عطار:چو دایه آن دو دلبر را چنان دید دو جان هر دو بیرون ازجهان دید
❈۱❈
چو دایه آن دو دلبر را چنان دید
دو جان هر دو بیرون ازجهان دید
بگل گفت ای چمن پرنور از تو
دماغ بلبلان مخمور از تو
❈۲❈
قمر را روی تو تشویر داده
شکر را پستهٔ تو شیر داده
ز بی عقلی ز سر تا پای رفتی
چو اینجا آمدی از جای رفتی
❈۳❈
میان باغ آخر خیز ای گل
ز مستی ماندهیی مستیز ای گل
ترا هر جایگه راییست دیگر
ولی هر کار را جاییست دیگر
❈۴❈
گل عاشق ز گفت دایهٔ پیر
عرق میریخت چون باران ز تشویر
بآخر از کنار راه برجست
بعشرت بر میان جان کمر بست
❈۵❈
گرفته بود دست دایه در دست
بدیگر دست دست هرمز مست
میان باغ میشد در میانه
یکی زانسو یکی زینسو روانه
❈۶❈
بکنج باغ در، خلوتگهی بود
که آن در خورد خورشید و مهی بود
قران کردند مهر و ماه با هم
بدان برج آمدند از راه باهم
❈۷❈
نشستند و میآوردند حالی
دو دل پر آرزو و جای خالی
ازان مجلس چو دوری چند برگشت
فلک در دور ازان خوشی بسر گشت
❈۸❈
چو هرمز مست شد برداشت رودی
بگفت از پردهٔ رازی سرودی
بزاری زخمه را میخست بر رود
ز خون دیده پل میبست بر رود
❈۹❈
چوآب زر ز ابریشم فرو ریخت
دل از ابریشم هر مژّه خون ریخت
سرودی گفت هرمز کای دلارام
جهان چون جانستان آمد بده جام
❈۱۰❈
چو آتش آب در ده کاسهیی زود
که عمر از کیسهٔ مارفت چون دود
پیاپی ده می کهنه بنوروز
که دل پر عشق دارم سینه پر سوز
❈۱۱❈
بیار آن آب چون آتش زمانی
که نیست از دی و از فردا نشانی
چو ریزان شد شکوفه از درختان
میی در ده چو روی نیکبختان
❈۱۲❈
بیا تا بانگ جوی آب بینی
شکوفه بینی و مهتاب بینی
بسی چادر کشد اشکوفهٔ پاک
کشیده ما بچادر روی برخاک
❈۱۳❈
می سر جوش را در ده صلایی
که دردمانه سر دارد نه پایی
بگفت این وز عشق روی دلبر
بسر میگشت و خون میکرد از بر
❈۱۴❈
جوان و مست و عاشق در چنین حال
دلی بس پر سخن لیکن زبان لال
چنین جایی کسی با دل نماند
که چه دیوانه چه عاقل نماند
❈۱۵❈
بیامد دایه و بر گل زد آبی
شد آن آب از رخ گل چون گلابی
گل بی خویشتن از عشق و مستی
درامد از هوای می پرستی
❈۱۶❈
بصحن باغ شد با دلبر خویش
ز نرگس کرد پرخون زیور خویش
صبا از قحف لاله جرعه میخورد
چمن چون نوعروسی جلوه میکرد
❈۱۷❈
ز یکیک برگ نقاشان فطرت
نموده خرده کاریهای قدرت
عروسان چمن برقع گشاده
هزاران بچهٔ بی شوی زاده
❈۱۸❈
چمن درخاصیت چون مریم آمد
که فرزند چمن عیسی دم آمد
چو بسراینده شد آن سرو آزاد
برقص افتاد گل چون شاخ شمشاد
❈۱۹❈
گل و بلبل همه شب راز گفتند
حدیث عشقبازی باز گفتند
جوانی بود و مستی و بهاری
جهان ایمن زهی خوش روزگاری
❈۲۰❈
گل و هرمز بهم انباز گشته
ز خون شیشه سنگ انداز گشته
بدستی زلف گل آورده در چنگ
بدستی خورده می از جام گلرنگ
❈۲۱❈
چو لختی طوف کردند آن دو دلجوی
بخلوتگاه رفتند از لب جوی
ز بی صبری دل هرمز همی جست
که تا با گل مگر درکش کند دست
❈۲۲❈
بنقدی وصل شیرودنبه میدید
بران آتش دل چون پنبه میدید
درآمد همچو مرغی سوی دنبه
بچربی دایه را میکرد پنبه
❈۲۳❈
چو آگه شد زبان بگشاد دایه
