عطار:ثنایی کان ورای عقل و جانست چه حدّ شرح و چه جای بیانست
❈۱❈
ثنایی کان ورای عقل و جانست
چه حدّ شرح و چه جای بیانست
ثنا و مدح صدری چون توان گفت
که مدح او خداوند جهان گفت
❈۲❈
محمد کافرینش را غرض اوست
مراد از جوهر و جسم و عرض اوست
محمد مشفق دنیا و دین را
شفیع اوّلین و آخرین را
❈۳❈
شگرف کارگاه هر دو عالم
نبی و خواجهٔ اولاد آدم
سوار چابک میدان افلاک
نظام عالم و سلطان لولاک
❈۴❈
لطایف گوی رمزلایزالی
معارف جوی گنج ذوالجلالی
سپهسالار دیوان رسالت
امام مسند و صدر جلالت
❈۵❈
ز عالم تا بآدم پرتو اوست
ز مشرق تا بمغرب پیرو اوست
سپهر دانش و خورشید بینش
بزیر سایهٔ او آفرینش
❈۶❈
باصل و فرع مالک عقل و جان را
بجان و دل ولی نعمت جهان را
تنش معیار دارالضرب اشباح
دلش طیار دارالملک ارواح
❈۷❈
ملایک خاشه روب گلشن او
خلایق خوشه چین خرمن او
نیازش پیک راه قاب قوسین
نمازش جلوه گاه قرّة العین
❈۸❈
خرد با حکم شرعش یافه گویی
جهان از مشک خلقش نافه جویی
خدا را در حقیقت اوست بنده
لباس اصطفا در بر فکنده
❈۹❈
زر خالص ز کان کبریا اوست
همه عالم مس آمد کیمیا اوست
نه عالم بود و نه آدم که او بود
که او بود و خدا آن دم که او بود
❈۱۰❈
چو از کُنت نبیاً راه برداشت
بیک ره بر جهانی رهگذر داشت
در آن ره آن قدمها را شمارست
چنین دانم که بیش از صد هزارست
❈۱۱❈
ز خاک هر قدم کان صدر برداشت
خدا پیغمبری با قدر برداشت
چو شد خاک رهش در هم سرشته
سجودش کرد صد عالم فرشته
❈۱۲❈
اگر ظاهر نمیدانی تو آن خاک
نبود آن خاک الّا آدم پاک
نه آدم بود هرگز نه سلیمان
که او از پیش و از پس داد فرمان
❈۱۳❈
چو آمد انبیا را خاتم آن صدر
ازان خاتم سلیمان یافت آن قدر
چو آن سلطان دین آمد پدیدار
هزاران بُت ز عالم شد نگونسار
❈۱۴❈
درین نه طاق ازرق خیمه افراخت
بچَفته طاق نوشروان درانداخت
جهان تاریک بود از کفر کفّار
ز نور او منّور شد بیکبار
❈۱۵❈
برون آمد ز پرده همچو خورشید
دل و دین را منّور کرد جاوید
چو شد لطف خداوندیش دایر
بران بی سایه میغ افکند سایه
❈۱۶❈
چو خورشید از پس پرده زدی تیغ
برو سایه فکندی یکسره میغ
چرایی تو کثیرالصّمت کافلاک
ز نطق تست رقّاصی طربناک
❈۱۷❈
چرایی دایم الفکر اینت بس نیست
که چون از تو گذشتی جز تو کس نیست
چو مهر انبیایی در دو عالم
بمهر تست ذُریات آدم
❈۱۸❈
دو قوس قاب قوسین اوّل کار
یکی شد کامد آن صورت پدیدار
ز چشم بد چو سربرداشت بد خواه
مگر عقرب از آن افتاد در راه
❈۱۹❈
درآمد جبرییل آن پیک کونین
یکی تیر از کمان قاب قوسین
بزد بر عقربو بر آسمان دوحت
چنان محکم که عقرب بر کمان دوخت
❈۲۰❈
ز مهر مهرهٔ پشتش بر افلاک
همه مهره بریخت و حقّه شد پاک
چو ماهی گیسوی او چون زره یافت
خجل شد جوشن از تشویر بشکافت
❈۲۱❈
بپشتی چنان مهری که بر پشت
تو داری میشکافی مه بآنگشت
گر انگشتت نبودی در مقابل
ندیدی منزلت ماه از منازل
❈۲۲❈
بهر منزل که میگردد شب و روز
ترا میخواند ای درّ شب افروز
بهر منزل سلوکی طرفه دارد
که گاه اکلیل گاهی صرفه دارد
❈۲۳❈
طوافت میکند تا در وجودست
