عطار:بگل گفتا که رفتم بار دیگر ز سر گیرم هم امشب کار دیگر
❈۱❈
بگل گفتا که رفتم بار دیگر
ز سر گیرم هم امشب کار دیگر
چو روز این کار مینتوانم اکنون
بشب این قرعه برگردانم اکنون
❈۲❈
بگفت این و فرود آمد ز منظر
ز پیش گل بنزد آن سمنبر
فگنده بود هرمز جامهٔ خواب
میی بر لب گرفته بر لب آب
❈۳❈
ربابی در بر و تنها نشسته
بتنهایی ز نااهلان برسته
یقین میدان که تو در هیچ کاری
چو تنهایی، نیابی هیچ یاری
❈۴❈
جوان چون دید روی دایهٔ پیر
زخنده شکّرش آمیخت با شیر
بدایه گفت بی نوری تو امشب
چوبانگ طبل از دوری تو امشب
❈۵❈
بیا بنشین و می بستان و می نوش
چو می خوردی سبک برخیز و مخروش
حریف آب دندان دل افروز
مکن بدمستی امشب همچو آن روز
❈۶❈
سر دندان نمودم باتو ز آغاز
نگشتی کُند دندان آمدی باز
چرا باز آمدی ای جادوی پیر
که نتوان زد چو تو جادو بصد تیر
❈۷❈
چرا آخر مرا بیدار کردی
ندانم تا چرا اینکار کردی
چو گرگ گرسنه ماندی معطل
مگر سیری نکردت بار اوّل
❈۸❈
مرا کی دیو شب همخوابه باشد
که در شب دیو در گرمابه باشد
پس آنگه دایه آمد در مراعات
بدو گفت ای برخ ماه ازتو شهمات
❈۹❈
تو میدانی که چون گل دیگری نیست
بزیبایی او سیمین بری نیست
بیا فرمان برو این کار را باش
چو دل بردی ز گل دلدار را باش
❈۱۰❈
زبانبگشاد هرمز کای بلایه
ندانم چون تو جادو هیچ دایه
مرا گویی که ترک خویشتن کن
اگر خواهی و گرنه کار من کن
❈۱۱❈
همه کارم نکو شدتا کنون من
بکار عاشقی آیم برون من
مرا با گل بهم پهلوی این نیست
بسی اندیشه کردم روی این نیست
❈۱۲❈
بکاری خوض باید کرد مادام
کزو بیرون توان آمد سرانجام
چنین عشقی عفو فرمای از من
چو یخ بستم فقع مگشای از من
❈۱۳❈
چو دادش این جواب از جای رفت او
میی بردایه ریخت و مست خفت او
بیامد دایه پیش گل دگر بار
دو چشمش گشته از غصه گهربار
❈۱۴❈
بگل گفت از خرد بیگانهیی تو
که از بیگانگی دیوانهیی تو
درین سودا چو دیوت رهنمونست
که این هم نیز نوعی از جنونست
❈۱۵❈
به سالوسی رگ جانم گشادی
بعشوه نان در انبانم نهادی
مرا در کار خود بر دام بستی
تو چون صیاد در گوشه نشستی
❈۱۶❈
چرا باید کشیدن فقر و فاقه
که من نه صالحم این را نه ناقه
میم بر ریخت لختی سرزنش کرد
ز من خود رازمانی خوش منش کرد
❈۱۷❈
چو حلقه بر درم زد او بخواری
چو خاک ره شدم از بردباری
تو خود دانی که چون من آن شنودم
دهن بربستم و خاموش بودم
❈۱۸❈
زهرمز یافتم من حصهٔ خویش
برو اکنون توخود گو قصه خویش
میاور در میانم ای دل افروز
که من خود را برون آوردم امروز
❈۱۹❈
ازین پاسخ دل گل موج خون ریخت
گهر زانموج از چشمش برون ریخت
سمند شادی او لنگی آورد
دلش چون چشم سوزن تنگی آورد
❈۲۰❈
از آن غم دیده تر لب خشک برجست
بسوی بام شد دل داده از دست
ز سوزش تفت بر گردون رسیده
ز آه او ز آهن خون چکیده
❈۲۱❈
عروس آسمان را خواب برده
خروس صبحدم را آب برده
نه ماه آن شب از آن ماتم برآمد
نه زان غم صبحدم رادم برآمد
❈۲۲❈
همه شب آن ز دل افتاده در کوی
چو پرگاری بسر میگشت هر سوی
ز درد دل سرودی زار میگفت
