گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

عطار:الا ای پیک باز تیز پرواز چو در عالم نداری یک هم آواز

❈۱❈
الا ای پیک باز تیز پرواز چو در عالم نداری یک هم آواز
دمی گر میزنی بر انجمن زن نفس بیخویشتن با خویشتن زن
❈۲❈
چو یک همدم نمیبینم زمانیت که خواهد بود همدم در جهانیت
تو خود را تا ابد محرم تمامی که هم همخانه هم همدم تمامی
❈۳❈
بگوی این قصّه و با خویشتن گوی بخوشگویی ببر از خویشتن گوی
چنین گفت آن سخن ساز سخن سنج که برده بود عمری در سخن رنج
❈۴❈
که شاهنشاه خوزی دختری داشت که هر موییش در خویی سری داشت
سمنبر خواهر بهرام بودی گلش اندام و گُلرخ نام بودی
❈۵❈
بنگشادی شکر از شرمگینی گلش میخواندند از نازنینی
اگر عاقل بدیدی نقش رویش شدی دیوانهٔ زنجیر مویش
❈۶❈
وگر دیوانه دیدی روی آن ماه چو عاقل آمدی زان نقش با راه
همه صورتگران صورت آرای ز رویش نقش بردندی بهر جای
❈۷❈
که نقشش بود دل را نقش بر سنگ چو مویش برد رویش نقش ارژنگ
چو مثل نقش گل در هیچ حالی نبود امکان نقشی وجمالی
❈۸❈
چونقاشان لطیفش نقش بستند قلم بر نقش حُسن او شکستند
زبانها پر ز شرح حال او بود بر ایوانها همه تمثال اوبود
❈۹❈
نبودی ماه را اندازهٔ او ز مه بگذشته بود آوازهٔ او
کمین بر انس و جان زلفش چنان داشت که هر موییش جانی بر میان داشت
❈۱۰❈
کمان را پرّ زاغ هر دو ابروش کشیده تا بگوش از زاغ گیسوش
هزاران قلب بشکسته بدیده از آن مژگان صف بر صف کشیده
❈۱۱❈
برخ بر هر بتی خالی دگر داشت ولیکن خال او حالی دگر داشت
رخ شیرینش لعلی بود در پوست بر سیمینش سیمی بود دل دوست
❈۱۲❈
لب جان بخش او را آب حیوان شده چون صورتی بیجان در ایوان
دهانش تنگ شکّر لیک گلرنگ چو چشم مردم دیده ولی ننگ
❈۱۳❈
بسی در چشم مردم داشتی گوش که سیمایش کند در چشمهٔ نوش
ولی چون رهگذر بربسته بودی امیدش منقطع پیوسته بودی
❈۱۴❈
دهانی چون دهان همزه یک نیم چو اقلیمی شکر در چشم یک میم
زهی ملکی که در اقلیم او بود که عالم پر شکر از میم او بود
❈۱۵❈
میان میم بی نون حرف سین داشت ولی در لعل سی دُرّ ثمین داشت
چهی در سیم داشت آن سنگدل ماه رسن افگنده مشکین بر سر چاه
❈۱۶❈
اگر خود بیژن مردانه بودی ز عشق چاه او دیوانه بودی
بلوری را که آبش زیر پل بود غلام ساعد سیمین گل بود
❈۱۷❈
ببالا بود چون سرو بلندی نبودش هیچ باقی جز سپندی
دل عشّاق خود بود آن سپندش که میسوخت آتش لعل چو قندش
❈۱۸❈
شده هر موی بر حسنش دلیلی چه چیزش بود در خور جز که نیلی
همه خوبان مصر حسن، آن نیل کشیدندی بنام او بتعجیل
❈۱۹❈
ز دارالملک حسنش داروگیری همه چیزیش نقد الّا نظیری
نظیرش بود گر خود گاه گاهی همی کردی در آیینه نگاهی
❈۲۰❈
ز بس کاوازهٔ او شد پدیدار بجان گشتند شاهانش خریدار
یکی شه بود در شهر سپاهان که بودندی غلامش پادشاهان
❈۲۱❈
نه چندانی بزرگی بود او را که بتوان گفت شرحی زود او را
گل سیراب را خواهندگی کرد تلطفها نمود و بندگی کرد
❈۲۲❈
بسی نوبت زر و زاری فرستاد بدلبر دل بسرباری فرستاد
که سوی ما فرست آن سیمبر را که قدری نیست اینجا سیم و زر را
❈۲۳❈
میان سیم و زر سازم نشستش کلید گنج بسپارم بدستش
چو از من میگشاید این چنین نقد ترا بی نسیه باید بستن این عقد
❈۲۴❈
جهان را نیست شهزادی به از من که خواهی یافت دامادی به از من
شکفت از کار گلرخ شاه شاهان که رُست او را نباتی در سپاهان
❈۲۵❈
چو سالی بگذرد پیش سپاهی پس از سالی ببندد عقد ماهی
شه آن اندیشه در دل همچو جان داشت ولیکن چرخ در پرده نه آن داشت
❈۲۶❈
قضا را گلرخ دلبر چو ماهی ببام قصر بر شد چاشتگاهی
تماشا را برآمد تا لب باغ نهادش آن تماشا بر جگر داغ
❈۲۷❈
بزیر بید هرمز بود خفته ز مستی عقل زایل هوش رفته
قبا از بر چو گل در پای کرده خطش بر ماه شهر آرای کرده
❈۲۸❈
کتان غلغلی نو در بر گل ازو غلغل در افتاده ببلبل
هزاران حلقه پیش مه فگنده ذُؤابه بر میان ره فگنده
❈۲۹❈
رُخی چون گل لبی چون چشمهٔ نور چگویم از لب و دندان گل دور
از آن چاهش که در زیر ذقن بود چو یوسف عقل خونین پیرهن بود
❈۳۰❈
سر زلفش رسن افگنده بر ماه دل گل زان رسن رفته فرو چاه
سر آن حلقههای زلف پر چین شده در گردن گل طوق مشکین
❈۳۱❈
بتلخی پستهٔ شورش دلازار بشیرینی چو شکّر تیز بازار
رخش لاف جهان آرای میزد جهان را حسن او سر پای میزد
❈۳۲❈
خطی چون مشک و رویی همچو ماهی چو گل در بر فگنده خوابگاهی
شده سرو بلندش بر زمین پست میان سایه و خورشید سرمست
❈۳۳❈
خط چون طوطیش در سایهٔ بید دُم طاوس نر در عکس خورشید
خرد بر گرد راه او نشسته عرق بر گرد ماه او نشسته
❈۳۴❈
کمند عنبرینش خم گرفته گل صد برگ او شبنم گرفته
غم عشقش زهی سودای بی سود لب لعلش زهی حلوای بی دود
❈۳۵❈
چو گل را نرگس تر بر مه افتاد دلش چون ماهتابی در ره افتاد
چو گلرخ آن سمنبر را چنان دید چو جانش آمد بروی او جهان دید
❈۳۶❈
ز عشقش آتشی در جانش افتاد که دردی سخت بی درمانش افتاد
دلش در عشق معجون جنون ساخت رخش از اشک صد هنگامه خون ساخت
❈۳۷❈
چو در دام بلای عشق آویخت هزاران دانهٔ خون بر رخش ریخت
بدانسان غمزهٔ او دل ربودش که گفتی غمزه خون آلود بودش
❈۳۸❈
دلش در پای دلبر سرنگون شد سر خود برگرفت و رفت خون شد
چو مرغی در میان دام میسوخت وزان آتش چو عود خام میسوخت
❈۳۹❈
دم سرد از جگر میزد چو کافور فرو میبرد آب گرم از دور
چو ابر نوبهاری اشک ریزان چو گلبرگ از صباافتان و خیزان
❈۴۰❈
بمانده در عجب حالی مشوّش ز دست دل دلی در دست آتش
دلش صد داستان بر عشق خوانده چو شخصی بی خرد در عشق مانده
❈۴۱❈
خرد با عشق بسیاری بکوشید ولیکن عشق یکباری بجوشید
همی بدرید جان آن سرو سرمست بجای جانش آمد جامه در دست
❈۴۲❈
بزد دست و قصب از مه بیفگند کمند دلشکن در ره بیفگند
جهان بر چشم او زیر و زبر شد بیفتاد و ز مستی بیخبر شد
❈۴۳❈
چگونه پر زند در خون و در گل میان راه مرغ نیم بسمل
چنان پر میزد آن مرغ دل افگار که از جان و ز دل میگشت بیکار
