عطار:کنیزک را چو وقت مرگ آمد درخت عمر او بی برگ آمد
❈۱❈
کنیزک را چو وقت مرگ آمد
درخت عمر او بی برگ آمد
جهانش دستکاری خواست کردن
طریق کژ نمایی راست کردن
❈۲❈
هنوز آن روی چون گل ناشکفته
گل او خواست شد در گل نهفته
چو مرگ آمد دلش برخاست از درد
که شد خورشید عمرش ناگهان زرد
❈۳❈
کنیزک بر جوانی زار بگریست
ز جور چرخ کج رفتار بگریست
زن مه مرد را گفت ای گرامی
سرآمد بر دل من شادکامی
❈۴❈
جهانم می بنگذارد چه سازم
که پیش آمد رهی دور و درازم
صلای عمر من در داد ایام
بجای مرگ بنشینم سرانجام
❈۵❈
بسی رفتیم و چون ره بس درازست
که میداند که چندین راه بازست
ندیدم شادی و غم بیشمارست
چگویم چون نه دل نه روزگارست
❈۶❈
ولی این کودک نیکو لقا را
نگهدارید از بهر خدا را
که این طفل گرامی شاهزادست
ز شاهی در گدایی اوفتادست
❈۷❈
سزد از ترک خورشیدش غلامی
که قیصر زاد روم است این گرامی
خدا را دارد این طفل و شما را
گواه این سخن کردم خدا را
❈۸❈
سپردم با شما او را بصد ناز
که تا فردا سپاریدش بمن باز
ندارد هیچکس خصمش، خدایست
کنون این کار کار آن سرایست
❈۹❈
نهان در موی یک انگشتری داشت
که مُهر او نشان قیصری داشت
بدو گفت این پسر با این نشانی
اگر در خفیه با قیصر رسانی
❈۱۰❈
ز رفعت سر بگردونت رساند
بنقد گنج قارونت رساند
چو هر دو این سخن را گوش کردند
تو گفتی زهر ازان لب نوش کردند
❈۱۱❈
بسی بگریستند و جای آن بود
پذیرفتند ازو ورای آن بود
کنیزک را از آن گرداب حسرت
روان شد از دو نرگس آب حسرت
❈۱۲❈
چو درتلخی مردن مبتلا شد
بسختی جان شیرین زو جدا شد
فرو مرد آتش روز جوانی
برش طفلی چو آب زندگانی
❈۱۳❈
چنان زین تنگنا بگذشت زود او
که گفتی در جهان هرگز نبود او
جهان پیرست امّا طفل سالست
که در پیریش طفلی همچو زالست
❈۱۴❈
اگر پیری نبودی طفل پیشه
نگشتی سال و ماهش نو همیشه
گل بی برگ را بی مایه بگذاشت
چه مادر چه پدر چه دایه بگذاشت
❈۱۵❈
بسی دارد جهان زین دستکاری
نخواهد یافت یک جان رستگاری
اگر جانست نام و گر جهانت
جهان بیجان کند در یک زمانت
❈۱۶❈
درین عالم همه غرق جهانی
در آن عالم همه مشغول جانی
جهان را ترک گیر و خصم جان شو
ز هر دو بگذر و جان جهان شو
❈۱۷❈
ز کار این زن بی کس زمانی
اگر مردی تو خون بگری جهانی
مثال کار عالم همچو میغست
که برقش درد و بارانش دریغست
❈۱۸❈
دریغا خفته ماندی و بصد سوز
دریغا بر تو میبارد شب و روز
کنیزک چون جهان بروی بسر شد
جهان جان بستدو جای دگر شد
❈۱۹❈
چو زن در خاک کرد آن مهربان را
بجان پذرفت طفل دلستان را
نهادش نام هرمز طفل دلریش
گرفتش زن ببر همچون دل خویش
❈۲۰❈
چو چشمش جای زیر پرده کردند
بشیر و شکّرش پرورده کردند
چنان پرورده شد در پردهٔ ناز
که بیرون نامدش از پرده آواز
❈۲۱❈
چو در پرده بت آفاق بودی
پس او در پردهٔ عشّاق بودی
چو شد آن سرو سیمین پنج ساله
بلالایی برویش رفت لاله
❈۲۲❈
چنان بی مثل گشت آن ماهپاره
که گشت از رشک رویش، ماه پاره
اگر من دم زنم از شرح رویش
پریشانیم بار آرد چو مویش
