عطار:چنین گفت آنکه بحری بود در گفت که گاهی در فشاند و گاه درسُفت
❈۱❈
چنین گفت آنکه بحری بود در گفت
که گاهی در فشاند و گاه درسُفت
که چون هرمز بعشق گل میان بست
دل پرخون در آن دلبربجان بست
❈۲❈
چو شد زان ماه آهو چشم خسته
چو شیری مست گشت از بند جسته
ز گل همچون شکر در آب بگداخت
بدان آتش چو شمع از تاب بگداخت
❈۳❈
ز گل چون بلبلی در زاری آمد
میان خاک در خونخواری آمد
ز گل درپای دل صد خارش افتاد
دلش از دست رفت و کارش افتاد
❈۴❈
ز نرگس بر گلش خونابه میشد
دلش چون گندمی برتابه میشد
ز تفّ عشق و تفّ تب چنان گشت
که زیر شعله چون اخگر نهان گشت
❈۵❈
دو آتش همچو بادی در رسیدند
بیک ره بر دل و جانش دمیدند
چنان زیر و زبر شد زان دو آتش
که آتش همچو او شد او چو آتش
❈۶❈
ز بس آتش که داشت او در دل تنگ
برو میسوخت چون آتش دل سنگ
نهان زان گشت زیر سنگ آتش
که می بگریخت زان دلتنگ آتش
❈۷❈
ز بی صبریش دل را بیم جان بود
چو بیدل بود بی صبریش ازان بود
صبوری را دلی بر جای باید
ز سودایی و بیدل صبر ناید
❈۸❈
چو هرمز مینیافت از خود صبوری
هزاران رنج یافت از درد دوری
بدل گفتا چه کردی ای سیه روز
که جستی دوری از دُرّ شب افروز
❈۹❈
فرا درآمده اقبالت از بام
ز دستت رفته و تو مانده در دام
چو نیکویی نیامد سازگارت
بپایان بر بسختی روزگارت
❈۱۰❈
کسی را ماه آید زاسمان پیش
چگونه در زمین گنجد بیندیش
کسی گنجی بدست آورده بی رنج
چگونه دست نگشاید بدان گنج
❈۱۱❈
کسی را بی صدف دُرّ شب افروز
چگونه بیخودش دارد شب و روز
دریغا ماهروی من کجا شد
کزو پشتم چو ماه نو دوتا شد
❈۱۲❈
دریغا کز چنان دُر دور ماندم
وزو همسنگ دریا خون فشاندم
دریغا کان چنان گنجی نهان گشت
وزو چون گنج جانم خاکدان گشت
❈۱۳❈
که کردست اینکه من کردم چه سازم
چو در ششدر فروماندم چه بازم
مرا چون چشم سر جُفتی در آفاق
بنادانی شدم زو همچو او طاق
❈۱۴❈
چو روزی ره بسر آمد درین کار
دل هرمز بجان آمد ازین بار
بگرد باغ درمیگشت پیوست
ببوی دایه چون شوریدهٔ مست
❈۱۵❈
رسید القصه روزی دایهٔ پیر
نهاد از بهر هرمز دام تزویر
چوهرمز دایه را در گلستان دید
تو گفتی تشنهیی آب روان دید
❈۱۶❈
بپیش دایه شد چون شرمساری
ز شرم دایه چشمش چشمه ساری
چو هرمز را بر خود دید دایه
بران خورشید رخ افگند سایه
❈۱۷❈
گره بر ابروی پرچین زد ازوی
قدم در خشم و دم در کین زد ازوی
ازو بگذشت و نادیدارش آورد
نکرد آزرم در آزارش آورد
❈۱۸❈
دم لایلتفت میزد ز هرمز
که با هرمز ندارم کار هرگز
چو هرمز دایه را با خود بکین دید
بغایت سهمناک و خشمگین دید
❈۱۹❈
بر او رفت و گفت ای دایه آخر
ببادم برمده سرمایه آخر
سخنها پیش تو بیخرده گفتم
ز سرمستی برون از پرده گفتم
❈۲۰❈
تو بر نادانیم اکنون تفوکن
ندانستم خطا کردم عفو کن
ز پای افتاده بودم بی دل و مست
نگیرد هیچکس از مست بردست
❈۲۱❈
ببازی گر نمودم زرق و دستان
چنین باری، عجب نبود زمستان
ز من کینه مگیر ای سیم سینه
که از مستان کسی نگرفته کینه
❈۲۲❈
ز مستان کار ناهموار آید
چو نیک آید زمن بسیار آید
اگر بی مهریی دیدی ز مستی
بهشیاری چرا در کین نشستی
❈۲۳❈
چو بودم من زمستی در خرابی
بهشیاری ز من سر می چه تابی
چو بینی در خرابی کار ناساز
در آبادی بنتوان گفت ازان باز
❈۲۴❈
کنون از مهر گل چون موم گشتم
