چرخ حُقّه کردار
چگونه مُهره گردانید در کار
❈۱۷❈
شه قیصر یکی خاتون زنی داشت
که دل از رشک او ناروشنی داشت
کنیزک بود ملک خود هزارش
وزان صد خادم و صد پیشکارش
❈۱۸❈
ز قارون کم ندیدی نعمت خویش
ز قیصر بیش دیدی حرمت خویش
رخی چون ماه داشت آن دانهٔ دُرّ
بمه در ننگرستی از تکبّر
❈۱۹❈
ز شیرینی چو شکّر تلخ کُش بود
جهان بر وی ز شیرینی تُرشُ بود
ز کار آن کنیزک آگهی داشت
همی بر کار او اندیشه بگماشت
❈۲۰❈
که گر او را ز قیصر بچه آید
همه کار منش بازیچه آید
ز گردون برتری جوید دماغش
بپیش آفتاب آید چراغش
❈۲۱❈
شود از تر مزاجی پای کوبی
ببندد دست من بر خشک چوبی
چو من این دم ز آتش دود بینم
گر این آتش نشانم سود بینم
❈۲۲❈
چو چوبی را توانی ساخت تختی
اگر تو خوار بگذاریش لختی
بغفلت چون برآید روزگاری
شود آن چوب تخت آنگاه داری
❈۲۳❈
خرد را رهنمون باید گرفتن
چنین کاری کنون باید گرفتن
چو یاری خواهی از یاری که باید
بوقت خویش کن کاری که باید
❈۲۴❈
کنیزی را برخود خواند بانو
که درمانی بساز و گیر دارو
بحلوا کن همی داروی این درد
شکر لب را بده حلوا و برگرد
❈۲۵❈
مگر زین دارو آن مرغ سبکدل
بیندازد بچه چون مرغ بسمل
کنیزک همچو گردون پشت خم داد
چو صبحی خنده زد و انگاه دم داد
❈۲۶❈
که گر دارد رخم چون غنچه آن ماه
چو گُل خونش بریزم بر سر راه
بگفت این وز پیش آن فسونگر
پری رخ شد برون چون حلقه بر در
❈۲۷❈
چو شد بیرون بکرد اندیشه آن ماه
نداد آن گفت را در گوش دل راه
که گر امروز گیرم سست این کار
بصد سختی شوم فردا گرفتار
❈۲۸❈
نباید کرد بد با بی گناهی
نباید کند خود را نیز چاهی
گُنه نبود بتر زین در طبیعت
مکن با بی گناهی این صنیعت
❈۲۹❈
دل قیصر اگر گردد خبردار
مرا در خون بگرداند چو پرگار
ز قفل غم دلش در بند آمد
بپیش مادر فرزند آمد
❈۳۰❈
که از خاتون شنیدم پاسخ امروز
که داری در شکم دُرّی شب افروز
مرا از درد تو فرمود بانو
که آن دُر را فرود آرم بدارو
❈۳۱❈
دل من بسته دارد با خدا کار
نیم این بیوفایی را وفادار
چرا باکودکی گردم فسونساز
که گردد آن فسون آخر بمن باز
❈۳۲❈
دلی کو خویش را نبود نکوخواه
بزودی چشم بد یابد بدو راه
کنون من راز خاتون با تو گفتم
بسی از پرده بیرون با تو گفتم
❈۳۳❈
ز کارتو غمی بسیار خوردم
ز تو بر جان خود زنهار خوردم
چنان باید که فرمانم بری تو
بکوشی تا ز فرمان نگذری تو
❈۳۴❈
ترا در خانهٔ خود جای سازم
ز رویت خانه شهر آرای سازم
بیندازم ترادر خانه بستر
بیایم چون قلم پیش تو بر سر
❈۳۵❈
بسازم کار تو پنهان ز خاتون
که تا گل بشکفد از غنچه بیرون
چو گل بشکتفه شد برگیرم او را
کجا من با دو پستان شیرم او را
❈۳۶❈
ازین شهرش بشهر خود برم من
بشیر و شکّرش میپرورم من
چو بالا گیرد آنگه بازش آرم
بر قیصر بصد اعزازش آرم
❈۳۷❈
که گر اینجا بماند این گل نغز
زند خاتون زرشکش خار در مغز
شد آبستن از آن اندیشه بی خویش
چو مستسقی شکم بنهاد در پیش
❈۳۸❈
نمیدانست آن آبستنی شاه
که شب آبستنست و طفل در راه
چو بشنود این سخن تن زد زمانی
گشاد از پسته چون شکّر زبانی
❈۳۹❈
بران زیبا کنیزک آفرین کرد