❈۲۳❈
چو در وی یک نظر ارزید جانی
بمهرش هر نفس نازید جانی
کسی کز دور وصفش میشنیدی
ترنج ودست بی او میبریدی
❈۲۴❈
همه کشور ازو پرجوش میشد
که هرکش دید ازو مدهوش میشد
دل مِه مرد از آن دُرّ گرامی
چو دریا موج میزد شادکامی
❈۲۵❈
جهان بی صبح روی او ندیدی
دعا چون صبح بروی میدمیدی
بخوزستان شهی خورشید فر بود
که او را پنج ساله یک پسر بود
❈۲۶❈
بنام آن مهر پرور بود بهرام
که از بهرام بهری داشت جزنام
چو هرمز بود آن شهزاده را حال
بهم آن هر دو مه بودند همسال
❈۲۷❈
چو وقت آمد که آن شهزاده بهرام
شود چون مشتری در علم احکام
خدیو شهر خوزان شاه اقلیم
نشاندش پیش استادی بتعلیم
❈۲۸❈
بسی همزاد او با هم نشستند
همه از جان دلی در کار بستند
ز چندان کودکان هرمز یکی بود
که عقلش بیش و عمرش اندکی بود
❈۲۹❈
زاندک عمر بسیاری خرد داشت
ز عمر خویش کاری نیک برداشت
چو هرمز لوح بگرفت و قلم زد
ز نور علم جان او علم زد
❈۳۰❈
علی الجمله در اندک روزگاری
نماندش در هنر آموزگاری
اگرچه یک سخن چون موی بودی
ازو یک موی را صد روی بودی
❈۳۱❈
چنان در بذله گفتن بی بدل شد
که آن بیمثل در گیتی مثل شد
چنان برداد و دانش شد توانا
که شاگردیش کرد استاد دانا
❈۳۲❈
لغتها ترکی و تازِی درآموخت
ز عبری و ز رومی دل برافروخت
چنین میگفت با مه مرد استاد
که گاوی را فریدون حق فرستاد
❈۳۳❈
بصورت فرّهٔ شاهیست او را
بمعنی سخت آگاهیست او را
ندانم تا کجا خواهد رسیدن
کنون باری بما خواهد رسیدن
❈۳۴❈
چنان بیدار بختی گشت هرمز
که نتوان دید آن درخواب هرگز
دمی دم می نزد بهرام بی او
زمانی مینیافت آرام بی او
❈۳۵❈
بشادی از دبیرستان خود شاه
بسوی باغ رفتندی شبانگاه
همه شب چون دو شاه از دلنوازی
بگرد باغ گشتندی ببازی
❈۳۶❈
چو مرغ صبح افتادی بفریاد
چو جوزا هر دو رفتندی باستاد
چو از انواع دانش بازپرداخت
بتیر و تیغ و یوز و باز پرداخت
❈۳۷❈
دوبازو همچو دوران هیون کرد
بمردی شیر مردان را زبون کرد
بیکدست آسیا سنگی سپردی
نماندی گرچه فرسنگی ببردی
❈۳۸❈
برافگندی بقوّت گرز از مشت
قلم کردار بگرفتی بانگشت
اسد چون بر فلک میدید کارش
خجل میشد ز گرز گاو سارش
❈۳۹❈
چو بر مرکب شدی چون ژنده پیلی
بدشواریش بردی اسپ میلی
چو تیرش ازکمان یک نیم رفتی
سخن در موی یا در میم رفتی
❈۴۰❈
چو رفتی از کمان تیرش بتعجیل
بپیکان درکشیدی مور رامیل
چو گشتی از سر مویی هدف ساز
چو موئی سر زهم بشکافتی باز
❈۴۱❈
بتاب ار تیر پرتابی گشادی
ازین عالم بدان عالم فتادی
اگردر خشم تیری درکشیدی
بچشم سوزن عیسی رسیدی
❈۴۲❈
کشیدی تیر تا گوش و وزان چشم
ز گوش خود رسانیدی بدان چشم
وگر تیری زدی بی هیچ زوری
قلم کردی ز پیکان پای موری
❈۴۳❈
چو تیغ نیلگون در کف گرفتی
ز تیغش بحر نیلی کف گرفتی
ز بیم تیغ او چون میغ لرزان
اجل بر تیغ رفتی خسته از جان
❈۴۴❈
ز تفّ برق تیغش نامداران
سپر بر آب افکندی چو باران
چو از فتراک بگشادی کمندی
هژبران را بگردن برفگندی
❈۴۵❈
چو سر پنجه زدی بر پای نیزه
ز سندان بر دمیدی سنگ ریزه!