که مارا نیست بر سالوس پایه
چو مویم پنبه شد در پنبه کردن
مرا پنبه مکن در دنبه خوردن
❈۲۴❈
چو پنبه تا تو در اطلس رسیدی
چو کرم پیله پشمم در کشیدی
ز گفت دایه گل تشویر میخورد
از آن تشویر شکّر شیر میخورد
❈۲۵❈
ز شرم او عرق میریخت از گل
نهان میکرد گل در زیر سنبل
بر دایه دلی پر غم نشسته
ز خجلت بر گلش شبنم نشسته
❈۲۶❈
بآخر دایهٔ مسکین برون شد
کنون بشنو که حال هر دوچونشد
چو طاقت طاق شد هرمز برآشفت
بزیر لب زیک شکّر سخن گفت
❈۲۷❈
بگل گفت ای دو یاقوتت شکرریز
ز مخموری دو بادامت سحرخیز
قمر همسایهٔ سی کوکب تو
شکر همشیرهٔ لعل لب تو
❈۲۸❈
تویی شمع و شکرداری بخروار
منم بر شمع تو پروانه کردار
چو بر عشقست پروانه دماغی
گزیرش نبود از روغن چراغی
❈۲۹❈
چو شمعی گشتهیی همخانهٔ من
بیک شکّر بده پروانهٔ من
ز صد شکّر مرا آخر یکی ده
اگر بسیار ندهی اندکی ده
❈۳۰❈
بخوشی صدقه ده یک بوسه ما را
که صدقه باز گرداند بلا را
بده یک بوسه چه جای ملالست
که امشب چاشنی باری حلالست
❈۳۱❈
نخستین کوزه در دردی زنی تو
اگر بخیه بدین خردی زنی تو
مباش آخر بدین باریک ریسی
که یک یک نخ چنین بر من نویسی
❈۳۲❈
ترا چون ملک خوزستانست امروز
بیک شکّر مکن بخل ای دلفروز
چوشد جانم ز جام خسروی مست
بیک بوسه دلم را کن قوی دست
❈۳۳❈
بآخر چون بسی باهم بگفتند
چو شیر و چون شکر با هم بخفتند
گل از سر چون صلای ناز درداد
متاع عیش را آواز در داد
❈۳۴❈
ز شوخی چون زحد بگذشت نازش
بلب عذری چو شکّر خواست بازش
خوشا آن کینه و آن عذرجویی
که آن دم خوشترست از هرچه گویی
❈۳۵❈
چو دورخ هر دو روبارو نهادند
ز بوسه قفل با یکسو نهادند
دورخ بر هم لب از پاسخ فگندند
ببوسه اسب در شهرخ فگندند
❈۳۶❈
چو جوزا آن دو مهوش روی در روی
ببوسه دیده هر یک موی بر موی
دودست اندر کش آوردند هر دو
سخنهای خوش آوردند هر دو
❈۳۷❈
حکایت چون ز شکّر برتر آید
بسی از شهد و شکّر خوشتر آید
چوخوشتر باشد از دو عاشق نغز
دو شکرشان بهم بادام در مغز
❈۳۸❈
چو باهم هر دو دلبر دوست بودند
دو مغز و هر دو در یک پوست بودند
زده اسباب شادی دست درهم
بپای افتاده دو سرمست در هم
❈۳۹❈
زبان بگشاد هرمز در شب تار
که صبحا برمدم جزبر لب یار
مدم زنهار ای صبح از فضولی
دمی دیگر مکن خلوت بشولی
❈۴۰❈
مدم کامشب بهم کاریست ما را
بشب در روز بازاریست ما را
چو شمعی تا بروزم زنده امشب
بمیرم گر زنی یک خنده امشب
❈۴۱❈
تویی ای صبح امشب دستگیرم
نفس گرمی برآری من بمیرم
هر آنکس را که با ماهیست حالی
برو یک دم شبی، ماهی چو سالی
❈۴۲❈
شب وصل یکه دل خرّم نماید
بسی کوته تر از یکدم نماید
دل هرمز در آن شب جوش میزد
ز بیم روز نوشا نوش میزد
❈۴۳❈
بگل میگفت کای تنگ شکر پاش
که ما گشتیم از لعلت گهرپاش
گلی در تنگ آوردیم و رستیم
بشکّر تا بگردن در نشستیم
❈۴۴❈
ازین داد وستد با حور زادی
بآخر بستدیم از عمر دادی
بکام خویش دیده چشم بد را
بکام دل رسانیدیم خود را
❈۴۵❈
ندانم تا مرادر دلفروزی
چنین شب نیزخواهد بود روزی
چنین شب نیز با چندین سلامت
نبیند خلق تا روز قیامت