❈۴۴❈
جهان عشق دریای عظیمست سفینه چیست عقلی بس سلیمست
تو تا مشغول بیتی و سفینه از آن دریات نبود نم بسینه
❈۴۵❈
دلش ناگه بدریایی فرو شد بکنج محنتش پایی فرو شد
میان آتش سوزان چنان بود که نتوان گفت کز زاری چسان بود
❈۴۶❈
چو طفلی شیر خواره تشنهٔ آب ز رنج تشنگی جان داده در تاب
چو مرغی بی زبان محتاج دانه نه بالی نه پری نه آشیانه
❈۴۷❈
چو ماهی زابخوش بیرون فتاده میان ریگ غرق خون فتاده
چو موری پر فگنده پای کنده نگونساری بطاسی در فگنده
❈۴۸❈
چو آن پروانه اندر پیش آتش میان سوختن جان میدهد خوش
دودیده خیره و دو دست بر دل چونقش سنگ پایش مانده در گل
❈۴۹❈
بمانده بی کلیدی مشکل او جگر تفته ز ره رفته دل او
بدل گفت این چه آتش بود آخر که ازجانم برآمد دود آخر
❈۵۰❈
دلم سرگشتهٔ نامحرمی شد عروسی من اکنون ماتمی شد
برفت از دست من سر رشتهٔ دل ز دست دل شدم سرگشتهٔ‌دل
❈۵۱❈
ز دست تو بجان آیم دلا زود که آوردی چنین پای گل آلود
که داند کانچه در جان من افتاد چگونه عقل ازو بر گردن افتاد
❈۵۲❈
که داند کانچه دل بر موج خون کرد سر آخر از کجاخواهد برون کرد
چه سازم یا کرا بر گویم آخر که گل را باغبانی جویم آخر
❈۵۳❈
چگونه ما دو را باهم توان داد که من شهزادهام او باغبان زاد
نه بتوان گفت با کس این سخن را نه نتوان خواستن آن سرو بن را
❈۵۴❈
نه دل را روی آزادیست زین بند نه گل را یک شکر روزیست زین قند
نه چشم از روی وی بر میتوان داشت نه او را نیز در بر میتوان داشت
❈۵۵❈
اگر این راز بگشایم زمانی بزشتی باز گویندم جهانی
بسی به گر لته در حلق مانم ازان کاندر زبان خلق مانم
❈۵۶❈
خدایا میندانم هیچ تدبیر شدم دیوانه زان موی چو زنجیر
اگر جانست بیش اندیش دردست وگر دل سیل خون در پیش کردست
❈۵۷❈
کمابیشی من پیداست آخر ز خون من چه خواهد خاست آخر
جهان از مرگ من ماتم نگیرد ز مشتی استخوان عالم نگیرد
❈۵۸❈
بگفت این و بصد سختی از آن بام فروتر شد بصد سختی بناکام
نه یک همدم که یک دم راز گوید نه یک محرم که رمزی باز گوید
❈۵۹❈
همی شد از هوای خویش درخشم همی گشت آه در دل اشک در چشم
از آن شد تفته اندر عشق جانش که میجوشید مغز استخوانش
❈۶۰❈
چو مستی تشنه دل پر سوز مانده لبش بی آب جان افروز مانده
کسی لب تشنه پیش آب حیوان چگونه ترک گوید ترک نتوان
❈۶۱❈
چو گردانید روی از روی هرمز ز دست دل شد آن بتروی عاجز
ز دست عشق غوغا کرد ناگاه بدان نظّاره آوردش دگر راه
❈۶۲❈
دلش گردن کشید از دلنوازش فلک آورد گردن بسته، بازش
نمیآورد گل طاقت دگربار بشورید ای خوشا شور شکر بار
❈۶۳❈
دلش در بیخودی شد واقف عشق صلا در داد جان را هاتف عشق
همی زد مژه و خوناب میریخت ز بادام اشک چون عنّاب میریخت
❈۶۴❈
بدل میگفت آخر این چه حالست ز هرمز خار در پایت محالست
بخوبی گرچه بی مثل جهانست ولی تو پادشاه او باغبانست
❈۶۵❈
بگو تا چون تو هرگز نازنینی کجا جستست زینسان همنشینی
چگونه آب با آتش شود یار بسی فرقست از طاوس تامار
❈۶۶❈
جهانداری بغوری کی توان داد سلیمانی بموری کی توان داد
چو جان در آستینش شد دلاویز علم زد عشق او چون آتش تیز
❈۶۷❈
بهر پندی که داده بود خود را شد ان هر پند او بندی خرد را
ازان پس دل ز جان خویش برداشت خرد را پیش عشق از پیش برداشت
❈۶۸❈
زبان بگشاد عشق نکته پرداز خرد را گوشمالی داد ز اغاز
که گرچه نام هرمز روستاییست ولی بروی نشان پادشاییست
❈۶۹❈
اگر هرمز ندارد نیز اصلی ترا مقصود از اصلست وصلی
چو جای وصل دارد اصل کم گیر ز صد گونه هنر یک فصل کم گیر
❈۷۰❈
چو هم نیکو بود هم خوش،‌گدایی بسی خوشتر ز ناخوش پادشایی
ترا روی نکو باید نه شاهی نکو رویست او دیگر چه خواهی
❈۷۱❈
شکر چون در صفت افتاد شیرین شکر خور، می چه پرسی از کجاست این
گدایی سر که و شاهیست شکّر ترا صفرا بکشت این هر دو بهتر
❈۷۲❈
گلی تو او درین باغست بلبل بسی خوشتر سراید بلبل ازگل
گلی تو او لبی دارد شکر ریز تو بیماری بشکّر گل درآمیز
❈۷۳❈
چوعشق از هر طریقی گفت برهان خرد الزام گشت و عقل حیران
اگرچه بود گلرخ شاهزاده ولی شه مات شد از یک پیاده
❈۷۴❈
چو عشق آن شیوه شرح یاردادی دل او بیش ازو اقرار دادی
نه زانسان بود گل را عشق هرمز کزوزایل شدی چون عقل هرگز
❈۷۵❈
ز بس کالقصه دزدیده نگه کرد جهان برنرگس ساحر سیه کرد
بدل میگفت ای دل کارت افتاد بزن جان را که او دلدارت افتاد
❈۷۶❈
ز دل تا صبر صد فرسنگ بیشست ز جان تا عشق مویی راه پیشست
چه سازم میبباید ترک جان گفت کسی کوکاین سخن با او توان گفت
❈۷۷❈
مرا نادیده ماه و آفتابی شدم زین ماه دیدن ماهتابی
مثال آنکه جانی یافت دل شد برسوایی مثال من سجل شد
❈۷۸❈
چو من ماهی که خورشید دل افروز جهان بر روی من بیند همه روز
چو من سروی که صد سرو سرافراز ز قد من کند آزادی آغاز
❈۷۹❈
چو من حوری که حوران بهشتی ز من بر خشک میرانند کشتی
چو من درّی که گر دریا زند جوش کنم یک یک دُرش را حلقه در گوش
❈۸۰❈
چو من لعلی که یاقوت نکو رنگ گرفت از خجلت من قلعه در سنگ
چو من شمعی که چون من رخ فروزم چو شمعی شمعدان مه بسوزم
❈۸۱❈
چو من گنجی که شب پیروز گردد گر از زلفم طلسم آموز گردد
ندارد زهرهٔ آن زهرهٔ مست که داند داشت زیر کوزهام دست
❈۸۲❈
مه رخشنده با این نور دادن نیارد کفش پیش من نهادن
اگر چون صبح برگردون بخندم ز پسته راه بر گردون ببندم
❈۸۳❈
اگر صد چرب گوی آید بحربم بچربی بر همه خوبان بچربم
اگر زلفم بر افشاند سیاهی نخست ازمه در آید تا بماهی
❈۸۴❈
وگر رویم ببیند ماه ازین روی نهد از آسمانم بر زمین روی
ز چشم گاو میشم شیر افلاک شود مست و زند دنبال بر خاک
❈۸۵❈
ز بوی طرّه مشکین من حال بر آید مرغ مخمل را پر و بال
هزاران جان شریک موی جعدم چو برقی باز میدوزد به رعدم
❈۸۶❈
کجا آرد بلوری در برم تاب که از شرم تنم شد سیم سیماب
لبم را خود صفت نتوان که چونست که وصف او ازین عالم برونست
❈۸۷❈
ز ترّی آب حیوان ناپدیدست که از شرم لبم ظلمت گزیدست