که منشیناد بر تو از زمین گرد
چو دور چرخ بادا زندگانیت
مبادا چرخ بی دور جوانیت
❈۴۰❈
ترامن ای کنیزک، گرچه خامم
دلم میسوزد از جانت غلامم
ز دولتگاه جان دلداریت باد
ز عمر خویش برخورداریت باد
❈۴۱❈
کسی کز نیکویی دارد نصیبی
نکو خواهی ازو نبود غریبی
ترا گر این سخن ناگفته بودی
خراج گور بر من رفته بودی
❈۴۲❈
کنون کاری که میخواهی بجا آر
مرا زین سرنگونساری بپا آر
کنیزک برد او را سوی خانه
یکی معجون برآمیخت از بهانه
❈۴۳❈
در آن خانه پر از خون کرد طاسی
نهاد این کار را بر خون اساسی
ز خون پر کرده طاسی مینهادند
که عشقی را اساسی مینهادند
❈۴۴❈
تو هم در طاس گردون سر نگونی
نمیدانی که سر در طاس خونی
گر آن خون بایدت، دل بر شفق نه
فلک بر خون رود، جان بر طبق نه
❈۴۵❈
کنیزک شد سوی کدبانوی خویش
بشادی شکر گفت از داروی خویش
که دارو دادم و خون شد روانه
زهی دارو که در خون کرد خانه
❈۴۶❈
شنود آن قول خاتون، مکر نشناخت
چو چنگش در درون پرده بنواخت
بدو گفت آنچه باید کرد کردی
کنون درمانش کن گر مرد مردی
❈۴۷❈
چو خون خصم در گردن نشاید
بیک دارو دو خون کردن نشاید
کنیزک باز گشت و چون گل از خار
بپیش طاس خون آمد دگر بار
❈۴۸❈
نشست و ماجرا از دل ادا کرد
بسی برجانش آبستن دعا کرد
کنیزک پرده دار کار او شد
چو مه در پرده خدمتگار او شد
❈۴۹❈
بشیر و شکّرش پروانه میداد
چو شهدش تربیب درخانه میداد
چو زن را نوبت زادن درآمد
ز غنچه گل بافتادن درآمد
❈۵۰❈
گلی بشکفت همچون نوبهاری
که حسنش ماه را بنهاد خاری
چو آمد بر زمین آن سرو دلخواه
خجل در پرده شد بر آسمان ماه
❈۵۱❈
چنان پاکیزه و بازیب و فر بود
که خورشیدی ز جمشیدی دگر بود
چوجانآمد عزیز از مصر شاهی
چو یوسف نیل چرخ از شرم ماهی
❈۵۲❈
اگرچه کودک یکروزه بود او
بتن یکسالهیی را مینمود او
چنین دانم که از دریای عنصر
نظیر او نخیزد دانهٔ دُر
❈۵۳❈
چو مادر دید ماه و سرو باغش
جهان روشن شد از چشم چراغش
برومی کرد نام آن دلستان را
که باشد پارسی خسرو زبان را
❈۵۴❈
کنیزک گفت کاکنون وقت آنست
که رفتن به بود، کار این زمانست
بشهر خود برم این دلستان را
چو جانست او بکوشم سخت جان را
❈۵۵❈
که میدانست کان گل را بناچار
گلی در آب خواهد بود پرخار
دُری کان از صدف آمد بصد ناز
بدریا افکند خاتون بسر باز
❈۵۶❈
بزهر آن نوش لب را چاره جوید
بدارو درد آن مهپاره جوید
بسی بگریست مادر از پس او
که بود آن مادر بیکس کس او
❈۵۷❈
ولی چون کار سخت افتاد، ناکام
چو مرغی ماند بی دُردانه در دام
اگر ما روز و شب تدبیر سازیم
همان بهتر که با تقدیر سازیم
❈۵۸❈
سپر چون نیست یک تیر قضا را
رضاده حکم و تقدیر خدا را
کنیزک دل از آن بنگاه برداشت
بکشتی در نشست و راه برداشت
❈۵۹❈
دو گنجش بود در کشتی نهاده
یکی از زر دگر از شاه زاده
دو خادم نیز خدمتگار بودند
که چون کافور و عنبر یار بودند
❈۶۰❈
درآمد باد و ابری سخت ناگاه
بگردانید کشتی قرب یک ماه
به بیراهی بس کشتی نگون کرد
باخر سر بآبسکون برون کرد
❈۶۱❈
کنار بحر جمعی کاروان بود
شکر لب همچو شمعی در میان بود
مگر آن کاروان میشد باهواز
بهمراهی ایشان گشت دمساز