که او رادر روش سعدالسعودست
از آن در راه قلبش منزل آمد
که پر دل رفت او و پر دل آمد
❈۲۴❈
تو جانی و کسی کز عشق جان رفت
اگر منزل رود پر دل توان رفت
چو پر دل بود و بر دل بود راهت
خطاب آمد بدل از پیشگاهت
❈۲۵❈
که گردندانت بشکستند از سنگ
بر افروزیم آتش چند فرسنگ
ولیک ار سنگ در مردم فروزیم
بت سنگین و سنگین دل بسوزیم
❈۲۶❈
چو دندان تو از سنگی نگون شد
دل سنگ ای عجب از درد خون شد
بسنگ آن را که با تو جنگ باشد
دل او سخت تر از سنگ باشد
❈۲۷❈
چو سنگت میزند اعدای ناچیز
بزن هم سنگ دل هم سنگ را نیز
فلک از شرم او پرده نشین شد
گهی بر رفت گاهی بر زمین شد
❈۲۸❈
چومهرت سنگ مغناطیس آمد
حسود سنگدل ابلیس آمد
کسی باتو چو سنگ و آبگینه
بیک دم سنگسارش کن ز کینه
❈۲۹❈
حسودت سنگ بر دل پاره پاره
چو سنگ آتش آمد زخم خواره
چو سنگ افسرده آمد جانش گویی
ز سنگ آمد برون ایمانش گویی
❈۳۰❈
اگر قرآن فرو خواندی تو بر سنگ
شود چون سنگ سرمه نرم و یکرنگ
بقرآن کوه سنگین شاخ شاخست
از آن روی زمین پر سنگلاخست
❈۳۱❈
دل خصم تو چون نقشیست بر سنگ
که از قرآن نگردد نرمتر سنگ
ز قران سنگدل را نیست تبدیل
ولی سنگش به از طیراً ابابیل
❈۳۲❈
عدوی توبتی از سنگ دارد
عجب نبود که بروی سنگ بارد
چو خصمت کرد جنگ سنگ آغاز
تو نیز ای شمع دین سنگی در انداز
❈۳۳❈
سهیل شرع او را جدی بشناخت
ادیم از بهر نعلینش در انداخت
رسن چون دلو گردان چرخ پرتاب
که تا بهر بُراق او برد آب
❈۳۴❈
چو دیدش هشت خلد از هفت پرده
باستقبال شد هر هفت کرده
از آن گیسوی کژوان قامت راست
ز حوران صد قیامت بیش برخاست
❈۳۵❈
فلک در آستین صد جان برآمد
بخدمت چون گریبان بر سر آمد
چو با جان در طبق پیش آمدش باز
چو طاق آمد بخدمت شد سرافراز
❈۳۶❈
فلک از راه او کحلی طلب کرد
که درچشم کواکب شب بشب کرد
چو گرد خاک پایش آسمان یافت
کواکب پردهٔ کحلی از آن یافت
❈۳۷❈
فروغ صبح ازان بر عالمی زد
که با او از سر صدقی دمی زد
چراغش خواند حق تا گشت از اخلاص
همه قندیلهای عرش رّقاص
❈۳۸❈
قلم در پیش او لوحی فرو خواند
بسی عرش آیة الکرسی برو خواند
چو شد القصه در صدر طریقت
سبق گفت انبیا را از حقیقت
❈۳۹❈
وز آنجا همچو خورشیدی روان شد
چو سایه هر دو عالم زو نهان شد
جهانی دید پر موج مسّمی
بیک ره هم جهان محو و هم اسما
❈۴۰❈
اگرچه داشت جبریل منوّر
هزاران پرّ طاوس معطّر
باستاد و پیمبر گفت آنگاه
منم پروانه، شمعم نوراللّه
❈۴۱❈
اگر سازد وگر سوزد چنان به
نیم من در میان حق جاودان به
تو طاوس ملایک مینمایی
منم پروانهٔ نور خدایی
❈۴۲❈
بدر منشین چو آن همخانهٔ تو
بیفکن پر چو آن پروانهٔ تو
زهی نور جهان پرور که او داشت
که پیشش هر دو عالم سر فروداشت
❈۴۳❈
چو نور او علم زد از رهی دور
دو عالم خورد با هم کوس ازان نور
چو او در بندگی داد قدم داد
خداوندش چنین کوس و علم داد
❈۴۴❈
چو رفت آنجا که اصل کار آنجاست
جهان را نقطهٔ پرگار آنجاست
درآمد پیک الهامی ز پیشانش
سخن گفت از زبان وحی در جانش
❈۴۵❈
که بنگر قاب قوسین الهی
مثال بندگی و پادشاهی
بدست او یکی وان چیست ایمان
