عطار:بدایه گفت دل بر خود نهادم ز پیش زخم چشم بد فتادم
❈۱❈
بدایه گفت دل بر خود نهادم
ز پیش زخم چشم بد فتادم
چو تو یارم شدی کارم برآمد
متاعم را خریداری درآمد
❈۲❈
چو کار افتاده شد دلدادهیی را
بجانی باز خر شهزادهیی را
بر هرمز شو و چیزی درانداز
مگر کاین در شود بر دست تو باز
❈۳❈
ازان بادی که تو دانی و ابلیس
بدم بروی بدامش کن بتلبیس
دمش میده دلش افگار میکن
فسون میخوان سخن بر کار میکن
❈۴❈
مگر آن مرغ را در دام آری
وزو نزدیک گل پیغام آری
برو بر سنگ زن آن سیمبر را
مگر با گل برآمیزی شکر را
❈۵❈
بجوش آر از هوای من دماغش
بچربی روغنی کن در چراغش
بجنبان آنسر زنجیر با او
ز گل هرمز تو در گل گیر با او
❈۶❈
برو باری نگه کن روی هرمز
که تا خود دیدهیی آنروی هرگز
ببین تا دُرج لعلش دُرفشان هست
کمند عنبرینش دلستان هست
❈۷❈
ببین تا دوستی را جای دارد
لب شیرین جان افزای دارد
ببین تا هست بادامش جگر دوز
خط مشکین او مشکی جگرسوز
❈۸❈
بشاهی میدهد رویش گواهی
که روی او خطی دارد بشاهی
عجب نبود گر آید روزگاری
که از مه مرد زاید شهریاری
❈۹❈
چنین بسیار زاید چرخ گردون
عقیق از سنگ زاید، مشک از خون
نبینی آب حیوان را گرفتار
که میآید ز تاریکی پدیدار
❈۱۰❈
چو هرمز نقد دارد فرّ شاهی
ترا او شاه بس دیگر چه خواهی
کنون برخیز و راه باغ برگیر
نیم من لاله، از گل داغ برگیر
❈۱۱❈
ترا میباید این معلوم کردن
نخواهی آخرم محروم کردن
تو خود گفتی بسازم چارهٔ تو
ببخشم بر دل غمخوارهٔ تو
❈۱۲❈
کنون این کار من آسان بمگذار
مرا بی جان و بی جانان بمگذار
مرا در دستگیری یاریی کن
بپیغامی ازو دلداریی کن
❈۱۳❈
جفا گفتم ترا ای دایه بسیار
کجا از بی خرد این مایه بسیار
نگیرد از چو من کس هیچدر دست
بعذرای دایه زلفم پیچ بر دست
❈۱۴❈
چو صبح زود خیز و بادپیمای
زمانه بر نهاده در دهان نای
کواکب گشت از گردون گریزان
شفق شد در کنار خون گریزان
❈۱۵❈
رخ چرخ فلک زنگار گون گشت
درفش ماه رخشان سرنگون گشت
عروس خور ز زیر بیرم چین
برآمد چون یکی طاوس زرّین
❈۱۶❈
برین ایوان مینا جلوه گر شد
سپهر نیلگون چون رنگ زر شد
بزیر آمد ز منظر دایهٔ گل
بصحن باغ شد در سایهٔ گل
❈۱۷❈
دو دیده بر کنار راه بنهاد
میان راه دام ماه بنهاد
بساط حقّه بازی باز کرد او
زهر نوعی فسون آغاز کرد او
❈۱۸❈
گهی زر برگرفت و خاک پیمود
گهی پر کرد حقّه پاک بنمود
مشعبدوار بانگ رود میکرد
دهان را گندنا آلود میکرد
❈۱۹❈
چو مرغی در صفیر آمد بآواز
که تا آن مرغ را آرد بپرواز
زمانی بود هرمز بر سر راه
درون آمد چو از میغی برون ماه
❈۲۰❈
چو روی دایه دید از سایهٔ گل
بخدمت رفت پیش دایهٔ گل
نمازش برد چون سبزه نباتی
ز لعلش یافت چون شکّر نباتی
❈۲۱❈
چو دایه روی هرمز دید برجست
بسوی گل گرفتش دست بر دست
نشاندش پیش و افسون کرد آغاز
بحیلت جادویی را داد سرباز
❈۲۲❈
بدو گفت ای چو فرزندم گرامی
چرا نزدیک مادر کم خرامی
گریزانی ز ما چون آهو از یوز
چنین وحشی مباش و شیری آموز
❈۲۳❈
تو خود چون تاب آری مانده تنها
بتنهایی چمنده در چمنها
مبر بر سر بتنهایی جهان را
که دلگیرست تنهایی جوان را
❈۲۴❈
جوانی تو، جوانی را طلب کن
شکر خور بوسه ده میکش طرب کن
دمی با همدمی می کش لبالب
که فردا را امیدی نیست تا شب
❈۲۵❈
گسسته خواهدت شد دم بناکام
در اندیش و دمی پیوسته کش جام
چو گشتی مست بر روی نگاری
مراغه کن دمی در مرغزاری
❈۲۶❈
چرا باید کشید از عشرتت دست
کت آواز خوش و روی نکوهست