چو موی لقمه نامعلوم گشتم
چو روی از عشق او دیدی بنفشم
ز بیرحمی نشاندی زیر کفشم
❈۲۵❈
ز گل هم سیخ سوخت و هم کبابم
وزین آتش ز سر بگذشت آبم
خدا را دایه، درمانی کن آخر
علاج درد حیرانی کن آخر
❈۲۶❈
مشو در تاب از جسم چو مویم
مشو در خط ز کین من چو رویم
چو دل مرغ تو شد بروی زدی تیر
نهادی بر رهش دامی گلو گیر
❈۲۷❈
چو در دام خود آوردی تمامم
دمی در دم برون آور ز دامم
تو نیکی کن اگر بد کردهام من
که آن بد بادل خود کردهام من
❈۲۸❈
تو نیکی کن چو نیکی میتوان کرد
که هرگز از نکوکاری زیان کرد
مرا یک قطرهٔ خونست خودرای
که دل میخواندش هرکس بهر جای
❈۲۹❈
چو در پای تو افتم سرنگون من
از آن قطره بریزم جوی خون من
مکن ای دایه، این تندی رها کن
بنرمی چارهٔ این مبتلا کن
❈۳۰❈
نگر کز عشق سودایی شدم من
سر غوغای رسوایی شدم من
ندارم دست و دستاویزی ازین بیش
دلم از دست شد مستیز ازین بیش
❈۳۱❈
چو شمعم چند سوزان داری آخر
بده پروانه گر جان داری آخر
چو من چون شمع مردم در سحرگاه
چه حاصل گردهی پروانه آنگاه
❈۳۲❈
بگفت این و ز نرگسهای مخمور
فرو بارید مروارید منثور
ز سوز عشق سروش سرنگون گشت
بروی او روانه جوی خون گشت
❈۳۳❈
هوای گل چو نیرنگ بلا زد
دلش چون ذرّهیی دم در هوا زد
ز بس کز دیده خون بگذشت بر وی
بزاری دایه گریان گشت بروی
❈۳۴❈
بپاسخ گفت ای هرمز دگر نیز
نخواهم خوردنت خون جگر نیز
چو جان گلرخم از تست زنده
چرا پیشت نباشد دایه بنده
❈۳۵❈
کنون آن رفت ازین پس بندهام من
چگونه بندهیی تا زندهام من
غرامت کردهام با دلستانی
غرامت میکشم با تو بجانی
❈۳۶❈
مرا چون زین غرامت بیم جانست
سرم چون عنکبوتی در میانست
چه گر از عنکبوتی هیچ ناید
هم آخر پرده داری را بشاید
❈۳۷❈
نهم چون عنکبوتان تازاغاز
که در پرده نکوتر باشد این راز
شب و روز از غم پرده دریدن
ندارم کار جز پرده تنیدن
❈۳۸❈
کنون رفتم بعذر آن بر ماه
کنم آن ماه را زین مهر آگاه
رسانم هر دو را چون ماه با مهر
نشانم مهر و مه را چهر بر چهر
❈۳۹❈
چو دو تنگ شکر با هم نشینند
جهانی چون مگس باری ببینند
چو من در تنگ دارم هر دو شکّر
مگس کی پر زند با هر دو دلبر
❈۴۰❈
چو من چون عنکبوتان پرده دارم
مگس را زنده در پرده نیارم
اگر من یک مگس بینم برین در
زنم همچون مگس دو دست بر سر
❈۴۱❈
زهر در دایه مشتی دم فرو خواند
بسی افسانه و افسون برو خواند
بسی بازار گلرخ تیزتر کرد
جهان عشق پر شور و شکر کرد
❈۴۲❈
نهاد القصّه او را در شبانگاه
اساس وعده در خلوتگه ماه
نهانی راست شد معیاد گاهی
که جمع آیند خورشیدی و ماهی
❈۴۳❈
دل هرمز ازان شادی چنان شد
که گویی مغز او چون زعفران شد
بیامد دایه چون بادی بر گل
چو گل خندان شکر ریزان چو بلبل
❈۴۴❈
گلش گفت ای گرامی تر ز جانم
چه آوردی خبر از گلستانم
چسانت پرسم از گرد ره آخر
بگو شیر آمدی یا روبه آخر
❈۴۵❈
جوابش داد کای گل در جهان من
ندیدم همچو هرمز یک جوان من
بهمّت از خم گردون گذشته
برفعت از جهان بیرون گذشته
❈۴۶❈
فزونتر از فریدون وز جمشید
گرانمایه شده زوفرّ خورشید
ندیدم مثل هرمز در نکویی
ندیده بودمش زین پیش گویی
❈۴۷❈
چو چشمم رنگ نارنجی او دید
همی عقلم ترنجو دست ببرید
دهانی دارد از تنگی چو پسته
دوعنابش ز شرم دایه بسته
❈۴۸❈
چنان در پسته تنگی بود و لغزش
که بیرون اوفتاد از پسته مغزش