بلب گه جان دهم گه جان ستانم ز خوبی هیچ باقی میندانم
❈۸۸❈
لبم گر بادهیی بخشد بساقی از آن مستی نماند هیچ باقی
کنون با این همه صاحب جمالی دل لایعقلم شد لاابالی
❈۸۹❈
دلی با من بسی در پوست بوده بجان شد دشمن من دوست بوده
بیک دیدن که دیداو روی هرمز مرا گویی ندید او روی هرگز
❈۹۰❈
بخونم تشنه شد و ز سینه بگریخت ز من آن محرم دیرینه بگریخت
گهی در چین زلفش ره بدر برد گهی راهی بهندستان بسر برد
❈۹۱❈
گهی در زنگبار مویش افتاد گهی در بند روم رویش افتاد
گهی شکّر خورد آب حیاتش گهی در خط شود پیش نباتش
❈۹۲❈
گهی زان خنده مست مست گردد گهی زان غمزه چابک دست گردد
گهی بر پستهٔ او شور آرد گهی بر شکّر او زور آرد
❈۹۳❈
گهی بر خطّ او در قال آید گهی بر خال او در حال آید
گهی در نرگسش حیران بماند گهی در مجلسش طوفان براند
❈۹۴❈
نمیدانم که تا هرگز کند رای بسوی گل چنین دل در چنین جای
ز دست این دل پر شیون خویش همی پیچم چو دست اورنجن خویش
❈۹۵❈
دل مستم اگر فرمانبرستی بسی کار دلم آسان ترستی
چه کرد این دل که خون شد در بر من که این از چشم آمد بر سر من
❈۹۶❈
توای دیده چو خود کردی نگاهی بسر میگرد در خون سیاهی
بیک نگرش بسی بگریستی تو ندانم تا چرا نگریستی تو
❈۹۷❈
کنون جز صبر، من رویی ندارم ز صبر ارچه سر مویی ندارم
اگر از سنگ و از آهن کنم صبر دلم را بی قراری بارد از ابر
❈۹۸❈
بآخر چون فرو شد طاس سیماب برآمد شاه هرمز را سر از خواب
چو شد بیدار ماه مست خفته گل سیراب شد از دست رفته
❈۹۹❈
چو زیر بید سر برداشت مویش نهانی گل بروزن برد رویش
ز مستی چشم میمالید هرمز که فندق سود بر بادام هرگز
❈۱۰۰❈
چو یافت از فندقش بادام او تاب ز فندق گشت بادامش چو عنّاب
تو گفتی نرگسش سرخی ازان داشت که از خون ریزیش گلرخ نشان داشت
❈۱۰۱❈
چو زلف عنبرین بفشاند از گرد گل بی دل گلابی گشت از درد
چو از بستر کلاه آورد برماه فلک پیشش کله بنهاد بر راه
❈۱۰۲❈
چو دست دُر فشان بر خط نهاد او بخون خلق عالم خط بداد او
چو موی مشک رنگ از راه برداشت ز ناف آهوان، مشک آه برداشت
❈۱۰۳❈
چو زلف از زیر پای آورد بر دوش بخاست از سبزپوشان فلک جوش
چو روی از گرد ره در آب شست او هلاک ماه روشن روی جست او
❈۱۰۴❈
چو در رفتن قدم برداشت هرمز دل گل رفت و تن افتاد عاجز
درآمد آتش عشق جگر سوز گرفت از پیش و پس راه دل افروز
❈۱۰۵❈
گل سیراب بر آتش بمانده گلاب از جزع بر آنش فشانده
صبوری کوچ کرده عقل رفته دل افتاده خرد منزل گرفته
❈۱۰۶❈
جگر خسته بصر خونبار مانده دهن بسته زبان بیکار مانده
جهان بر چشم او تاریک گشته اجل دور از همه نزدیک گشته
❈۱۰۷❈
بهشتی زین جهان بیرون گذشته برو سیلابهای خون گذشته
بدینسان مانده بود آن ماهپاره که تا برچرخ پیدا شد ستاره
❈۱۰۸❈
ز طاوس فلک بنمود محسوس مه نو چون هلال پرّ طاوس
چو مه رویی بود صاحب جمالی کشندش نیل بر شکل هلالی
❈۱۰۹❈
درین شب شکل ماه نو رسیده هلالی بود بر نیلی کشیده
شهی در حجرهٔ چارم بخفته بمهری ماه را در بر گرفته
❈۱۱۰❈
یکی جاندار خونی بر سر شاه بلی بی خون ندارد جان وطنگاه
شده در پاسبانی هندوی چست نه او مقبل نه زو یک نیکوی رست
❈۱۱۱❈
یکی اقضی القضاتی پیشگه را مزوّر ساخته معلول ره را
بتی زا نو مربع وار کرده مثلث ساخته عود از سه پرده
❈۱۱۲❈
دبیر منقلب پیر و جوانی قلم در خط شده زو هر زمانی
عروس شب چنان پیرایه ور بود که چون صحن مرصّع پرگهر بود
❈۱۱۳❈
شب آبستن آنکه در زمانی بزاده لعبت زرّین جهانی
که داند تا چرا این هر ستاره درستی مینماید پاره پاره
❈۱۱۴❈
که داند کاین همه پرگار پرکار چرا گردند در خون نگونسار
فرو میرد شبش شمع چهارم بروزش کشته آید شمع انجم
❈۱۱۵❈
چو بسیاری برافروخت و فرو مرد جهانی را برآورد و فرو برد
گهی مهرش جهان بفروخت بر ماه گهی مه نیز رویی دوخت برماه
❈۱۱۶❈
چوماه او چنان مهرش چنینست بسی در خون بگرداند یقینست
کنون وقت آمد ای مرغ دلارام که گلرخ را فرود آری ازین بام
❈۱۱۷❈
چو گل بر بام همچون خار درماند دلش چون حلقهٔ زیروز برماند
بلا بر جان او بیشی گرفته وجودش با عدم خویشی گرفته
❈۱۱۸❈
بخون گشته شبیخون در گذشته ز شب یک نیمه افزون درگذشته
بصد چشمی چو نرگس در نظاره بگل بر، خون گرسته هر ستاره
❈۱۱۹❈
سیه پوشیده شب درماتم او شفق در خون نشسته از غم او
صبا از حال گل آگاه گشته ز تفّ جانش آتش خواه گشته
❈۱۲۰❈
هزاران بلبلان نوبهاری فغان برداشته بر گل بزاری
گل گلگونه چهره دایهیی داشت که در خرده شناسی مایهیی داشت
❈۱۲۱❈
فسونگر بود مرغی چابک اندیش بدیدی حیلهٔ صد ساله از پیش
بشکلی بوالعجب کار جهان بود که لعب چرخ با او در میان بود
❈۱۲۲❈
اگر درجادویی آهنگ کردی ز سنگی موم و مومی سنگ کردی
چنان در ساحری گیرا نفس بود که شیخ نجد با او هیچکس بود
❈۱۲۳❈
دمی کان آتشین دم بر گرفتی اگر بر سنگ خواندی در گرفتی
زبانی داشت در حاضر جوابی بتیزی چون لب تیغ سدابی
❈۱۲۴❈
دل سنگین او از مکر پر بود بغایت سخت خشم و نرم بربود
چو صبح تیز بی خورشید روشن دمی دم می نزد بی گل بگلشن
❈۱۲۵❈
چو برگی دل برولرزنده بودش که گلرخ گوهری ارزنده بودش
چو تخت زر ز سیمین تن تهی دید سراچه بیرخ سرو سهی دید
❈۱۲۶❈
وطن میدید و گوهر دروطن نه چمن میدید و گلرخ در چمن نه
در ایوان قبلهٔ جمشید میجست چراغی خواست وان خورشید میجست
❈۱۲۷❈
چو لختی گرد ایوان گام زد او قدم بر در ز در بر بام زد او
سمنبر اوفتاده دید بر خاک ز خون نرگس او خاک نمناک
❈۱۲۸❈
دلش با نیستی انباز گشته ز شخصش رفته جان پس بازگشته
گسسته عقد و بسیاری گهر زان بخاک افگنده چشمش بیشتر زان
❈۱۲۹❈
ز خون دیدهٔ آن ماهپاره شفق گشته هلالی گوشواره
سر زلفش پریشان گشته در خاک شده توزی لعلش بر سمن چاک
❈۱۳۰❈
دلش در بر چو مرغی پر همی زد دمی از دل بر آن دلبر همی زد
چودایه دید گل را همچنان زار چو گل شد پای او پرخار از آن کار
❈۱۳۱❈
چنان برقی بجان او درآمد که چون رعدی فغان از وی برآمد