بدست تو یکی رفتن بفرمان
❈۴۶❈
چو قوس جان من یافت استطاعت
تو قوس جسم برزه کن بطاعت
چو یک زه تو کشیدی و یکی من
زهی تو نه منم جمله زهی من
❈۴۷❈
هزاران زه سزد یکیک زبان را
اگر تو میبری این دو کمان را
نه از انگشت تو بر ماه یکبار
دو قوس آمد بزاغ شب پدیدار
❈۴۸❈
یکی شد بعد ازان دو قوس آنگاه
پدید آمد ازان دو قوس یک ماه
کنون نیز آن دو قوس قاب قوسین
یکی شد از تو، ای سلطان کونین
❈۴۹❈
عدد از ماه تا ماهیست در راه
عدد گم گشت باقی ماند یک ماه
تویی آن ماه ای خورشید اصحاب
که انجم بر تو میلرزد چو سیماب
❈۵۰❈
ز عالم نرگس چشمت فرو پوش
بکش این دو کمان تالالهٔ گوش
بلندی دو عالم پستی تست
غرض از آفرینش هستی تست
❈۵۱❈
دو گیتی حور و از شعر تو بویی
دو عالم نور و از فرق تو مویی
ز دو ابروت طاق چرخ بابی
ز دو گیسوت مهر و ماه تابی
❈۵۲❈
ز حُسنت جنّة القلبست پر نور
ز نورت جنّة الفردوس پرحور
چو تو آسایش عقل و روانی
بحق آرایش هر دو جهانی
❈۵۳❈
چه کژ موییست در چشم تو افلاک
بیک یک مینگر لا تعدعیناک
تواضع مینهد تاجی بتارک
اگر خواهی علّو و اخفض جناحک
❈۵۴❈
نظر درعکس این قوم اصفیااند
ولاتَطرُد که عکس نور مااند
که اوّل زمرهیی نه واقف راز
ترادادند از نه حجره آواز
❈۵۵❈
سپهری را که بر اندازهٔ تست
کنون نه حجره پر آوازه تست
بآخر نور آن حضرت علم زد
محمّد محو شد آنگاه دم زد
❈۵۶❈
ز امّت در سخن آمد زمانی
بدو بخشید امّت را جهانی
چو کار امّتش از پیش برخاست
بحق خویش قرب خویش درخواست
❈۵۷❈
میان آندو حضرت دو کمان بود
ز احمد تا احد میمی میان بود
چو در میمی که میگویی دو میمست
بهر یک میم یک عالم مقیمست
❈۵۸❈
چو این عالم در انعالم نهان شد
دومیم آمد یکی، وحدت عیان شد
چو آن میم دگر برخاست از پیش
احد ماند و فنا شد احمد از خویش
❈۵۹❈
ترا این سرّ که میگویم عیانست
قل ان کنتم تحبّون صدق آنست
چوب از آمد از آنجا جانش آنجا
ایاز اینجایگه سلطانش آنجا
❈۶۰❈
نشست القصّه پیش صفّهٔ بار
همه مقصود او حاصل بیکبار
سخن از جسم و از جانش برون گفت
که نحن السابقون الآخرون گفت
❈۶۱❈
چو تشریف لعمرک بر سر افکند
دو گیسوی مسلسل در برافکند
بیک موی حقیقت آن مسلسل
محقق کرد نسخ دین اوّل
❈۶۲❈
همه خطها از آن در درج او بود
که دخل کلّ عالم خرج او بود
زهی کونین عکس نور پاکت
خطاب از نه فلک روحی فداکت
❈۶۳❈
زهی کرسی درت را حلقه داری
ز دستت عرش اعظم خرقه داری
کجا خورشید باشد سایه داری
ندارد سایه با خورشید کاری
❈۶۴❈
زهی در حلقهٔ گیسوت مضمر
برات هشت خلد و هفت اختر
تو بنشسته طویل الحزن جاوید
ز تو هر ذرّه میتابد چو خورشید
❈۶۵❈
تنش از سایه زان معنی جدا بود
که دایم سایه پرورد خدا بود
کسی کو در قیامت قطب مردانست
وزو هفت آسیای چرخ گردانست
❈۶۶❈
چو او را نیم جو هفت آسیا نیست
کند دست آس چون این کار مانیست
چو این نه حجره را میکرد دست آس
وزو نه آسیای چرخ را پاس
❈۶۷❈
که داند تا دران منصب که او بود
چنان عالی چرا اینجا فرو بود
ترا امّ القری کی در حسابست
نبی امّی ازامّ الکتابست
❈۶۸❈