❈۴۶❈
بآخر چون شکر بر شهد خستند
بپسته بر گشادن عهد بستند
که گر مهلت بود در زندگانی
بهم رانیم عمری کامرانی
❈۴۷❈
سمنبر با شکر لب قول میکرد
دلش فریاد و جان لاحول میکرد
میان هر دو شد چون عهد بسته
گلش گفتا که کردی لعل خسته
❈۴۸❈
کشیده داردست ای مایهٔ ناز
که بسیاری خوری از ما شکر باز
بیا تا خوش بخسبیم و بخندیم
کلید بوسه در دریا فگندیم
❈۴۹❈
جوابش داد هرمز کای سمنبوی
چه برخیزد ازین خفتن سخن گوی
تو آتش در جهان افگندی امشب
گلی زان بر جهان میخندی امشب
❈۵۰❈
نیم آن مرغ من کز چشمهٔ نوش
شوم از شربتی آب تو خاموش
مگس چون نیست شکّر هست قوتم
بسوی پرده بر چون عنکبوتم
❈۵۱❈
کسی را آنچنان گنج نهانی
دهن بندد بآب زندگانی
ز راه کور بر میبایدت خاست
نیاید کارم از آبی تهی راست
❈۵۲❈
نداده بادهیی آسوده امشب
بآبم میدهی پالوده امشب
چو هستم شکّرت را چاشنی گیر
بچربی نیز خواهم روغن از شیر
❈۵۳❈
چو شکّر هست لختی شیرباید
چه میگویم هدف را تیر باید
ز پسته چند بیرون افگنم پوست
که پسته کار بیگاریست ای دوست
❈۵۴❈
لبت را چون زکوة آب حیاتست
چو از هر جاترا بیشک ز کوتست
چو من درویشم از بهر نباتی
بدین درویش بیدل ده ز کوتی
❈۵۵❈
چه میخواهی ز من زین بیش آخر
نبودت هیچکس درویش آخر
چو تو با من بیک نعمت کنی ساز
خداوندت یکی را ده دهد باز
❈۵۶❈
بشکّر در ده آواز سبیلی
که نیکو نبود از نیکو بخیلی
هوی میخواند هرمز را بتعلیم
که بگذارد الف بر حلقهٔمیم
❈۵۷❈
چو هرمز آن الف را مختلف کرد
دو ساق خویش گل چون لام الف کرد
بگردانید روی آن سیم تن حور
که بادا آن الف از میم من دور
❈۵۸❈
نخواهد یافت الف بر میم من راه
الف چیزی ندارد بوسه در خواه
ترا جز بوسه دادن نیست رویی
نیابد آن الف زین میم مویی
❈۵۹❈
اگر تو همچو سیمی دیدی این میم
ندارد هیچ کاری سنگ در سیم
دل سنگینت این میخواهد از کار
که تو سنگی دراندازی بیکبار
❈۶۰❈
سر دندان به شکّر تیز کردی
که شفتالوی بادانگیز خوردی
ببوسه گر دلت با ما رضا داد
ز تنگ گل بسی شکّر ترا باد
❈۶۱❈
وگر راضی نیی دم بر زن از پوست
شبت خوش باداینک رفتم ای دوست
چو سالم نیست بیست از من میازار
زکوة از بیست باید داد ناچار
❈۶۲❈
چو من درزاد خویش از بیست طاقم
مکن چون بیست عقد از جفت ساقم
چو مقصود من از تو هست دیدار
تو چون من باش اگر هستی خریدار
❈۶۳❈
ببستان قدر گل چندانست ای دوست
که زیر پرده با غنچه ست هم پوست
چو از پرده برآید چست و چالاک
ببویند و بیندازند در خاک
❈۶۴❈
چو بیضه پاره شد بر مهر عنبر
چو عود خام سوزندش بمجمر
نگین کز کان بدست آورده حکاک
کند از چرخ گردنده دلش چاک
❈۶۵❈
بمهر من مکن زنهار آهنگ
که گل در غنچه بهتر لعل در سنگ
مرا خواهی هوای خویش بگذار
مر این درجم بجای خویش بگذار
❈۶۶❈
بمهر من نیابی جز شکر چیز
بمهر درج من منگرد گر نیز
کلید درج محکم دار امروز
که تاچون گردد آن کار ای دل افروز
❈۶۷❈
ز گل هرمز بجوش آمد دگربار
که در شورم مکن ای خوش نمک یار
ز تو، بی غم نیابد کس نصیبی
که رعنایی ز گل نبود غریبی
❈۶۸❈