گشاد اشک و بسی فریاد در بست دلش از دست شد و افتاد از دست
❈۱۳۲❈
ز بانگ او بتان گشتند آگاه که هر یک میزدندی بانگ بر ماه
گل سیراب را در خون بدیدند دو چشم دل ز گل در خون کشیدند
❈۱۳۳❈
بلا دیدند و آتش بهرهٔ گل فشاندند آب گل بر چهرهٔ گل
چو هر دم آتشی در نی نشیند چنان آتش بآبی کی نشیند
❈۱۳۴❈
چو باد صبحدم بر روی گل جست بآزادی رسید آن سرو سر مست
گل بی دل چو قصد این جهان کرد دو نرگس برگشاد و خون روان کرد
❈۱۳۵❈
خیال سبزهٔ خطّش عیان شد ز نرگس آب بر سبزه روان شد
چو حال خویشتن با یادش آمد ز هر یک سوی، صد فریادش آمد
❈۱۳۶❈
سحر از باد سرد او خجل شد فلک از تفّ جانش گرم دل شد
برفت از هوش شکّر بار سرمست دگر باره چو بار اوّل از دست
❈۱۳۷❈
گلی در خون و آتش بوده چندین چگونه تاب آرد نیست مشک این
گلاب و مشک بر رویش فشاندند نبود آن، گرد از مویش فشاندند
❈۱۳۸❈
رخش چون از گلاب و مشک تر شد گلاب از آه سردش خون جگر شد
بتان در نیم شب ماتم گرفتند ز نرگس ماه در شبنم گرفتند
❈۱۳۹❈
بدر مشک از سر گیسو بکندند بفندق ماه یعنی رو بکندند
یکی بستر بیاوردند ز اطلس بایوان باز بردندش بده کس
❈۱۴۰❈
همه شب دم نزد چون صبح ازماه که تا پیک سپیده دم زد از راه
چونوشد نوبت روز دلاویز برآمد نعرهٔ مرغان شب خیز
❈۱۴۱❈
چو پروین همچو گرد از راه برخاست ز باد سرد صبح آن ماه برخاست
چو گل برخاست دل بنشست آزاد وزان برخاستن برخاست فریاد
❈۱۴۲❈
چو آن گنج گهر را باز دادند بصدقه گنج زر را درگشادند
دل همچون کباب و موی چون شیر کباب آورد و شربت دایهٔ پیر
❈۱۴۳❈
بگل گفت ای سمن عارض چه دیدی کزین عالم بدان عالم رسیدی
فتاده قد تو چون سرو بر خاک بگرد سرو توتوزی شده چاک
❈۱۴۴❈
مگر توزی ز رویت ریخت در راه که توزی را بریزد پرتو ماه
زبان بگشاد گلبرگ سمن بوی که گر از صد زبان گردم سخن گوی
❈۱۴۵❈
ز صد نتوانم ای دایه یکی گفت نه از بسیار با تو اند کی گفت
ز دل تنگی شدم بر بام ناکام که ای من خاک بادی کاید از بام
❈۱۴۶❈
سوی آن باغ رفتم در نظاره تماشا چون گلم دل کرد پاره
گلی دیدم چمن آراسته زو ز هر برگی فغان برخاسته زو
❈۱۴۷❈
ز بویش بود ریحانی نفس بود زرنگش دیده را از لعل بس بود
از آن گل آتشی در دل فتادست چو آن بلبل که اندر گل فتادست
❈۱۴۸❈
ز شاخی بلبلی چون دید آن گل ببی برگی فتاد از عشق بلبل
گهی از عشق گل آوازمیداد گهی دل را بخون سرباز میداد
❈۱۴۹❈
گهی میگشت در یکدم بصد حال گهی میزد بصد گونه پر و بال
گهی در روی گل نظّاره میکرد گهی چون گل قبا را پاره میکرد
❈۱۵۰❈
بآخر آتشی در بلبل افتاد ز شاخ سبز پیش آن گل افتاد
میان خاک و خون چندان بسر گشت که از پای و سر خود بیخبر گشت
❈۱۵۱❈
مرا زان درد‌آتش در دل افتاد ز آتش دود دیدم مشکل افتاد
از آن آتش دلم چون دود خون گشت پلی بستم ز خون بنگر که چون گشت
❈۱۵۲❈
بیک باره دلم از بس که خون شد بپل بیرون نشد از پل برون شد
خداوند جهان بیرون شوم داد درون دل ز سر جایی نوم داد
❈۱۵۳❈
وگرنه باز ماندم در هلاکی چو ماهی بودمی بر روی خاکی
دواسبه سوی رفتن داشتم ساز فرستادم کنون ناگاه خرباز
❈۱۵۴❈
پس آنگه دایه گفت ای گلرخ ماه چو خورشیدی دلت شد گرم ناگاه
ندادی گوش و مستی تیز خشمی چو خورشیدت رسید ایماه چشمی
❈۱۵۵❈
حدیث مرد حکمت گوی نیکوست که چشم بد بلای روی نیکوست
ببین تا گفتهام زین نوع چندی که بر سوزید هر روزی سپندی
❈۱۵۶❈
مرا جانیست وان در صدق پیشست که جای صد هزاران صدقه بیشست
چو شمع آسمان آمد پدیدار ستاره بیش شد پروانه کردار
❈۱۵۷❈
چو این زرّین سپر زد بر فلک تیغ چو جوشن شد ز تیغش بر فلک میغ
بسلطانی نشست این چتر زر بفت ز سیر چتر او آفاق پر تفت
❈۱۵۸❈
چو شب شد روز این درّ شب افروز بباغم گفت دل میخواهد امروز
بیندازید گرد حوض مفرش که دارم سینهیی چون حوض آتش
❈۱۵۹❈
ندیدم در جهان زین حوض خوشتر که گویی آب او هست آب کوثر
چو من بر حوض زرّین غوطه خوردم چرا پس گرد پای حوض گردم
❈۱۶۰❈
چو آبم برد آب حوض زین پیش چرا میریزم آب حوض زین بیش
گلاب از نرگسان صد حوض راندم ز خجلت در عرق چون حوض ماندم
❈۱۶۱❈
بدانسان شد دلم زین حوض فرتوت که شد این حوض بر من حوض تابوت
که من بر حوض دیدم روی آن گل چو آب حوض رفتم سوی آن گل
❈۱۶۲❈
چو شد دور از کنار حوض ماهم کنون آب از میان حوض خواهم
بگرد حوض خواهم بار گاهی که گرد حوض خواهم گشت ماهی
❈۱۶۳❈
کسی کو بر لب حوضی باستاد نظر آنگه بغوّاصی فرستاد
نگونسار آید او در دیدهٔ خویش ازین حوضم نگونساریست در پیش
❈۱۶۴❈
اگر از دست شد پایم بیکبار که گشتم گرد پای حوض بسیار
اگر این حوض خود صد پایه باشد بسر گشتن مرازومایه باشد
❈۱۶۵❈
شکر با گل بیکجا نقد باشد شکر بر حوض بهر عقد باشد
گلم من با شکر در بر نشستم شکر بر حوض دیدم عقد بستم
❈۱۶۶❈
ز حد بگذشت ازین حوضم فسانه کنون ماومی و این حوضخانه
بگرد حوض تخت زر بیارند می و حوران سیمین بر بیارند
❈۱۶۷❈
که تا ز اواز چنگ و نالهٔ نای بجای آید دل این رفته از جای
چرا باید ز هر اندیشه فرسود که گر شادیست ور غم بگذرد زود
❈۱۶۸❈
کنون باری چرا غمناک گردیم که میدانیم روزی خاک گردیم
زمانی کام دل باهم برانیم کزین پس میندانم تا توانیم
❈۱۶۹❈
یکی شاهانه مجلس ساز کردند سماع و نقل و می آغاز کردند
برون کردند هرمز را از آن باغ دل گل یافت چون لاله از آن داغ
❈۱۷۰❈
سبب او بود شادی و طرب را چرا پس برگرفتند آن سبب را
نگین حلقهٔ آن جمع او بود ندیدند از رخ چون شمع او دود
❈۱۷۱❈
چرا کردند از آنجا شمع را دور که بی شمعی نباشد جمع را نور
چو مطرب زیر گل بستر بیفکند ز لحن چنگ بلبل پر بیفکند
❈۱۷۲❈
پری رویان دیگر همچو لاله گرفته شیشه و جام و پیاله
پری‌رویی کزان یک شیشه خوردی به افسون صد پری در شیشه کردی
❈۱۷۳❈
ز پیش چارسوی مجلس ناز منادی گر شده چنگ خوش آواز
چو شد آواز بیست و چار درگوش چه بیست و سی که صد بودند مدهوش
❈۱۷۴❈