مرا افسوس آید چون تو سروی
که نخرامد بگرد او تذروی
❈۲۷❈
بدین خوبی که داری چهره آخر
ز خوبان چون شدی بی بهره آخر
که دید آخر چنین خطی شکر جوش
که خطت را نگشت او حلقه در گوش
❈۲۸❈
که دید آخر چنین لعلی گهرریز
که بر لعلی دگر نکند شکر ریز
که دید آخر چنین زلفی سرافراز
که از خواری پس پشت افگنی باز
❈۲۹❈
که دید آخر چنین سروی سهی وار
که سرو از وی بلرزد چون سپیدار
که دید آخر چنین چشمی فسون خیز
که دست غمزه بگشاید بخونریز
❈۳۰❈
که دید آخر چنین خالی دلفروز
که بر چشمش نشد فال تو فیروز
که دید آخر چنین رویی چو خورشید
که پنهان داریش در سایهٔ بید
❈۳۱❈
دریغا چون تویی تنها بمانده
بتنهایی درین صحرا بمانده
بخوبی گرچه مخدوم جهانی
چو هستی مستحق محروم از آنی
❈۳۲❈
کنون تنها چنین نگذارمت من
بهشتی روی و حوری آرمت من
بری چون سیم و قدّی چون صنوبر
همه جایش ز یکدیگر نکوتر
❈۳۳❈
دو زلفش از شکن بر هم شکسته
هزاران حلقه اندر هم شکسته
دو لعلش سرخ تر ازدانهٔ نار
بیک دانه درون سی دُرّ شهوار
❈۳۴❈
فتاده بر رخش از مشک خالی
شده سرحدّ خوبی را کمالی
دو شور انگیز او مخمور مانده
سیاهی در میان نور مانده
❈۳۵❈
دهن چون پستهٔ خندان گشاده
شکر بر لعل او دندان نهاده
کنون چون یافتی بس رایگانم
مکن هرگز سبک بر دل گرانم
❈۳۶❈
کنون گر بایدت با اینچنین کس
چو من هستم بکس منگر ازین پس
گرت رازی بود بسته دهان باش
بکس مگشای وهم خامش زبان باش
❈۳۷❈
تو گر چون پسته رنگ آمیز گردی
چو پسته زود شورانگیز گردی
دل پسته توان دید از دهانش
از آن ببریدهاند از بن زبانش
❈۳۸❈
زبان منمای همچون پسته از کام
زبان در کامت آور همچو بادام
چو کاری میتوان کردن نهانی
چنانک ازوی نیابد کس نشانی
❈۳۹❈
همان بهتر که زیر پرده آن کار
بپردازی و بیرون آیی از بار
ز بدنامی بتر چیزی دگر نیست
که در عالم ز بدنامی بتر نیست
❈۴۰❈
بدان اکنون که گلرخ دخترشاه
که سجده میبرد پیش رخش ماه
ز آب دست نقاشان استاد
نخیزد آنچنان نقشی پریزاد
❈۴۱❈
بهر شهری ز نقش او نشانست
بخوبی نقش رویش داستانست
ز نقش گل گرفته لب بدندان
میان باغ مانی نقشبندان
❈۴۲❈
دو زلفش در سیاهی قیر فامست
بناگوشش سپیدی شیر فامست
چو بگشایند در چین نافهٔ خشک
سوی زلفش نویسد نامهیی مشک
❈۴۳❈
مژه چون دشنهٔ سیراب دارد
هزاران تشنه را بی خواب دارد
چو چشمش دلبری را کار بندد
بمستی دست صد هشیار بندد
❈۴۴❈
چو برخیزد بناز آنسرو قامت
برانگیزد ز قامت صد قیامت
چو بگشاید فقاع از کام شکّر
لبش بر یخ نویسد نام شکّر
❈۴۵❈
رخی چون گل لبی چون قند دارد
همه سرمایه بی مانند دارد
تو خود گل را به از من دانی آخر
همه شرحی به از من خوانی آخر
❈۴۶❈
مگر او را نظر افتاد بر تو
چگویم نیز میدانی دگر تو
چو گل زین کار بتوانی شکفتن
بگل خورشید نتوانی نهفتن
❈۴۷❈
که خواهد بود چون گل درجهان یار
زهی دولت زهی بخت و زهی کار
چو گل روی تو دید از بام ناگاه
بدر آمد ترا اقبال از راه
❈۴۸❈
چگویم زانکه من دیدم بسی را
که بازی نیست با دولت کسی را
ز دولت بود کاکنون گوی بردی
وزان گیسوی مشکین بوی بردی
❈۴۹❈
کنون خواهم که یکشب هر دو باهم
ستانید از دو لب داد دو عالم
دو لب در بوسه دادن خسته دارید
بشکّر مغز را در پسته دارید
❈۵۰❈
زمانی موی هم در دست تابید
زمانی نیز برهم دست یابید
جهان اینست اگر داری تو دستی
که پیش همدمی یابی نشستی
❈۵۱❈
ز عالم همدمی از عالمی به
دمی با او ز عمر آدمی به
کامنت ها