عطار:چنین گفت آن سخن سنج سخندان کزو بهتر ندیدم من سخنران
❈۱❈
چنین گفت آن سخن سنج سخندان
کزو بهتر ندیدم من سخنران
که چون شب روز شد وین مرغ پرزن
ز شب برچید پروین را چو ارزن
❈۲❈
فلک چون طیلسان سبز بر سفت
زمین در پرنیان سبز بنهفت
شه خوزان نشسته بود برگاه
درآمد از سپاهان قاصد شاه
❈۳❈
خبر آوردش از شاه سپاهان
که شه همچون شکرگلراست خواهان
بسازد کار آن شمع زمانه
کند شکّر ز خوزستان روانه
❈۴❈
که راه از بهر آب زندگانی
زدیم آب از گلاب اصفهانی
سپاهان را تو بهروزی فرستی
که از گل شکرخوزی فرستی
❈۵❈
همه شهر سپاهان چار طاقست
ز وصل گل چه هنگام فراقست
ز شادی بانگ نوش از ماه رفته
خرد بر تک چو باد از راه رفته
❈۶❈
همآوازان بهم همدرد گشته
هوا از آه مستان سرد گشته
سپیده دم صبوحی دم نشسته
بروی روز بر شبنم نشسته
❈۷❈
عطارد نامهٔ تو ساز کرده
سماع زهروی آغاز کرده
ز شکّر دُرفشان گلرنگ چشمه
ز مستی شیرگیر آهو کرشمه
❈۸❈
ز شادی هیچ باقی نیست امروز
مگر گل زانک گل باید بنوروز
چو زین معنی بگل آمد پیامی
که شاه آن مرغ را بنهاده دامی
❈۹❈
ز خوزستان شکر را میکند دور
ز صد ماتم بتر میسازدش سور
همه کار عروسی میکند راست
بپیش ماه سوسی میکند راست
❈۱۰❈
ازین غم آتشی در جان گل زد
جهان صد خار در شریان گل زد
جهان از دل چو بحر آتشش ساخت
فلک یکبارگی دست خوشش ساخت
❈۱۱❈
بگردون بر رسید آه گل از دل
پرآتش شد تهیگاه گل از دل
نشسته مشک کنده ماه خسته
دلش برخاسته بگشاده بسته
❈۱۲❈
شکر آورده زیر حلقهٔ میم
شخوده برگ گل از فندق سیم
دلی و صد هزاران آتش رشک
رخی و صد هزاران دانهٔ اشک
❈۱۳❈
بیامد پیش گلرخ دلربایی
که بهر عقد بستاند رضایی
چو گل را دید زیر خون بمانده
دلش با خون بهم بیرون بمانده
❈۱۴❈
سمنبر پیرهن چون گل دریده
ز نرگس لاله را جدول کشیده
نشسته در میان خون بخواری
وزو برخاسته از جمله زاری
❈۱۵❈
شنوده از عروسی هر سخن را
از آن ماتم گرفته سروبن را
سخن در شاهراه گوش رفته
خرد از شاهراه هوش رفته
❈۱۶❈
نه در دل رای ونه در عقل تدبیر
بگفته بر دو عالم چار تکبیر
هوای هرمزش افگنده درجوش
وجود گلرخش گشته فراموش
❈۱۷❈
چو آینده چنان دید آن صنم را
زغم دربسته کرد آن لحظه دم را
نزد دم تن زد و لختی بیاسود
که تا آن تاج برتختی بیاسود
❈۱۸❈
نگار تلخ پاسخ، در بر ماه
بشیرینی پیامی دادش از شاه
که خود را هشت جنت نقد بینم
چو شکّر زیر گل در عقد بینم
❈۱۹❈
ترا این عقد در عقبیست رانده
تو چون عقد گهر در عقد مانده
نباید بود گل را سرگران گشت
که نتواند کس از رسم جهان گشت
❈۲۰❈
تو خورشیدی ترا ماهی بباید
تو خاتونی ترا شاهی بباید
همه کس را بجفتی اشیاقست
که بی جفتی خدایست آنکه طاقست
❈۲۱❈
اگر چون دیگران جفتی کنی تو
بخوبی طاقی و جفتی زنی تو
بباید جفت را برجان نهادن
چو جفتی جفته در نتوان نهادن
❈۲۲❈
چو مردم در بر جفتی طرب کن
پری جفتی مگر جفتی طلب کن
چو ابرویی تو طاق از چشم آخر
همی جفتی طلب چون چشم آخر!