پریزادی ز جن و انس آمد عجب نوعی حریف جنس آمد
حریفی زهره طبع و آب دندان چو خورشید آتشین چون صبح خندان
❈۱۷۵❈
بریشم را بناخن ساز میداد ز پردههاتفی آواز میداد
چوبانگ چنگ در بالا گرفتی دل از سینه ره صحرا گرفتی
❈۱۷۶❈
ز پرده نغمه را بر تار میزد دم عیسی ز موسیقار میزد
چو پیش آورد از رگ او ره راست دل از طبع مخالف طبع برخاست
❈۱۷۷❈
نمود از ناخنی علم و عمل را بگفت از پردهٔ خوش این غزل را
کجایی ای چو جان من گرامی بیاگر بر دو چشمم میخرامی
❈۱۷۸❈
بجز تو درجهان حاصل ندارم برون از تو درون دل ندارم
دلی گر هست بی نامت دژم باد چنان دل را ز عالم نام گُم باد
❈۱۷۹❈
قرارم برد زلف بیقرارت بآبم داد لعل آبدارت
نمودی روی از من زود رفتی چو آتش در زدی چون دود رفتی
❈۱۸۰❈
چو بی روی تو جشن از رشک سازم کباب از دل شراب از اشک سازم
چنان دل مست شد از تو بیکبار که تا محشر نخواهد گشت هشیار
❈۱۸۱❈
خوشا عشقی که باشد در جوانی خصوصا گر بود با کامرانی
خوشا با یار کردن دست در کش خصوصا گر بود یار تو سرکش
❈۱۸۲❈
خوشا از لعل او شکّر چشیدن خصوصا گر بجان باید خریدن
چو بشنید این سخن گلروی از چنگ ز مژگان کرد بر گل اشک او رنگ
❈۱۸۳❈
شد از بادام ماهش پر ستاره بفندق فندقی را کرد پاره
چو گل نازک دلی پر عشق و سرمست سماع و می صبوری چون دهد دست
❈۱۸۴❈
چو شهزاد از صبوری گشت درویش ز بیهوشی بزد یک نعره بی خویش
وجودش از دو عالم بیخبر گشت ز دو عالم برون جای دگر گشت
❈۱۸۵❈
همه رامشگران بر گرد آن ماه بزاری میزدند از راهوی راه
گل اندر پرده زان پرده بسر گشت دو چشم پرده دارش پرده درگشت
❈۱۸۶❈
درآمد عشق و گل بیخود فروشد خدادانست و بس جایی که او شد
چنان در عشق آن دلدار پیوست که بگسست از خود و در یار پیوست
❈۱۸۷❈
بخوابش دید لب بر لب نهاده چو شکّر بر لب گل لب گشاده
گرفته موی او پیچیده در دست فتاده روی بر هم خفته سر مست
❈۱۸۸❈
بدو گفت ای نگار ناوفادار جفا ورزد کس آخر با چو من یار
چنین خود بیوفایی چون کنی تو بباغ آیی مرا بیرون کنی تو
❈۱۸۹❈
سوی باغ آمدی بشکفته چون گل مرا از آشیان راندی چو بلبل
چو تو در عشق چون بلبل نباشی اگر بلبل برانی گل نباشی
❈۱۹۰❈
چرا راندی مرا تا بر گل مست چو بلبل کردمی زاری بصد دست
چو گل بشکفتی و خوارم نهادی چو یوسف صاع در بارم نهادی
❈۱۹۱❈
چو گل بشنود آن از خواب برجست زبان بگشاد و صد فریاد در بست
بزاری همچو چنگی پر الم گشت رگ و پی بر تنش چون زیر و بم گشت
❈۱۹۲❈
روان شد خون زچشم سیل بارش ز خون چشم پرخون شد کنارش
گل بیدل ز بیخوابی چنان بود که از زاری چو برگ زعفران بود
❈۱۹۳❈
چو دید آن خواب عشقش گشت بسیار شدش زانخواب چشم فتنه بیدار
گل آشفته را یکدم کفایت گل بسرشته را یک نم کفایت
❈۱۹۴❈
غم یعقوب را یادی تمامست گل صد برگ را بادی تمامست
چو کار از دست شد گلرخ برآشفت دگر کارش صلاحیت نپذرفت
❈۱۹۵❈
گل تر را جگر خشک و نفس سرد تنش گرمی گرفت و گونه شد زرد
چو تب در گل فگند از عشق تابی عرق ریزان شد از گل چون گلابی
❈۱۹۶❈
شبان روزی در آن تب زار میسوخت تنش همواره ناهموار میسوخت
چو خاتون سرای چرخ خضرا برآورد آستین از جیب مینا
❈۱۹۷❈
بگردید و زرخ برقع برانداخت بعالم آستین پر زر انداخت
پزشگان را بیاوردند دانا برای درد آن گلبرگ رعنا
❈۱۹۸❈
پزشک آخر دوای گُل چه داند که گُل را باغبان درمان تواند
بباید باغبانی همچو هرمز وگرنه گُل نگردد تازه هرگز
❈۱۹۹❈
چو باشد بر سر گل باغبانی بگل نرسد ز هر خاری زیانی
علی الجمله دوا کردند یک ماه نشد یک ذرّه آن خورشید با راه
❈۲۰۰❈
دوای عشق کردن رو ندارد که درد عاشقان دارو ندارد
ز درمان هر زمان دردش بتر گشت صبوری کم شد و غم بیشتر گشت
❈۲۰۱❈
چو درمان مینپذرفت آن سمنبر بایوان باز بردندش بمنظر
بآخر به شد و بر بام شد باز چو مرغ خسته پیش دام شد باز
❈۲۰۲❈
چو بُد مرغ دلش پرّیده از بام بسوی بام زد بار دگر گام
چو مرغی برکنار بام میگشت بپای خویش گرد دام میگشت
❈۲۰۳❈
از آن بر بام داشت آن مرغ امّید که تا هادی شود در پیش خورشید
دلش بگذاشت چون مرغی وطن را که دید آن مرغ جان خویشتن را
❈۲۰۴❈
دلش در آرزوی چینه برخاست چو مرغ از چارچوب سینه برخاست
دلش چون مرغ وحشی در غلو بود صفیر مرغ، بازش آرزو بود
❈۲۰۵❈
دلش پر میزد و بیشرم میرفت چو مرغی در هوای گرم میرفت
دلش برداشته چون مرغ آواز که ای هرمز بیاچینه درانداز
❈۲۰۶❈
صفیری زن مرا آخر سوی بام که چون من مرغ ناید تیز در دام
نظر بگشای تا بر بامت افتد چو من مرغی مگر در دامت افتد
❈۲۰۷❈
چو سر از چینه گردی در کمندم بدست خویشتن نه پای بندم
مرا بر چینهٔ خود آشنا کن چو هادی گردم از دستم رهاکن
❈۲۰۸❈
وگر هادی نگردم دل بپرداز بزن دست و بپیش بازم انداز
من آن مرغم که بیتو هیچ جایی نجویم جز هوای تو هوایی
❈۲۰۹❈
من آن مرغم که زرّین بود بالم بسوخت آن بالم و برگشت حالم
من آن مرغم که از یک دانهٔ تو بماندم تا ابد دیوانهٔ تو
❈۲۱۰❈
تلطّف کن دمی با همدمی ساز دلم را از مدارا مرهمی ساز
بگفت این و فرو افتاد بر بام همه بام از سرشکش گشت گل فام
❈۲۱۱❈
چگویم همچنین آن عالم افروز بگرد بام میگشتی شب و روز
همه گر صبحدم گر شام بودی تماشا گاه گل بر بام بودی
❈۲۱۲❈
بسی بر بام میشد شام و شبگیر بتهمت اوفتاد آن دایهٔ پیر
گل ارچه راز دل با کس نمیگفت سرشک روی او روشن همی گفت
❈۲۱۳❈
بشب در خواب دیدش گشت جوشان بجست از جای گریان و خروشان
ز بس آتش دلش چون جوی خون شد کفش بر لب زد و از سر برون شد
❈۲۱۴❈
چو عشق از در درآمد گام برداشت گل بی صبر راه بام برداشت
برهنه پای و سر بر بام میشد برای کام دل ناکام میشد
❈۲۱۵❈
جهانی بود در زیر سیاهی بیارامیده دروی مرغ و ماهی
شبی در زیر گرد تند پنهان چو دوده ریخته بر روی قطران
❈۲۱۶❈
شبی چون زنگی اندر قیر مانده عروس روز در شبگیر مانده
شد آگه دایه و گل را چنان دید ز تخت زر سوی بامش روان دید
❈۲۱۷❈