❈۶۲❈
روانه شد چنان کز باد خاکی
بزیر محمل او بیسراکی
زهر منزل بهر منزل همی شد
سبک میشد از آن کز دل همی شد
❈۶۳❈
شبی تیره جهانی آرمیده
سیاهی در پلاس شب دمیده
زمینی بود بگرفته سیاهی
فکنده قیر برمه سایگاهی
❈۶۴❈
همه شب شب سیاهی میسرشتی
شتر در شب سیاهی مینوشتی
شبانروزی بماهی ره بریدند
سرمه رهزنان در راه دیدند
❈۶۵❈
بگرد کاروان بس حلقه کردند
ز حلق آن حلقه در خون غرقه کردند
مگر دزدی که خون بی باک میریخت
ز حلق دایه خون بر خاک میریخت
❈۶۶❈
بسی از درد دل آن دایه بگریست
که بی من چون بود این طفل را زیست
ندارم از جهان جز نیم جانی
دهید این نیم جان را نیم نانی
❈۶۷❈
که تا هر کار کان آید ز دستم
بدان رغبت نمایم تا که هستم
چو بس بیچاره میدیدند او را
بجان آخر ببخشیدند او را
❈۶۸❈
بره درباخودش بسیار بردند
ز بیمارش بسی تیمار خوردند
چو خوزستان پدیدار آمد از دور
شکر را سر بره دادند رنجور
❈۶۹❈
کنیزک ماند با آن بچهٔ خرد
برهنه پای و سر بر دست میبرد
گرسنه بیسر و سامان بمانده
ز جان سیر آمده حیران بمانده
❈۷۰❈
طمع ببرید ازدور جوانی
چو پیری ناامید از زندگانی
ز دست روزگارش پای در گل
ز چرخ بیسر و پا دست بر دل
❈۷۱❈
چو ابری بر رخ صحرا بمانده
چو باران اشک بر صحرا فشانده
ز نرگس، روی آن صحرا فروشست
ز اشک او گل از صحرا برون رست
❈۷۲❈
ز خون چشم، صحرا کرد پرگل
جهانی درد، صحرا کرد بر دل
دلش از صحن آن صحرا برون بود
تنش وابستهٔ صحرای خون بود
❈۷۳❈
ز خون هر سنگ صحرا کرد گلگون
دل هر سنگ صحرا گشت ازو خون
بزاری چشم بر صحرا نهاده
وزو فریاد در صحرا فتاده
❈۷۴❈
در آنصحرا ز ابر افزون گرسته
وزو هر سنگ صحرا خون گرسته
در آن صحراش یک گرگ آشنانه
ز صحرا در دلش جز تنگانه
❈۷۵❈
چو تنگی دید در صحرای سینه
ز سینه ریخت بر صحرا خزینه
بسی سودا بصحرا خواست آورد
ولیکن همچو صحرا کاست آورد
❈۷۶❈
بآخر شش شبانروز آن دلفروز
قدم میزد بره تا هفتمین روز
چو پیدا گشت از ایوان چارم
بروز هفتمین سلطان انجم
❈۷۷❈
ز چرخ نیلگون آیینه خور
سپیده سرمه ریخت از مهبط زر
چنان آن گوی زر زیر علم شد
که لوح مه ز تیغ او قلم شد
❈۷۸❈
بخوزستان رسید آن تنگ شکّر
گرفته شیرخواری تنگ در بر
بره در منظری پر کار میدید
یکی ایوان فلک کردار میدید
❈۷۹❈
چنان ازدور آن ایوان نمودی
که جفت طاق نوشروان نمودی
دکانی بود پیشش سرکشیده
فلک بابام او سر در کشیده
❈۸۰❈
کنیزک سخت سستی داشت در راه
بدکانی برآمد چون بشب ماه
ز رنج شیر و تفت آشکاره
بنالید آن شکر لب شیرخواره
❈۸۱❈
کجا برگ گلی را تاب باشد
که در شهری شکر بی آب باشد
بسستی سیمبر را بر بیفتاد
زبانش پیش دراز در بیفتاد
❈۸۲❈
ز نرگس روی زر پر سیم کرد او
دل پرخون بحق تسلیم کرد او
چو کاری سخت آمد پیش مخروش
سبک کن حلقهٔ تسلیم در گوش
❈۸۳❈
دلی در بند تا وقتش درآید
ترازان حلقه درها برگشاید
که حق یک در نبندد مصلحت را
که صد نگشایدت صد منفعت را
❈۸۴❈
شه آن ناحیت را بود باغی
زحوضش چشمهٔ گردون چراغی
بخوشی باغ در عالم علم بود
مگر آن باغ خوش، باغ اِرم بود
❈۸۵❈
کنیزک بر در آن باغ خفته
دلش بیدار و عقل و هوش رفته