❈۲۳❈
چو شمعم سوختی ای مه چگویم
بده پروانه تا باشد بکویم
گلش گفتا شهم دیوانه خواهد
که از شمعی چو من پروانه خواهد
❈۲۴❈
ز نطع خود برون ره مینخواهم
چه پروانه دهم شه می نخواهم
یقین دانم که نبود شاه خواهان
که گل گردد گلابی در سپاهان
❈۲۵❈
نه بر نطع عروسی راه خواهم
نه رخ بر شه نهم نه شاه خواهم
نه با او میل در میدان کشم من
نه با او اسپ در جولان کشم من
❈۲۶❈
پیاده میروم چون دلفروزی
بفرزینی رسم در نطع روزی
گر او را پیل بالازر عیانست
مرازو، پیل بندی، در میانست
❈۲۷❈
شه از من در غریبی مبتلا باد
و یا شهمات این نطع دو تا باد
چو آن زن پاسخ از گلرخ چنان یافت
سبک دل را چو مستان سرگران یافت
❈۲۸❈
دلش در نفرتی دید ونفوری
وزو نزد یکیی جستن چو دوری
زن آمد پیش شاه و گفت آن ماه
نخواهد بود هرگز جفت آن شاه
❈۲۹❈
چو گویی جفت گیر اوسوک گیرد
نه زان مرغست کوکاووک گیرد
چو سوسن ده زبان شد گل بیکبار
که آزادم چو سوسن من ازین کار
❈۳۰❈
نه جفتی خواهم و نه جفت گیرم
وگر چون آتشی بی جفت میرم
چه گر آتش ز بی جفتی بمیرد
بسوزد هرکه با او جفت گیرد
❈۳۱❈
ازان چون آتشی فارغ زجفتم
که نم در ندهم و در آب خفتم
چه گر خاکم نگردد گرد آخر
پدر نپسنددم در درد آخر
❈۳۲❈
شه خوزان از آن پاسخ چنان شد
که گویی مغز او از استخوان شد
برای کار آنسرو چمن را
بخواند او فیلسوف رایزن را
❈۳۳❈
بدو گفتا چه جویم در مضیقی
زمانی خون این خور از طریقی
نگین دل چنان در بند اینست
که دل دربند او همچون نگینست
❈۳۴❈
حکیمش گفت رای تو نکوتر
که خسرو برترست و من فروتر
ولی هرچ آن بناکامی کنی ساز
اگر نورست نوری ندهدت باز
❈۳۵❈
بنامی کار برخامی منه تو
اساسی را بناکامی منه تو
چو زین اندیشه غمناکست شهزاد
نباید بر دل، این اندیشه ره داد
❈۳۶❈
چو وقت کشت شاخی را دهی پیچ
توان کشتن ولی برندهدت هیچ
چو گل را ناخوشی میآید از جفت
چو پسته لب بباید بست از این گفت
❈۳۷❈
خوشی چندانکه گویی بیش باید
همه عالم برای خویش باید
قضا تدبیر ما بر هم شکستست
گشاد کارها بر وقت بستست
❈۳۸❈
اگر صد موی بشکافم ز تدبیر
برون نتوان شدن مویی ز تقدیر
بباید نامهیی آغاز کردن
ازین اندیشه دل پرداز کردن
❈۳۹❈
سخن گفتن چو شکّر از دل آنگاه
فرستادن بدست قاصد شاه
خوش آمد شاه را زان رای عالی
بجای آورد آنچ او گفت حالی
❈۴۰❈
دبیری آمد و نامه ادا کرد
بنای نامه بر نام خدا کرد
پس از گل کرد حرفی چند آغاز
که ممکن نیست کردن این گره باز
❈۴۱❈
که گر با گل بگویم این سخن را
در آویزد بگیسو خویشتن را
توان کرد از چنین یاری تحاشی
سزد گر در چنین کاری نباشی
❈۴۲❈
ترا گر گل نباشد غم نیاید
سپاهان را ز یک گل کم نیاید