فغان برداشت کاخر این چه حالست ز کم عقلان چنین حالی محالست
چه گمراهیست کاکنونت گرفتست نداری عقل یا خونت گرفتست
❈۲۱۸❈
گره بر جان پرتابم زدی تو چه رنگست اینکه در آبم زدی تو
بهر ساعت سوی بام آوری رای شوی گیسو کشان چون چنگ درپای
❈۲۱۹❈
یقین دانم که کارت مشکل افتاد کزین مشکل بس آتش در دل افتاد
زبان بگشای تا مشکل چه داری خدا داند که تادر دل چه داری
❈۲۲۰❈
اگر گویم چه میسازی تو بر بام مرا گویی که تادل گیرد آرام
کجا باور کند دایه ز گل این کجا بیرون شود با من بپل این
❈۲۲۱❈
اگر بر تخت زرّین شب گذاری ز بس سستی تو گویی جان نداری
وگر بر بام باید شد ببازی شوی تو شوخ دیده جرّه بازی
❈۲۲۲❈
چو اسبی تند باشی بر شدن را خری کاهل فزونی آمدن را
اگر گویم سوی قصر آی از بام ز صد در بیش گیری در ره آرام
❈۲۲۳❈
فرو افتی و نشناسی سر از پای نجنبی و نگیری پای از جای
وگر گویم که بر بام آی و برخیز برافروزی و چون آتش شوی تیز
❈۲۲۴❈
چو مرغی میزنی بیخود پر و بال چو روباهی نهی بر دوش دنبال
بجلدی آستین را در نوردی همه شب بر کنار بام گردی
❈۲۲۵❈
نهاده در کنار از دیده دودی دلی پر درد میگویی سودی
گهی ازنرگست خوناب پالای گهی بی چوب گز، مهتاب پیمای
❈۲۲۶❈
گهی با مرغ کردی هم صفیری گهی ازناله دربندی نفیری
گهی از شاخ مرغی را برانی گهی از باغ مرغی را بخوانی
❈۲۲۷❈
گهی سنگی دراندازی به آبی گهی سرسوی سنگ آری بخوابی
گهی گریان شوی چون شمع خندان گهی دستار چه خایی بدندان
❈۲۲۸❈
گهی بام از گرستن رود سازی گهی سیبی کلوخ امرود سازی
گهی در دست گیری دستهٔ گل گهی نوحه کنی بر بانگ بلبل
❈۲۲۹❈
گهی بیرون کنی دست از گریبان گهی دریای اُفتی همچو دامان
گهی برروی دیوار افکنی خویش گهی دیوار پیمایی پس و پیش
❈۲۳۰❈
گهی از دل براری آه سردی گه از گرمی فرو افتی بدردی
گهی باشد دو بادامت شکر خیز گهی گردد دو گلبرگت عرق ریز
❈۲۳۱❈
ز بسیاری که گرد بام پویی بدّری هر شبی کفشی ببویی
اگرچه من نیم حاضر جوابی ز تو غایب نیم در هیچ بابی
❈۲۳۲❈
همه شب گوش میدارم ترامن تو پنداری که بگذارم ترا من
همه شب دل زمانی ساکنت نیست بجز بر بام رفتن ممکنت نیست
❈۲۳۳❈
ازین ممکن شود واجب خیالی ندانم حال و دانم هست حالی
شبی چندان نیابد چشم تو خواب که منقاری زند یک مرغ در آب
❈۲۳۴❈
قرارت نیست و آرامت برفتست ببد نامی مگر نامت برفتست
چه حالست این ترا آخر چه بودست پری داری مگر دیوت ربودست
❈۲۳۵❈
همه خلق جهان را خواب برده ترا گویی که برفیست آب برده
چه میخواهی ز پیر ناتوانی که در عالم تویی او را و جانی
❈۲۳۶❈
چه میخواهی ازین مسکین بی زور کزو موییست باقی تالب گور
دلم خون شد ز زاری کردن تو ندارم طاقت خون خوردن تو
❈۲۳۷❈
نیاری رحمتی بر من چه سازم تو زاری میکنی من میگدازم
چو شب درانتظار روز باشی چو شمعی تا سحر در سوز باشی
❈۲۳۸❈
چو روز آید شوی بر رخ گهر بار که کی باشد که شب آید پدیدار
شبانروزی قرارت می نه بینم بجز غم هیچ کارت می نه بینم
❈۲۳۹❈
چو دایه زین سخنها لب فرو بست زبان بگشاد گل چون بلبل مست
بدایه گفت دل بر میشکافم که گویی زیر بار کوه قافم
❈۲۴۰❈
چو کوه قاف با من در کمر شد ز آهم خون چشمم چون جگر شد
چنین دردی که در جانم نهفتست زبانم پیش کس هرگز نگفتست
❈۲۴۱❈
دل دایه ز درد او چنان شد که از دست دلش گویی که جان شد
بگل گفت ای چو جان من گرامی بگردانیده روی از شادکامی
❈۲۴۲❈
دلت بنشان بگو تا از کجا خاست مکن کژی و بامن دل بنه راست
بجان پروردهام من در کنارت مشوّش چون توانم دید کارت
❈۲۴۳❈
چرا ای مرغ زرّین دلاویز نیابی خواب چون مرغ شب آویز
بمنظر بر روی سر پا برهنه بگوراست و مخوان تاریخ کهنه
❈۲۴۴❈
بگو تادست سیمین تو امروز بزیر سنگ کیست ای عالم افروز
تو میدانی که چون راز تودارم نفس از راز داری بر نیارم
❈۲۴۵❈
ندیدستی ز من بسیار گویی نه هرگز ده زبانی و دورویی
نگفتم پیش تو هرگز خطایی دروغی نیز نشنودی ز جایی
❈۲۴۶❈
همیشه تا که بودم بنده بودم ز ماهت دل بمهر آگنده بودم
شبم شب نیست بی موی سیاهت نه روزم روز بی روی چو ماهت
❈۲۴۷❈
همه کام دلت باشد مرادم تو باری نیک دانی اعتقادم
نداند دید بر ماه تو دایه که یک موی افکند بی مهر سایه
❈۲۴۸❈
اگر بر گل فتد یک سایهٔ گل چو گل درخون نشیند دایه گل
تویی جان من ای دُرّ شب افروز که جانم بر تو میلرزد شب و روز
❈۲۴۹❈
چناندارم دل از مهر تو پرتاب که هر شب برجهم ده بار ازخواب
زمانی شمع بالینت فروزم زمانی شمع آیینت فروزم
❈۲۵۰❈
بسوزم عود و عنبر بر سر تو کنم همواره بر تو چادر تو
چو خال سبز بر رویت کنم راست شکنهای دو گیسویت کنم راست
❈۲۵۱❈
کنم در کوزه جلّاب تو شیرین نه از یکسوی از دو سوی بالین
مرا در حق تو شفقت چنینست ترا ای مهربان با من چه کینست
❈۲۵۲❈
اگرچه خستهٔ ایام گشتم اسیر چرخ نافرجام گشتم
جهان تا پشت من همچون کمان کرد جوانی را چو تیر از من روان کرد
❈۲۵۳❈
رگم گشته کبود و روی چون کاه زخویشم شرم آید گاه و بیگاه
جهان را مدتی بسیار دیدم چه میجویم دگر انگار دیدم
❈۲۵۴❈
چو حرصم شد دراز و عمر کوتاه مرا پیری پیام آورد ناگاه
که بگذر زود چون بادی بدشتی که سوی خاک داری باز گشتی
❈۲۵۵❈
کنون وقت رحیل آمد بناکام مرا با تو بهم نگذارد ایام
ز تو بربایدم ایام آخر بود این عمر را انجام آخر
❈۲۵۶❈
ز عمرم هیچ دورانی نماندست مرا بر نانوانانی نماندست
چه من گر سایهام تو آفتابی مرا بسیار جویی و نیابی
❈۲۵۷❈
بگو تا از که میگردی بخون تر کرامی بینی از خود سرنگون تر
اگرچه دردمند و ناتوانم روا باشد که درمانی بدانم
❈۲۵۸❈
نه هر چیزی همه کس داند ای ماه مرا زین حال پوشیده کن آگاه
بحق آنکه تن را جفت جان ساخت خرد را کارفرمای جهان ساخت
❈۲۵۹❈
هزاران شمع از طاقی برافروخت چراغ از جان مشتاقی برافروخت
چو عنصر بود بیگانه جدا کرد بما بیگانگان را آشنا کرد
❈۲۶۰❈
بحق مریم پاکیزه گوهر بناقوس و چلیپا و سم خر
