عطار:الا ای درّ دریای معالی مدار از بکر معنی حجره خالی
❈۱❈
الا ای درّ دریای معالی
مدار از بکر معنی حجره خالی
هزاران بکر زیر پرده داری
چرا از پرده بیرون مینیاری
❈۲❈
ترا دوشیزگان بسیار هستند
بگو کز پردهشان بیرون فرستند
اگر بنمایی آن دوشیزگان را
بجلوه آرم آن پاکیزگان را
❈۳❈
عروسانی که در عشقند سرمست
برون آور سبک روح و سبک دست
ز سر درجلوه ده نوع سخن را
که در رشک افگنی چرخ کهن را
❈۴❈
چنین گفت آن سخندان سخنور
که از شاخ سخن بودش سخن بر
که چون گل کرد بر هرمز نگاهی
سیه شد روز هرمز از نگاهی
❈۵❈
یقین دانست گل کان مرغ سرکش
بدام افتاد از آن حور پریوش
رها کردش بدام و پای برداشت
چو دانه در زمین بر جای بگذاشت
❈۶❈
چو مرغی منقلب میگشت بر بام
بآخر چون فتادش مرغ در دام
دهان پر خنده پیش دایه آمد
چو خورشیدی بپیش سایه آمد
❈۷❈
زاندامش برون میجست آتش
رخی تازه لبی خندان دلی خوش
رخ چون کاه او گشته چو ماهی
وزان شادی جهان بروی چو کاهی
❈۸❈
چو گل در پوست میگنجید با دوست
دلش چون گل نمیگنجید در پوست
چو دایه آن چنان دیدش عجب داشت
که تا گل خود چرا پر خنده لب داشت
❈۹❈
بگل گفتا نمیدانم که از چیست
که گل خندید یک ساعت نه بگریست
ندانستم ترا چندین دلیریست
بدین روزت ندانم این چه شیریست
❈۱۰❈
ز بس گرمی ز تو آتش بیاید
هلاهین بوکت اکنون خوش بیاید
گشاد ابروت از جانم گره زود
که ابروی تو یکدم بی گره بود
❈۱۱❈
چه خندانی بگو احوالت ای دوست
که گُل از خنده بیرون آید از پوست
بگو تا از چه لب پرخنده داری
که جان دایه از دل زنده داری
❈۱۲❈
گُلش گفت این زمانم از زمانه
یکی تیر آمد آخر بر نشانه
شدم بر بام و دیدم روی هرمز
بدان خوبی ندیدم روی هرگز
❈۱۳❈
شدم بر بام کار خویش کردم
دل او چون دل خود ریش کردم
بزه کردم کمان دار و گیرش
کشیدم آنگهی در تنگ تیرش
❈۱۴❈
بزلفم کردمش داغ جگر سوز
از آن زلفم سیه تا بست امروز
جگر میخوردمش او میندانست
جگر رنگی لعل من از آنست
❈۱۵❈
بچشمان خون دل پالودم از وی
از آن شد غمزه خون آلودم از وی
ز هرمز آنچنان بردم دل از تن
که هرمز برد پیش از من دل از من
❈۱۶❈
چو با هرمز بهم دیدار کردیم
حسابی راست چون طیار کردیم
گلی در آب کردم من گلی او
دلی من بردم از هرمز دلی او
❈۱۷❈
یکی دادم یکی بردم بخانه
ندارد جنگ کاری در میانه
حسابی راست کرد امروز هرمز
کنون ماهی منم سی روز هرمز
❈۱۸❈
ز تو این کار برنامد بصد بار
بدست خویش باید کرد هر کار
دلش بربودم و بازش ندادم
گلم من زین چنین خارش نهادم
❈۱۹❈
یکی می خوردهام با یار امروز
دو بهره کردهام من کار امروز
چنانش بند کردم در زمانی
که نتواند گشاد آن را جهانی
❈۲۰❈
اگرچه از بر گل دور بود او
بغمزه لعب شیرینم نمود او
کرشمه کرد با من در نهانی
تو ای دایه نیی عاشق چه دانی
❈۲۱❈
بخواند بلبل از گل داستانها
ولی مرغان شناسند آن زبانها
کسی را سوی این رازست راهی
که او را زین نمد باشد کلاهی
❈۲۲❈
سخن گرچه نگفت او نیک دانم
که میگفت او که سر تا پا زبانم
سخن در وقت خاموشی چنان داشت
که یک یک موی او گویی زبان داشت
❈۲۳❈
ندارد عشق من با عشق او کار
که او عاشق ترست از من بصد بار
مزن پر همچو مرغ ای دایه چندین
که شد مرغی که کردی خایه زرین
❈۲۴❈
کنون این پسته را عنّابی آور
چو من این جوی کندم آبی آور
ز گفت گل بگل دایه چنین گفت
که ای ماه فلک را بر زمین جفت
❈۲۵❈
شبت خوش باد و روزت باد فرّخ
لبت شهد و برت سیم و گُلت رخ
صبوری کن که تا هرمز ز مستی
چنین گردد که تو امروز هستی
❈۲۶❈
مبادت جز نشاط و عیش پیشه
بکام دوستان بادی همیشه
به پیش او نباید شد بزودی
که تا داند که بی او درچه بودی
❈۲۷❈
بیکبارش میار از خاک بر تخت
که تا او نیز لختی بر تند سخت
اگر آسان بدست آرد ترا او
چو باد از دست بگذارد ترا او
❈۲۸❈
زری کاسان بدست آری تو بی رنج
ز دست آسان رود گر هست صد گنج
بیک جوزر چو از تو صد عرق ریخت
نیاری پیش مردم بر طبق ریخت
❈۲۹❈
دل همچون صدف از صبر کن پر
که تا آن قطرهٔ باران شود دُر
کنون با هرمز آشفته آیم
زمانی با حدیث رفته آیم
کامنت ها