پدر شویی که او جوید رضا داد
اگر دختر ترا خواهد ترا باد
❈۴۳❈
چو بنوشتند و نامه درنوشتند
ز مشک و عنبرش مهری سرشتند
سپردندش بدست قاصد شاه
نهاد آن مرد قاصد پای در راه
❈۴۴❈
برشه رفت و چون شه نامد برخواند
ز هر قصری بزرگان را بدرخواند
ز خشم شاه خوزستان سخن گفت
که طاقم کرد شه زان سیمتن جفت
❈۴۵❈
زبانم داد تا گل یارم آید
چو دل او داردم دلدارم آید
چو شکّر هر دو باهم دوست باشیم
چو پسته هر دو در یک پوست باشیم
❈۴۶❈
ز گل چون دیده بر سر باشمش من
وکیل خرج شکّر باشمش من
کنون از گفتهٔ خود سرگران شد
زبون آن سبک دل چون توان شد
❈۴۷❈
وفا جستن ز تر دامن محالست
که دوران وفاراخشک سالست
بسی نام وفا گوشم شنیدست
ولی هرگز ندیدم، تا که دیدست
❈۴۸❈
خبر هست از وفا لیکن عیان نیست
وفاگر هست قسم این جهان نیست
منم امروز شمع پادشاهان
ز من در پرده مینازد سپاهان
❈۴۹❈
اگر بر کین من آرد جهان دست
کنم کوری دشمن را جهان پست
وگر کژبازد این خاکستری نطع
ببیند نطع و خاکستر علی القطع
❈۵۰❈
بچشمم هفت دریا جز کفی نیست
ز چشمم هفت دوزخ جز تفی نیست
جهان گر آب گیرد من بشولم
از آن معنی که نرسد بر پژولم
❈۵۱❈
ز شمشیرم کبودی آشکارست
که بحری گوهری و آبدارست
گر آبستن ز من اندیش گیرد
چنین راه عدم در پیش گیرد
❈۵۲❈
مه نو گرچه بس کهنه عزیزست
بپیش رای من نو کیسه چیزست
نمیبینی که در کسب شعاعی
کند منزل بمنزل انتجاعی
❈۵۳❈
که باشد شاه خوزستان که امروز
بگردد از چو من شاهی دل افروز
ز بد نامی هوای جنگ دارد
ز دامادی شاهی ننگ دارد
❈۵۴❈
چرا دل را ازو دردی نمایم
من او را این زمان مردی نمایم
بگفت این و سپه بیرون فرستاد
ز هامون گرد بر گردون فرستاد
❈۵۵❈
ز هر جانب چو آتش لشکر آمد
بگردون گرد بر گردون برآمد
ز لشکرگاه بانگ نای زرّین
برآمد تا بلشگرگاه پروین
❈۵۶❈
دمی صد کوس در صد جای میکوفت
علم بر وزن هر یک پای میکوفت
ز زیر گرد عکس تیغ میتافت
چو سیاره ز زیر میغ میتافت
❈۵۷❈
ز بس لشکر که با هم انجمن شد
چو دریا کوه آهن موجزن شد
زمین از پای اسپان خاک میریخت
هوا چون خاک بیزان خاک میبیخت
❈۵۸❈
چو شب در پای اسپ اشکال آمد
قراضه با سر غربال آمد
ز زیر قلعهٔ این چرخ گردان
ز لب زنگی شب بنمود دندان
❈۵۹❈
هزاران مرغ زیر دام رفتند
ز قصر نیلگون بر بام رفتند
بصد چشم چو نرگس هر ستاره
باستادند بر لشکر نظاره
❈۶۰❈
چو شب از خرگه گردون برون شد
ستاره چون دم اسپان نگون شد
زبان برداشت مرغ صبحگاهی
منادی کرد از مه تا بماهی
❈۶۱❈
چو مردم را ز روز آگاه کردند
بفال نیک عزم راه کردند
براندند از سپاهان شاه و لشکر
بخوزستان شدند از راه یکسر
❈۶۲❈
چو زیشان شاه خوزستان خبر یافت