بکام دل چه میگیری جدایی
فراغت نیستت تا کی نمایی
گواهی میدهی بر خویشتن تو
ولی عاشق تری باللّه ز من تو
❈۶۹❈
ز روباهی بپرسیدند احوال
ز معروفان گواهش بود دنبال
چو دل با تو کند در کاسه دستی
چرا در کاسه گیری دست مستی
❈۷۰❈
دلت از نقش عشقم دور چون شد
که نقش از سنگ نتواند برون شد
بلی در سنگ بودت نقش آتش
بجست این آتش از سنگ تو خوش خوش
❈۷۱❈
چو میدانی تو کردار زمانه
چرا شوری درین زنبور خانه
چو در کاری بخواهی کرد آرام
در اوّل کن که پیدا نیست انجام
❈۷۲❈
روا باشد که دوران زمانه
بود ما را در انجام از میانه
عجب نبود که ندهد عمر من داو
مکن، مستیز، ای گل مست مشتاو
❈۷۳❈
وگر حاصل نمیداری تو کامم
شدم، انگار نشنودی تو نامم
درین معنی نیفتادت بد از من
لبت گر یک شکر صد بستد از من
❈۷۴❈
بدندان گر لبت را خسته کردم
ببوسه مرهمش پیوسته کردم
بدندان زان لب لعلت گزیدم
که تا خون از لب لعلت مزیدم
❈۷۵❈
چوخوردی خونم از لب باز کردم
که خوش خوش از لبت خون بازخوردم
کنون رفتم چه عذرت خواهم امشب
که در بی مهریت بی ماهم امشب
❈۷۶❈
چو گفت این خواست تا برخیزد از جای
گلش افتاد همچون زلف در پای
که گل را این چنین مپسندی آخر
بیک حمله سپر بفگندی آخر
❈۷۷❈
گلم زان پیش تو افگند بادم
مشو از خط که سر بر خط نهادم
دل خود دانهٔ دام تو کردم
خرد را خطبه برنام تو کردم
❈۷۸❈
چو سر بر پایت آرم سرفرازم
چو جان در پایت افشانم بنازم
درون جانی ای در خون جانم
ندانم جز تو کس بیرون جانم
❈۷۹❈
زهی دلسوز یار ناوفادار
زهی غمخواره دلبند جگرخوار
چو دامن روی من در پای دیده
وزین سرگشته، دامن درکشیده
❈۸۰❈
ز بیمهری مشو ای مه ز من دور
که نه هرگز بود بی مهر مه نور
چو دل را در میان خط کشیدی
خطی در دل کشیدی و رمیدی
❈۸۱❈
چو حلقه تا بدر بازم نهادی
چو شمعم سوختی گازم نهادی
کنون از خشم من دم سرد کردی
دلم را شهربند درد کردی
❈۸۲❈
چوخاک راه پیشت بردبارم
چو خون دیده سر نه بر کنارم
چنین نازک مباش ای جان من تو
که از گل برنتابی یک سخن تو
❈۸۳❈
بسی میلم ز عشرت از تو بیشست
ولی بیمم ز رسوایی خویشست
گل شیرین بشکّر لب گشاده
فسون میخواند سر بر خط نهاده
❈۸۴❈
بآخر آن فسون هم کار گر شد
دل هرمز از آن دلبر دگر شد
بگلرخ گفت ای چون گل کم آزار
مگیر از من چو گل از یک دم آزار
❈۸۵❈
چو کامم برنمیآری کنون من
بکام تو دهم خطّی بخون من
چو با من مینسازی کژ چه بازم
من دلسوخته با تو بسازم
❈۸۶❈
بگفت این و شکر در تنگ آورد
ز زلفش ماه در خرچنگ آورد
گهی دزدید از آب زندگانی
بلب بردش ز شکّر رایگانی
❈۸۷❈
گهی بر انگبین زد قند او را
گهی بگسست گردن بند او را
گهی شکّر ز مغز پسته خورد او
گهی لعلش بمرجان خسته کرد او
❈۸۸❈
گهی با سیم کار او چو زر کرد
گهی با دوست دست اندر کمر کرد
گهی صد حلقه زانزلف زره پوش
بیکدم کرد همچون حلقه در گوش
❈۸۹❈
گهی از پسته عنّابش بخست او
ببوسه بر شکر فندق شکست او
ز سیبش کرد شفتالو بسی باز
مگر پیوسته بود آن هر دوزاغاز
❈۹۰❈
بخفتند آن دو دلبر همچنین مست
که تا باد سحرگه بر زمین جست