چنانش نیزه گردان بود در چنگ
کزو آتش شدی سیماب در سنگ
❈۴۶❈
اگر در پیش رُمحش خاره بودی
بیک ساعت همی صد پاره بودی
وگر سوی فلک زوبین فگندی
بزخمی خوشهٔ پروین فگندی
❈۴۷❈
چو چوگان گیر و میدان جوی گشتی
فلک چوگان و ماهش گوی گشتی
چو گوی آن ماه افگندی بره در
مه از کویش ببردی گوی بر سر
❈۴۸❈
شد آن چشم و چراغ روی آفاق
بعلم و زور چون ابروی خود طاق
چنان آوازهٔ او معتبر شد
که چرخ ازوی بپا آمد بسر شد
❈۴۹❈
چو سال هرمز آمد برده و شش
رخش برنه جهان بفروخت آتش
بخوبی خطّ زیباییش دادند
مثال عالم آراییش دادند
❈۵۰❈
درآمد خطّ سبزش از بُناگوش
خطش شد سبزه زار چشمهٔ نوش
خط سبزش که جان را قوت بودی
زمرّد رنگ بر یاقوت بودی
❈۵۱❈
سر زلفش کمند جان و تن بود
لب لعلش بلای مرد و زن بود
بهرجایی که حوری سیمبر بود
ز عشق روی او رویش چو زر بود
❈۵۲❈
بتی کو طوطی خطّش بدیدی
دلش در بر چو مرغی میتپیدی
ز عشقش جمله را خفتن نبودی
ولیکن زهرهٔ گفتن نبودی
❈۵۳❈
چو زیر خط نشست آن مشک ماهش
فغان برخاست از خطّ سیاهش
ز زیبایی که خط او بپیوست
نمیآموخت کس را بر خطش دست
❈۵۴❈
چو طوطی بود خطّش پر گشاده
دری در بسته و شکّر گشاده
ز سنبل در خط آمد لاله زارش
چو گلبرگی که باشد مشک خارش
❈۵۵❈
نبودش جز تماشا هیچ کاری
کبابی و شرابی و شکاری
عجب ماندند از رویش جهانی
که چون خیزد شهی از باغبانی
❈۵۶❈
چو بر گلگون نشستی روی چون ماه
فرو بستی زبس نظّارگان راه
یکی میگفت هرمز آن او نیست
که شهزادیست هرگز آن او نیست
❈۵۷❈
یکی گفتی ازو چون، شاه خیزد
ز خوزستان چگونه ماه خیزد
چو هرمز در توانایی چنان شد
که هر مردی ز زورش ناتوان شد
❈۵۸❈
بآسانی شبی آن کار کردی
که ده روز آن کسی دشوار کردی
چنان مه مرد بر وی مهربان شد
که مهر هرمزش مُهر روان شد
❈۵۹❈
وزانجا کاصل فرهنگ شهی بود
دل هرمز ز مهر او تهی بود
بدل میگفت مه مردم پدر نیست
مرا در دل ز مهر او اثر نیست
❈۶۰❈
نماند چهر او با چهرهٔ من
ندارد هرگز او خود زهره من
ازین غم گرچه دل پرجوش بودش
ضرورت را زبان خاموش بودش
کامنت ها