برون از پسته مغزش مابقی بود
ازان معنی خط او فستقی بود
❈۴۹❈
چو گرد بسته خطّ فستقی داشت
دلم را بوسهیی بر احمقی داشت
برانم داشت دل تالب گشایم
ز لعلش ناگهی شکّر ربایم
❈۵۰❈
ولیکن عقل بر جایم نگه داشت
وگرنه دل بران شکّر شره داشت
چنان دل از خطش بیخویشتن بود
که گفتی خطّ او برخون من بود
❈۵۱❈
ترا این عشق ورزیدن حلالست
که چون هرمز بنیکویی محالست
درین معنی دلم تا آسمان شد
که بر ماه زمین عاشق توان شد
❈۵۲❈
روا دارم که او را دوست داری
که او را هست جای دوستداری
نسازی کار با او با که سازی
نبازی عشق با او با که بازی
❈۵۳❈
چو من آن مرغ را بیدانه دیدم
بمشتی دانه در دامش کشیدم
بسی دم دادمش القصه باری
چو راضی گونهیی شد بیمداری
❈۵۴❈
نهادم وعده تا چون شب دراید
ترا صبحی ز وصل او براید
دو دل در عیش جان افروز دارید
بهم هر دو شبی چون روز دارید
❈۵۵❈
فرو خواهد شدن این دم سرانجام
دمی دستی بر آرید ای دلارام
چو گل از دایه بشنود این سخن را
چو مه رخ برفروخت آن سرو بن را
❈۵۶❈
بدو گفت ای بتو دل زنده جانم
چگونه شکر تو گفتن توانم
چه گویم هرچه گویم بیش ازان باد
که رحمت بر چنان کام و زبان باد
❈۵۷❈
خدایم رحمتی بنهاد در تو
نکو کردی که رحمت باد بر تو
کنون ماییم و روی دوست امشب
چو پسته با شکر هم پوست امشب
❈۵۸❈
گل عاشق همه شب با دل افروز
شکر در تنگ خواهد داشت تا روز
اگر صبحی ز شام ما برآید
دمی از ما بکام ما برآید
❈۵۹❈
چو گردون را معلّق گشت رایت
زانجم نه ورق شد پر روایت
ستاره ازکبودی رخ برافروخت
مه نو چون جهودان زردبردوخت
❈۶۰❈
نقاب از روی گردون برگرفتند
هزاران شمع زرّین درگرفتند
فلک زان بود پر شمع شب افروز
که مروارید میپیوست تا روز
❈۶۱❈
چو شد روز و شب دیگر درامد
فرو شد آفتاب و مه برامد
نشسته بود هرمز منتظر وار
که تا باگل کند در باغ دیدار
❈۶۲❈
برای شکّری زان لعل خندان
نهاده چشم و کرده تیز دندان
دلش در بر تپان تا چون کند او
که خار گل زپا بیرون کند او
❈۶۳❈
چو پاسی شد ز شب مهتاب بفروخت
چو خورشیدی گل سیراب بفروخت
بباغ آمد چو ماهی دایه در پس
بشکل آفتاب و سایه در پس
❈۶۴❈
چو هرمز دید در مهتاب ماهی
دلش بیهوش شد برداشت آهی
چو خوشه سر بسوی ماه میشد
دلی چون خور رخی چون کاه میشد
❈۶۵❈
گل خوشرنگ باقدّچو سروی
خرامان پیش آمد چون تذروی
بنرگس در فسونگاری عمل کرد
بغمزه مشکلات عشق حل کرد
❈۶۶❈
زلب برداشت مهر دلبری را
برخ بنهاد اسبی مشتری را
بغمزه راه بر اختر فرو بست
بخنده دست بر شکّر فرو بست
❈۶۷❈
درآمد بر زمین افکنده گیسو
لبی پرخنده و چینی برابرو
فرو پوشیده دیبایی ملّون
شده دیبا از آن زیبا مزین
❈۶۸❈
ازان در زیر نقش روم بود او
که سر تا پای همچون موم بود او
بغایت موم او نقشی نکو داشت
زهی موم و زهی نقشی که او داشت
❈۶۹❈
چو هرمز دید نقش دل گزین را
بخدمت بوسه زد روی زمین را
چو ماه او بخدمت راه بگرفت
زمین در پیش آمد ماه بگرفت
❈۷۰❈
چو سایه از زمین بر ماه افتاد
گل خورشید رخ در راه افتاد
نمازش برد گل زیر چمن در
فتاده این شکر لب وان سمن بر
❈۷۱❈
میی ناخورده مست افتاده هر دو
شده چون بیهشان بی باده هر دو
یکی را پای در گل مانده از عشق
یکی را دست بر دل مانده از عشق
❈۷۲❈
یکی چون ماه درتاب اوفتاده
یکی چون ماهی از آب اوفتاده
کامنت ها