بانجیل و بزّنار و به برهبان ببیت المقدس و محراب و ایوان
❈۲۶۱❈
بروح عیسی خورشید آسا بایمان وفاداران ترسا
که گر رازم تو بر گویی نهانی نهان دارم چو جانش زانکه جانی
❈۲۶۲❈
بخون دل بزرگت کردم آخر بشیر و شکّرت پروردم آخر
نگاهت داشتم از آب و آتش که تا گشتی چنین رعنا و سرکش
❈۲۶۳❈
مرادر گردنت حق بیشمارست بگو در گردن من تا چه کارست
سبک روحی تو و از خشم تو من گران جانی شدم در چشم تو من
❈۲۶۴❈
سخنهای مرا در تو اثر نیست مرا با تو کنون کاری دگر نیست
بدان میآریم در انتقامت که گویم شیر پستانم حرامت
❈۲۶۵❈
چو بسیاری بگفت آن دایهٔ پیر برآمد آن جوان را روی چون قیر
سرش در گشت و چشمش رود خون شد کجا بادایه آن از پل برون شد
❈۲۶۶❈
ز شرم دایه خوی بر گل نشستش دل چون شیشه بیرون شد ز دستش
فسونگر گشت و در بیداد آمد ز دست دایه در فریاد آمد
❈۲۶۷❈
که رسوا خواهیم کردن سرانجام چه میخواهی از این افتاده در دام
همی از دست ندهی پیشهٔ‌خویش مرا بگذار در اندیشهٔ خویش
❈۲۶۸❈
فکندی چینهٔ سالوس در دام چه میخواهی ازین سرگشته ایام
چه رنجانی من دیوانه دل را که شد دردی عجب همخانه دل را
❈۲۶۹❈
مرا از دست دل کاری فتادست دلم در درد وتیماری فتادست
نه درد خویش بتوان گفت کس را نگاهی کرد باید پیش و پس را
❈۲۷۰❈
نه نیز این درد را پنهان توان داشت نه این دشوار را آسان توان داشت
بگویم بی شکی رسوا بمانم نگویم هم درین سودا بمانم
❈۲۷۱❈
بگویم سرزنش دارم ز هر دون نگویم تا درین گردم جگرخون
بگویم در جهان گردم نشانه نگویم تا کسی آرم این بهانه
❈۲۷۲❈
بگویم تاب رسوایی ندارم نگویم ترک تنهایی ندارم
اگر این راز من پنهان نماند یقین دانم که بر من جان نماند
❈۲۷۳❈
سخن تا در قفس پیوسته باشد بسان تخم مرغی بسته باشد
ولیکن چون ز دل سوی زبان جست چو مرغی گشت و بر هر شاخ بنشست
❈۲۷۴❈
ازآن ترسم که گر راز نهانم بگویم سر ببرّند از زبانم
کنون ای دایه چون کارم شد از دست گشایم راز اگر بر تو توان بست
❈۲۷۵❈
ترا اکنون سخن باید چنان داشت که از خود باید آن را هم نهان داشت
بگویم باتو تا درجان نماند که سوز عاشقان پنهان نماند
❈۲۷۶❈
بدان کاین باغبان مِه مرد استاد پسر دارد یکی چون سرو آزاد
ز رویش ماه زیر میغ مانده ز لعلش گوهر اندر تیغ مانده
❈۲۷۷❈
بنرگس خواب بسته جادوان را بابرو طاق بوده نیکوان را
جگر از هر دو چشمش تیر خورده شکر از هر دو لعلش شیر خورده
❈۲۷۸❈
لب لعلش چو گلگون را نهد ننگ ازو در سر بگردد زلف شبرنگ
ستاره دیده در شکّرستانش زمین بوسیده ماه آسمانش
❈۲۷۹❈
لبش گویی که حلوای نباتست چه حلوای نبات آب حیاتست
ز پسته طوطی خطّش دمیده بگرد شکّرش صف برکشیده
❈۲۸۰❈
دو چشم مور صد حلقه گشاده ز عنبر بر در پسته نهاده
دو لب چون دانهٔ‌ناری مکیده برسته دانه و سبزی دمیده
❈۲۸۱❈
ز لعل او دمیده خط شبرنگ ز رشک افگنده گلگون نعل در سنگ
نمود از لب دهان غنچه را دوست خط سرسبز او چون غنچه در پوست
❈۲۸۲❈
لبش نیرنگ خط چون برنگین زد بسبزی آسمان را بر زمین زد
خطی دیدم چو ریحان ارم من نهادم سر بر آن خط چون قلم من
❈۲۸۳❈
خطی خوش بود لوح دل قلم کرد خطی بر خونم آورد و ستم کرد
از آن خط شد پری در من چه سازم بدین سانم در آن خط عشق بازم
❈۲۸۴❈
دلم چون شیشهیی زان خط شد ازدست پری دل بر دو دل چون شیشه بشکست
پری در شیشه آید وین پریزاد دلم در شیشه کرد و شیشه افتاد
❈۲۸۵❈
چو خطّ او بدیدم زین دل تنگ شدم در خط چو دل زد شیشه بر سنگ
کنون کز دست کودک شیشه افتاد ندارد هیچ سودی بانگ و فریاد
❈۲۸۶❈
مپرس ای دایه تا من زان پری روی چگونه چون پری پویم بهر سوی
ببالای منست آن زلف شبرنگ ز زلفش روی گلگون برکشم تنگ
❈۲۸۷❈
چو اوّل دیدمش در سایهٔ بید بپیش حوض خفته همچو خورشید
ز مستی از دو عالم بی خبر بود ولی عالم ازو زیر و زبر بود
❈۲۸۸❈
چو آهو چشم من بیهوش افتاد ز چشمش خواب برخرگوش افتاد
چو گل دید آن رخ چون ماهپاره ز باد سرد کردی جامه پاره
❈۲۸۹❈
رخش چون آتشی سیراب دیدم ز آب و آتش او تاب دیدم
بجست از من دل دیوانه چون تیر نگه چون دارم از زلفش بزنجیر
❈۲۹۰❈
چوباهوش آمد و ناگاه برخاست فغان از سرو و جوش از ماه برخاست
کُله چون کوژبنهاد و کمر بست همه خون در دل من چون جگر بست
❈۲۹۱❈
چو آن سروروان من عیان شد ز آزادی او اشکم روان شد
چو از پیشم برفت آن گوهر خاص دل من پیش ازو میرفت رقاص
❈۲۹۲❈
دل لایعقلم دیوانهٔ اوست که او شمعست و دل پروانهٔ اوست
منم در انتظار مرگ مانده وزان شکّر گلی بی برگ مانده
❈۲۹۳❈
نه شب خوابست و نه روزم قرارست شب و روزم خیال آن نگارست
دلم دستی بجام ناز بردی اگر یک لحظه خوابم باز بردی
❈۲۹۴❈
همه شب بستر نرم از درشتی کند با پهلوی من خار پشتی
کنون ناگفتنی چون باتو گفتم چه سازی تاشود آن ماه جُفتم
❈۲۹۵❈
اگرچه از رخت شرمم گرفتست دلم گرمست ازان گرمم گرفتست
منم گلبوی و آن دلبر سمن بوی بزرگی کن میان ما سخن گوی
❈۲۹۶❈
ازین شاه آن گدایی را شهی ده وزین گل آن شکر را آگهی ده
برو گو تو عقیقی با گهر ساز شکرداری بر گل گلشکر ساز
❈۲۹۷❈
برو گو تو چو سروی من چو شمشاد بیا تا بر جمال من شوی شاد
برو گو تو چو ماهی من چو مهرم چو ذرّه رقص کن در پیش چهرم
❈۲۹۸❈
کنون ای دایه دل پرداختم من ترا دربان این درساختم من
از آن پاسخ چنان شد دایهٔ پیر که گفتی خورد بردل زان جوان تیر
❈۲۹۹❈
چو بشنود این سخن برداشت پنجه بزد بر روی پرچین صد تپنچه
برسوایی خروشی درجهان بست که هرگز آن نگوید در جهان مست
❈۳۰۰❈
زهی همّت نکویاری گُزیدی نگه دارش نکو جایی رسیدی
ترا یاری چنین در پردهٔ ناز چرا بامن نمیگفتی یکی راز
❈۳۰۱❈
نبتوان گفت باری این همه جای که شرمت باد ای بی عقل بی رای
ز گفت دایه شد در خشم گلرخ بدو گفت ای بتلخی زهر پاسخ
❈۳۰۲❈
اگر صد پند شیرینم دهی تو نیم من زانکه هم زینم دهی تو
برامد از دل پر بنددودی ندارد آتشین را پند سودی
❈۳۰۳❈
دل خود را بصد در پند دادم چو پیمان بستدم سوگند دادم