خوشی با دل بهم اسرار میگفت
❈۲۳❈
که ای دل کار خود کردی و رفتی
بآخر خون من خوردی و رفتی
برو در عشق جانان راه جان گیر
بعشقی زنده شو ترک جهان گیر
❈۲۴❈
اگر یک دم دهد در عشق دستت
بسی خوشتر بود از هرچه هستت
گلی از عشق در جانم شکفته
ولیک از چشم جانانم نهفته
❈۲۵❈
همه گلها ز گل آرد برون سر
گل جانم ز دل آرد برون سر
چو من در عشق دستی خوش نیفتد
که جز در سوخته آتش نیفتد
❈۲۶❈
کجایی ای مرا چندین غم از تو
دلم نادیده شادی یک دم از تو
تویی شمع جهان افروز پیوست
منم پروانهٔ جان بر کف دست
❈۲۷❈
تویی خورشید غرق نور مانده
منم چون ذرّه از تو دورمانده
تویی چون باز خوش برتر پریده
منم چون مرغ بسمل سر بریده
❈۲۸❈
تویی چون روز با نور الهی
منم چون شب بمانده در سیاهی
تویی چون کوه سر بر اوج برده
منم چون کاه زیر گل فسرده
❈۲۹❈
تویی دریای پر آب ایستاده
منم چون ماهی از آب اوفتاده
تویی چون چشمهٔ نیسان گشاده
منم چون تشنه حالی جان بداده
❈۳۰❈
تویی تیغی چوآتش برگشاده
منم در پیش تیغت سر نهاده
فروبست از غمت بر من جهان دست
بکن رحمی بکن گر جای آن هست
❈۳۱❈
بآخر چون سحرگه باد برخاست
زبیدوسرو و گل فریاد برخاست
سحرگه آه خونین برزد از دل
که گل را بوی خون میآید از دل
❈۳۲❈
همه شب در میان خون بسر گشت
بهر دم بند عشقش سختتر گشت
عروس آسمان چون پرده درشد
مه روشن بزیر پرده در شد
❈۳۳❈
برآمدصبح همچون دایهٔ پیر
ببر در روز را پرورده از شیر
خلیل شعر طفلان ستاره
بیکدم در کشید از گاهواره
❈۳۴❈
چو شاه شرق در مغرب فرو بست
پدید آمد ز مشرق چتر زربفت
ز تف دل رخ گلرخ چنان شد
که رویش زرد همچون زعفران شد
❈۳۵❈
چو کاهی از ضعیفی مبتلا گشت
هوای هرمزش چون کهربا گشت
بجست از جای تا گیرد ره بام
چو مرغی کو جهد از حلقهٔ دام
❈۳۶❈
چو دیدش دایه لب بگشاد از خشم
که ای در عشق آبت رفته از چشم
بتیغ تیز دل برکندم ازتو
ز جور تو سپر بفکندم ازتو
❈۳۷❈
ز ناخوش خویی تو چند آخر
مشو بر بام بشنو پند آخر
خرد در زیر پای آوردهیی تو
نکو پندم بجا آوردهیی تو
❈۳۸❈
برون ناکرده سر از جیب هر روز
شوی دامن کشان در پای ازین سوز
اگر گویم بکش دامن زکینم
جهی با دست همچون آستینم
❈۳۹❈
که میگوید تو گلروی بهاری
که تو همچون بن گل جمله خاری
که گفتت گل که تیره باد کامش
دهی ویران و آبادست نامش
❈۴۰❈
بنزدیکی سماع سور خوشتر
که هم بانگ دهل از دور خوشتر
فگندی از پگاهی زلف بردوش
مگر شوریده خوابی دیدهیی دوش
❈۴۱❈
در آن اندیشهیی تا بار دیگر
روی بر بام و سازی کار دیگر
نیاید ننگت ای بد نام آخر
توقف کن فرو آرام آخر
❈۴۲❈
گلش گفت ای شده بی آگه از من
من اینم تو برو بگزین به از من
جهان بی او چگونه بینم آخر
دلم برخاست چون بنشینم آخر
❈۴۳❈
دلش از عشق هرمز جوش میزد
بسوی بام میشد دوش میزد
چو شد بر بام هرمز بود در باغ
بیک دیدن نهادش بر جگر داغ
❈۴۴❈
نقاب عنبرین از ماه برداشت
دل هرمز نفیر و آه برداشت
چنان دل بستهٔ او شد بیک راه
که باران بهاری ریخت بر ماه
❈۴۵❈
برون افتاد چون آتش زبانش