چو دارد خط حق نقش دل خویش
چه بنویسد، چنان خطیش در پیش
چو علم اوّلین و آخرین داشت
چه برخواند که ناخواندن ازین داشت
❈۶۹❈
چو سر بر خط نهادش عرش و کرسی
بسش این خط، دگر از خط چه پرسی
خدا چون خواند در دارالسلامش
چه خواهد خواند این خواندن تمامش
❈۷۰❈
دلش چون غرق قرآن بود و اخبار
درین منصب چه خواهد کرد اشعار
چو شد بیت الله و بیت المقدّس
ردیف این دو بیتش شعر من بس
❈۷۱❈
دم سحر حلال بیت دامست
که بیت لایقش بیت الحرامست
اگر اوّل گل سرخش عرق کرد
ازان در آخرش زرّین طبق کرد
❈۷۲❈
که تا بر نام او زر میفشاند
گلاب از دیدهٔ تر میفشاند
ازان گل صدورق شد در ره ناز
که تا آن صدورق از هم کند باز
❈۷۳❈
ازان یک یک ورق چون عاشق مست
صفات روی او خواند بصد دست
چو بسیاری بود آن شرح عالی
فرو ریزد ز هم از سرّ جالی
❈۷۴❈
شنودی آنکه طشت آورد جبرئیل
نه برشق کرد صد را و بتعجیل
چو عکس انداخت این طشت مثمن
ز عکسش گشت این نه طاس روشن
❈۷۵❈
مزین کرد آن طشت از دل او
چنانک آن طاق ازرق از گل او
دل او میبشست این کی بود راست
که فردوس از دل او میبیاراست
❈۷۶❈
غلوّ قهر شرع موسوی بود
غلوّ لطف دین عیسوی بود
یکی از قهر ملّت نفس میسوخت
یکی از لطف دین دل می بر افروخت
❈۷۷❈
چو قهر و لطف با هم معتدل شد
رسول ما طبیب نفس و دل شد
چو او سلطان دارالملک جانست
سر موییش بیش از دو جهانست
❈۷۸❈
چو هفده موی شد در دین سپیدش
دو عالم سر بسر اندر امیدش
چنان آن هفده مویش سایه انداخت
که هژده الف عالم سر بر افراخت
❈۷۹❈
چو نور هفده مویش موجزن شد
نماز هفده فرض مرد و زن شد
خداآن هفده میدانست از پیش
فریضه هفده کرده از همه بیش
❈۸۰❈
رخ او را و مه را اهل اقلیم
همی گفتند چون سیبی بدونیم
چو سیب ماه را بشکافت ز انگشت
سخنها چون چراغی در دهان کشت
❈۸۱❈
چو گویی دید ماه آسمان را
شبی ز انگشت چوگان ساخت آن را
چو زخمی شد ز چوگانش آشکاره
بیک ره گشت گوی مه دو پاره
❈۸۲❈
کنون از شوق انگشتش از آنگاه
گهی گوی و گهی چوگان شود ماه
چو خورشید رخش افگند سایه
همای چرخ را بشکست مایه
❈۸۳❈
ز فرّ او از ان مه پاره آمد
که او خورشید صد مهپاره آمد
ازان مه پارهٔ هست آسمان شد
که او مهپارهٔ هر دو جهان شد
❈۸۴❈
زهی روشن چراغی کوبانگشت
چراغ ماه را بر آسمان کشت
زهی چشم و چراغ چرخ چارم
زهی نور دو چشم هفت طارم
❈۸۵❈
زهی برقبّه افلاک جایت
زهی بر فرق ساق عرش پایت
اگر فر تو همچون فیض یزدان
بموری بگذرد گردد سلیمان
❈۸۶❈
تو بی شک از سلیمانی بسی بیش
منت پای ملخ آوردهام پیش
ز من بپذیر زیرا کاین حکایت
ز تو کردند ره بینان روایت
❈۸۷❈
که پیغمبر که داغ کبریا داشت
یکی مُهر مدوّر بر قفا داشت
بسی سر سبزی ونورش از آن بود
که در سرّ حقیقت آسمان بود
❈۸۸❈
ز مهر مُهر پشتت ای سرافراز
بصد پشتی بپشت افتادهام باز
طمع دارم کزان مهر نبوّت
نهی بر کار من مهر مروت
❈۸۹❈
میان از بهر فرمان بسته دارم
که نامت حرز جان خسته دارم
اگر من ذرّهام امیدوارم
که در پرده چو تو خورشید دارم
❈۹۰❈
سبکسارم کن ای پشت و پناهم
که از صد ره گران بار گناهم
کامنت ها