چرا پس زین سبب فریاد کردی همه سوگند و پیمان یاد کردی
❈۳۰۴❈
دگر ره دایه شد زان کار دلتنگ که گل را عشق نقشی بود در سنگ
سخن را رنگ داد آن مرغ استاد باستادی ز در بیرون فرستاد
❈۳۰۵❈
زبان را در فسون گل چنان کرد که بلبل را زبان بند زبان کرد
به گلرخ گفت نیکو آوریدی که بر شاهی گدایی را گزیدی
❈۳۰۶❈
ترا نقدست با هم ترک و هندو کدامت دل همی خواهد زهر دو
ترا شاه سپاهان خواهد، آخر توتن خواهی ترا جان خواهد آخر
❈۳۰۷❈
کسی در شاهی و در کامرانی چگونه آرزو خواهد شبانی
کسی را نقد باشد ماهپاره چگونه مهر جوید از ستاره
❈۳۰۸❈
چو این بی جان تن آسانست بگذار همه تن گر همه جانست بگذار
اگر تو توبه نکنی زارزویت بگویم تا ببرّد شاه مویت
❈۳۰۹❈
هوا در تفّ و در سوز اوفگندت چه بدبختی بدین روز اوفگندت
مگر نشنیدی این تنبیه هرگز سیه سر بر نتابد پیه هرگز
❈۳۱۰❈
تو خسرو او گدایی بچه آخر تو شاه او روستایی بچه آخر
تو نوروز بتان جان فزایی برو عیدی بکن بی روستایی
❈۳۱۱❈
بعالم نیست طوطی را شکر بار که پیش گاوبندی خر کنی بار
گِل و بیلست او را کار پیوست ببیل او ترا کی گل دهد دست
❈۳۱۲❈
زهی خر طبعی آخر ازتو چندی بآخر میچمی از گاوبندی
که دارد پهلویی و دستگاهی که پهلو ساید او با چون تو ماهی
❈۳۱۳❈
اگر زین گاو باشد یک دمت وصل بخر گم کردهیی مانی تو بی اصل
بدست خویش افگندی تو در پای سر خود از یکی تا پای بر جای
❈۳۱۴❈
چه خلقی تو چنین آشفته رفتار که یک جو مینگیرد در تو گفتار
من از هر نیک و از هر بد که گفتم یکی دردت نکرد از صد که گفتم
❈۳۱۵❈
تو شسته چشم از ناشسته رویی ز خون خویش شستی دست گویی
ببد نامی خود گستردهیی پر برسوایی برهنه کردهیی سر
❈۳۱۶❈
اگر آبت بریزد نیست بیمت که نفروشد کسی نانی بسیمت
ترا دیو هوی دیوانه کردست خرد را با دلت بیگانه کردست
❈۳۱۷❈
خجل شد گل چنان کز خوی بیاغشت ز شرم او نقاب از گل فرو هشت
بدایه گفت من عاجز ازین کار بیکسوکی شوم هرگز ازین کار
❈۳۱۸❈
اگر بسیار گویی ور نگویی مرا یکسانست تا دیگر نگویی
چنان سوداش در دل محکم افتاد که در سنگ آنچنان نقشی کم افتاد
❈۳۱۹❈
مبادا جان من گر سوی او نیست مبادا چشم من گر روی او نیست
بچشم تو اگر آن ماه زشتست بچشم من چو حوری از بهشتست
❈۳۲۰❈
بچشم تو اگر دیوست پر خشم بچشم من چو مردم اوست در چشم
بچشم خویش کار خویشتن بین بچشم من جمال یار من بین
❈۳۲۱❈
مدارای دایه زان دلخواه بازم چو دل او را همی خواهد چه سازم
ازین محنت ترا بادا سلامت که هرگز برنگردم زین ملامت
❈۳۲۲❈
چو دل امّید بهبودی ندارد ملامت کردنت سودی ندارد
چه میریزی میان ریگ روغن بهرزه آب میکوبی بهاون
❈۳۲۳❈
گشادم پیش تو راز نهانی بگفتم گفتنی اکنون تو دانی
ببین تا چند سوگندان بخوردی که هرگز از سر پیمان نگردی
❈۳۲۴❈
کنون با آن همه سوگند خورده ز من می بگسلی پیوند کرده
چرا شرمت نمیآید ز رویم که گویی تا ببرّد شاه مویم
❈۳۲۵❈
ترادیدم چو نرم آهن دلی سخت ز دایه نیست دلداری زهی بخت
دمی نبود که در خونی نگردم اگر عاشق شدم خونی نکردم
❈۳۲۶❈
تو میگفتی بگو، چون گفته شد راز شدی در خشم و کردی فتنه آغاز
بسی عیب من آتش فشان تو چو آب از برفروخواندی روان تو
❈۳۲۷❈
چوکارم می بنگشایی تو آخر بچه کارم همی آیی تو آخر
چو صیدی مرده در شستم فتادی چو پای مور در دستم فتادی
❈۳۲۸❈
چو پیش دام بگرفتی مراتو گرفته میزنی ای بیوفا تو
دلیری گر دلیری را گرفتی زهی شیری که شیری را گرفتی
❈۳۲۹❈
نباید بامنت زین بیش آویخت که هر مرغی بپای خویش آویخت
بده آبم چو قرعه بر من افتاد که باتو نان من در روغن افتاد
❈۳۳۰❈
مکن ای نرم زن با من درشتی که ما بر خشک میرانیم کشتی
شدم در پای محنت پست تو من فرو کوبم بسی از دست تو من
❈۳۳۱❈
ترا چون مردمان گر شرم بودی مرا پشتی برویت گرم بودی
چو گربه نقد بیند دیگ سرباز نیابد شرم، سگ به زوبدر باز
❈۳۳۲❈
بگفت این و خروشی سخت برداشت بچشم دایه رخت از تخت برداشت
چو دایه این سخن بشنید از خشم دل خونین برون افگند از چشم
❈۳۳۳❈
بگل گفت از هوا دلگرم کردی مرا صد باره بی آزرم کردی
ز پیش خویش صد بارم براندی بخواری آستین بر من فشاندی
❈۳۳۴❈
سگم خواندی و بانگم بر زدی تو چو گربه زود در بانگ آمدی تو
ترا صد بار گفتم هوش میدار سخن در گوش گیر و گوش میدار
❈۳۳۵❈
اگر رازیت باشد فرصتی جوی دهان برگوش من نه راز برگوی
زبان بود اینکه با دوشم نهادی دهان بود اینکه بر گوشم نهادی
❈۳۳۶❈
لباس نیکنامی بردریدی بزر خواری و بدنامی خریدی
چو گل پاسخ شنود از جای برجست ز چشم دایه جایی دور بنشست
❈۳۳۷❈
بیک ره صبر ازو زنجیر بگسست بزخم او زه صد تیر بگسست
ز آه و نالهٔ آن ماهپاره بیک ره در خروش آمد ستاره
❈۳۳۸❈
زمین پر گرد گشت از آة سردش فلک پر درد شد از سوز دردش
دلش در آتش و تن مانده در آب نه خوردش بود ازین اندیشه نه خواب
❈۳۳۹❈
نه بادایه سخن گفت و نه باکس که یار من درین محنت خدابس
همه بیچارگان را غمگسار اوست همه وقتی همه جاییت یار اوست
❈۳۴۰❈
رضای او طلب تا زنده گردی خداوندی مکن تا بنده گردی
خداوندا دلم را بنده گردان بفضلت مردهیی را زنده گردان
❈۳۴۱❈
دلم میخواهد از تو یاری تو کرامت کن مرا بیداری تو
دلا افسانه گفتن شرع و دین گفت چرا گفتی که آوردت بدین گفت
❈۳۴۲❈
دمی کانرا بها آید جهانی پی آن دم نمیگیری زمانی
گرفتی از سر غفلت کم خویش نمیدانی بهای یک دم خویش
❈۳۴۳❈
ازین غفلت چو فردا گردی آگاه پشیمانی ندارد سودت آنگاه

فایل صوتی خسرونامه بخش ۱۷ - دیدن گل هرمز را در باغ و عاشق شدن

صوتی یافت نشد!

تصاویر

تصویری یافت نشد!

کامنت ها

رسته
2009-07-17T19:15:14
بیت: 171غلط : بر عدمدرست: به رعدمبیت: 186غلط : گهردرست: گهیبیت: 188غلط : او رنجندرست: اورنجنبیت: 352غلط : اورهدرست: او ره بیت: 426غلط : خونشددرست: خون شدبیت: 426غلط : ز دوازدرست: زد و از---پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.