ز حسرت آب آمد در دهانش
بدان شکّر چنان دندان فرو برد
که دندان گفتیش تا جان فرو برد
❈۴۶❈
دلش دیوانهٔ زنجیر اوشد
مریدی گشت و زلفش پیراو شد
قضا رفته قلم تقدیر رانده
شد او ناکام در زنجیر مانده
❈۴۷❈
بزیر چشم روی دوست میدید
رخ چون برگ گل در پوست میدید
ز عشق گل چنان شد هرمز از وی
که شد چون گل ز هرمز عاجز از وی
❈۴۸❈
جهان چندانکه جزع از آب دم زد
ز سودا در دلش طغرای غم زد
چو دل سر در ره پیوندش آورد
بمویی زلف گل دربندش آورد
❈۴۹❈
چو هرمز حلقهٔ زلفش چنان دید
دل خود چون نگینی در میان دید
ز بند و تاب و پیچ و حلقه هر سو
هزاران حرف مشکین داشت بررو
❈۵۰❈
سیاهی بود هر یک حرف گویی
که بنویسند بر شنگرف گویی
ز مشگ تازه جیم ومیم میدید
که یعنی ملک جم اقلیم میدید
❈۵۱❈
از آن گل مینمودش جیم با میم
که یعنی ملک جم دارم در اقلیم
ز جیم و میم او هرمز همی سوخت
الف با یی ز عشقش می درآموخت
❈۵۲❈
دلش میگفت در عالم زنم من
چو جیم و میم او برهم زنم من
خرد میگفتش ای دل دم زن آخر
هجا آموختی برهمزن آخر
❈۵۳❈
دل هرمز بپیش عشق بنشست
نهاد انگشت و لوح آورد در دست
نخستین حرف او بود از معانی
کالف چیزی ندارد تا بدانی
❈۵۴❈
ولی زلفش الف با پیچ دارد
گهی بر سر گهی بر هیچ دارد
سر زلف چو سینش بی بهانه
کشیده کاف کفری در زمانه
❈۵۵❈
بسی دل طرّهٔ زلفش بخواری
بطا با دوخته در خرده کاری
میان بسته بعشق او در اطراف
بسان لام الف از قاف تا قاف
❈۵۶❈
چو جیم جعد را آورد در پیچ
هزاران دل چو واوعمرو بر هیچ
ز دل این حرفها هرمز فرو خواند
چو وقت عین عشق آمد فرو ماند
❈۵۷❈
چو نقد عین بودش دام بنهاد
ز عین عشق برتر گام بنهاد
چو دل از ابجد جان برگرفت او
بپیش عشق لوح از سر گرفت او
❈۵۸❈
چو بی مقصود و بی مقصد شد آخر
چو طفلی باسر ابجد شد آخر
چنانش عشق گل در کار آورد
که هر مویش بعشق اقرار آورد
❈۵۹❈
ببین تاکار و بار عشق چندست
که هر دم صد جهان برهم فگندست
ز عشقست این همه رونق جهان را
ز عشقست اتصالی جسم و جان را
❈۶۰❈
نبودی ذرّهیی گر عشق را خواست
نبودی ذرّهیی بر ذرّهیی راست
چو عالم سر بسر طوفان عشقست
ز ماهی تا بماه ایوان عشقست
❈۶۱❈
اگر عشق ایچ افسون برنخواند
نه از سودای خویشت وارهاند
دمی در عشق اگر از جان برآید
از آن دم صد جهان طوفان برآید
❈۶۲❈
از آن دم دان که مرغ صبحگاهی
بعشقی میدهد بر خود گواهی
ازان دم دان که مرغان بهاری
منادی میکنند از گل بزاری
❈۶۳❈
ازان دم دان که بلبل در سحرگاه
بصد زاری زند با عاشقان آه
ازان دم دان حضور جاودانی
وگرنه مردهیی در زندگانی
❈۶۴❈
اگرچه خاص هر شب چون رسولی
کند بهر تو نوراللّه نزولی
ترا از بس که غوغای فضولست
کجا یک لحظه پروای نزولست
❈۶۵❈
که هرگز غفلت آمد مست مانده
چو دستی شد مثل بر دست مانده
نه با آن دست کار تو دهد ساز
نه بتوانی برید از خویشتن باز
❈۶۶❈
دم ای عطار هم اینجا فروبند
چه میگویی که در سودا فرو بند
کسی گوهر بر دیوانه آرد
کسی اسرار در افسانه آرد
❈۶۷❈
فسانه نیست این لیکن بهانهست
فسانه گوی کاین جمله فسانهست
کامنت ها