سپاه روز چون بر شب غلو کرد
نسیم صبح جان را تازه رو کرد
❈۹۱❈
بگوش آمد ز دریای سیاهی
خروش مرغ شبگیر از پگاهی
ز باد صبح گل سرمست برجست
نگر گل چون بود در صبحدم مست
❈۹۲❈
چو گل برخاست هرمز نیز برخاست
صبوحی را ز گلرخ باده درخواست
گلش گفتا ز بویی میزنی خوش
خمارت میکند از مستی دوش
❈۹۳❈
بدست خود می مخموریم ده
وزان پس درشدن دستوریم ده
بباید رفت چون روزست و ما مست
که تا برمانیابد چشم بد دست
❈۹۴❈
که چون پیمانه پر گردد بناکام
بگرداند سر خود در سرانجام
بگفت این و میی خورد و میی داد
دم از آب قدح میزد پریزاد
❈۹۵❈
چو کرد آب قدح را آن پری نوش
شد او همچون پری در آب خاموش
بیفتادند هر دو مایهٔ ناز
ز مستی سرگران کرده ز سرباز
❈۹۶❈
یکی سر در کنار آن نهاده
غمش سر در میان جان نهاده
یکی را پای آن یک گشته بالین
نهاده یار را بالین سیمین
❈۹۷❈
دو عاشق را ز خود یک جو خبر نه
وزین عالم وزان عالم اثر نه
ز خوب و زشت دنیا باز رسته
بکلّی از نیاز و ناز رسته
❈۹۸❈
شنودم از یکی مستی بآواز
که می زان میخورم کز خود رهم باز
چو صبح از چرخ گردون پرده بفگند
سپیده صد هزاران زرده بفگند
❈۹۹❈
سپیده از پس بالا درآمد
دُر صبح از بن دریا برآمد
چو شد روشن درآمد دایهٔ پیر
دو دلبر دید پای هر دو در قیر
❈۱۰۰❈
نه نقلی حاضر ونه شمع بر پای
نه می مانده، نه مجلسخانه برجای
جهان روشن شده، شمعی نشسته
شرابی ریخته، جامی شکسته
❈۱۰۱❈
همه خانه قدح پاره گرفته
زمین سیمای میخواره گرفته
درآمد دایه و فریاد در بست
زبانگش دلگشای از جای برجست
❈۱۰۲❈
چو هرمز دید گل را جست بر پای
که تا بدرود کردش مست برجای
چو می بدرود کرد آن رشک مه را
ز بوسه بدرقه برداشت ره را
❈۱۰۳❈
گل خورشید رخ برخاست و دایه
روان دایه پس گل همچو سایه
بسوی قصر شد، وان روز تا شب
ز شوق آن شبش میگفت یا رب
❈۱۰۴❈
گهی میکرد ازان مستی خمارش
گهی زان ناز و آن بوس و کنارش
گهی زان عیش و خوشی یاد میکرد
گهی زان آرزو فریاد میکرد
❈۱۰۵❈
گهی زان خوشدلیها باز میگفت
گهی میخاست، گاهی باز میخفت
کنون بنگر که گردون چه جفا کرد
که تا آن هر دو را از هم جدا کرد
❈۱۰۶❈
فلک گویی یکی بازیگر آمد
که هر ساعت برنگی دیگر آمد
فلک دانی که چیست ای مرد باهش
یکی بیگانه پرور، آشنا کش
❈۱۰۷❈
بدین چون مدّتی بگذشت از ایام
گل و هرمز نیاسودند از کام
گهی کام و گهی ناکام بودی
گهی جام و گهی پیغام بودی
❈۱۰۸❈
گهی با هم گهی بی هم نشسته
گهی هم غم گهی همدم نشسته
جهان بر کام خود راندند یک چند
ولیک از کار آن هر دو فلک خند
❈۱۰۹❈
نمی کرد آسیاب چرخ در کوب
از آن بود آسیا بر کام جاروب
گل از دل دانهیی در خورد میکاشت
بعشرت آسیا بر گرد میداشت
❈۱۱۰❈
چه شادی و چه غم آنجا که او شد
همه در آسیای او فرو شد
ندانستند از اوّل این جهان را
که آخر چه درآید از پس آنرا
❈۱۱۱❈
جهان با یک شکر صد نیش نی داشت
دمی شادیش سالی غم ز پی داشت
اگر گل بر جهان خندید یک روز
ببین کز شیشه گریان شد بصد سوز
❈۱۱۲❈
ز دنیا آدمی را خرّمی نیست
کسی کوخرّمست او آدمی نیست
کامنت ها