برون آمد از آن در باغبانی
گلی تر دید پیش گلستانی
❈۸۶❈
کجا مِه مرد بود آن مرد را نام
جوانمردی او را کهتر ایام
در آن نزدیک طفلی مرده بودش
جهان پیر جانی برده بودش
❈۸۷❈
مصیبت خورده مرد از باغ میرفت
ز درد طفل دل پر داغ میرفت
زن مِه مرد با او بود همراه
ز طفل رفته اندر ناله و آه
❈۸۸❈
جهان آن طفلشان افکند در سر
که تا این طفل را گیرند در بر
چو دیدندنش چنان بر در بمانده
مهی ماه نوش در بر بمانده
❈۸۹❈
بدو مِه مرد ظنّی بس نکو برد
بکهتر خانهٔ خویشش فرو برد
نشست القصه مرد و زن سخنور
بپرسیدند حال آن سمنبر
❈۹۰❈
سمنبر گفت حال من درازست
نمانده آب و یک نانم نیازست
که این گلرخ ز بی شیری مادر
گدازان شد ز بهر شیر و شکر
❈۹۱❈
توانم دید خود را خاکساری
نیارم دید بر فرقش غباری
بشد مِه مرد حلوا برد و نانش
که طفلش مرده بود این بود و آنش
❈۹۲❈
توهم ای مرد مرده باش از پیش
که تا حلوا رسد از تو بدرویش
چو حلوا خوردن تو بیش گردد
شود خون و سزای نیش گردد
❈۹۳❈
چراحلوا بشیرینی کنی نوش
که خون آرد بشیرینیت در جوش
ز حلوا کی بود روی سلامت
که حلوا در قفا دارد حجامت
❈۹۴❈
درونت دوزخست ای مالک خویش
طبق دارد ز جسمت هفت بندیش
گر آرندت طبق با نان ز مطبخ
طبق بانان در اندازی بدوزخ
❈۹۵❈
بهر گندم که خوردی بیحسابی
دلت را با بهشت افتد حجابی
شکم چون دوزخی با هفت در دان
درو هروادیی وادی دگر دان
❈۹۶❈
ازان یک وادیش پیشان ندارد
که حرص آدمی پایان ندارد
اگر معده نبودی غم نبودی
خصومت در همه عالم نبودی
❈۹۷❈
شنودی قصّهٔ حلوا و نان را
بسست این زلّه کن این را و آن را
کنیزک چون بسی حلواو نان خورد
دلش شد گرم و تن زنهار جان خورد
❈۹۸❈
عرق همچون گلاب از وی روانشد
دو گلبرگش چو شاخ زعفران شد
دو چشمه خشک باز آمد ز پستانش
دو چشمهٔ چشم بگشاد ازنم آنش
❈۹۹❈
ز بیماری درآید کوه از پای
چه سنجد کاه برگی باد پیمای
برنجوری شکر شیرین نیاید
که لب را از شکر تلخی فزاید
❈۱۰۰❈
بتراز تن شکستن زحمتی نیست
ورای تندرستی نعمتی نیست
دو نعمت را مکن در شکر سستی
یکی امن و دگر یک تندرستی
❈۱۰۱❈
چو در باغ آن سمنبر گشت بیمار
بماند آن باغبان در رنج و تیمار
بزن گفت ای غلام تو زمانه
نهان دار این کنیزک را بخانه
❈۱۰۲❈
که تا گر این کنیزک زار میرد
دلم این طفل را دلدار گیرد
که هرگز در همه روی زمین من
ندیدم ماهرویی مثل این من
❈۱۰۳❈
ببینی گر بود از عمر بهره
که چون زیبا شود این ماه چهره
بدین روی و بدین منظر که او راست
بماهی و بسروی ماند او راست
❈۱۰۴❈
بجان خواهم که کارش را کنی ساز
نگیری زین شکر لب شیرخود باز
زنش گفتا بجان فرمان برم من
که گر این طفل بردم جان برم من
❈۱۰۵❈
چنان در پرده پنهان دارم این راز
که نتواند شدن از پرده آواز
ز زیر پرده این دُرّ شب افروز
نگردد آشکارا گر شود روز
❈۱۰۶❈
چو نور دیده او را راز دارم
بزیر هفت پردهش باز دارم
زن بد را مده نزدیک خود جای
که مردان از زن نیکند بر پای
❈۱۰۷❈
بسی بهتر بود در کُنج خانه
عیال نیک از گنج و خزانه
چو مرد نیک رازن سازگارست
همه کارش بدان زن چون نگارست
کامنت ها