سپاهی کردگرد و کار در یافت
میان دربست بر کین شاه خوزی
خزانه در گشاد و داد روزی
❈۶۳❈
اگر گنجی نبخشی بر سپاهت
سپه بی گنج کی دارد نگاهت
بسیم و زر سپه را کرد قارون
ز خوزستان سپاه آورد بیرون
❈۶۴❈
همه روی زمین لشکر کشیدند
دو رویه صفدران صف برکشیدند
گروهی را بکف شمشیر برّان
ز خشم دشمنان چون شیر غرّان
❈۶۵❈
گروهی با سنانهای زره سم
ز سر تا پای در آهن شده گم
گروهی نیزهها بر کف گرفته
جهانی نیستان در صف گرفته
❈۶۶❈
گروهی بی محابا ناوک انداز
ز کینه سر کشان را سینه پرداز
گروهی خشت و ناچخ تیز کرده
ترش استاده شورانگیز کرده
❈۶۷❈
گرفته یک طرف شیران جنگی
کمان چاچی و تیر خدنگی
گرفته یک گُرُه گرز گران را
گشاده دست و بر بسته میان را
❈۶۸❈
دو رویه هندوان جوشان تر از نیل
شده آیینه زن از کوههٔ پیل
بغرّیدن بگوش آمد چنان کوس
که گفتی با زمین خورد آسمان کوس
❈۶۹❈
چنان آواز او در عالم افتاد
که گفتی هر دو عالم برهم افتاد
ز مغرب تا بمشرق مرد بگرفت
ز هامون تا بگردون گرد بگرفت
❈۷۰❈
چو چرخ از گرد میغی بست هموار
ز بانگ کوس رعد آمد پدیدار
ز شمشیر سرافگن برق میجست
ز پیکان زره سم راه بربست
❈۷۱❈
از آن میغ و از آن رعد و از آن برق
پر از باران خونین غرب تا شرق
همه روی زمین شنگرف بگرفت
ز خون هر سوی رودی ژرف بگرفت
❈۷۲❈
زمین از خون مردان موج زن گشت
سپر چون خشت و جوشنها کفن گشت
زهر سو کشته چندانی بپیوست
که راه جنگ بر لشکر فرو بست
❈۷۳❈
تن از اسپ و سر از تن سرنگون شد
فلک صحرا زمین دریای خون شد
ز عهد نادرست چرخ دوّار
شه خوزان شکسته شد بیکبار
❈۷۴❈
چو مرغ خانگی از هیبت باز
هزیمت شد بسوی شهر خود باز
همه شب کار جنگ روز میساخت
چو شمعی مضطرب با سوز میساخت
❈۷۵❈
در آنشب گل بیامد پیش دایه
چو خورشیدی که آید پیش سایه
پراکنده شده در سوز رشکش
بنات النعش از پروین اشکش
❈۷۶❈
مژه چون سوزنی در خون سرشته
که نتوان بست این تب را برشته
شده از دست دل سر رشتهٔ من
که نتوان دوخت این برهم بسوزن
❈۷۷❈
اگر شه شهر خوزستان بگیرد
گل عاشق از این خذلان بمیرد
بر هرمز دل افروزیم نبود
چنان رویی دگر روزیم نبود
❈۷۸❈
بچربی دایه گفتش تو مکش خویش
که شب آبستنست و روز در پیش
اگرچه هست ترس امید میدار
دل اندر مهر آن خورشید میدار
❈۷۹❈
اگر طاوس، ماری در پی اوست
وگر خرماست خاری در پی اوست
چو هرمز نقد داری عقد میساز
مسوز از نسیه و با نقد میساز
❈۸۰❈
بسا کس کز هوس جوبی فرو برد
درآمد دیگری و آب او برد
ز تو شاه سپاهان مانده در جنگ
چو شکّر هرمزت آورده در تنگ
❈۸۱❈
یکی بهر تو در رنجی نشسته
دگر یک بر سر گنجی نشسته
یکی در عشق رویت میزند تیغ
دگر یک را ز تو کاری بآمیع
❈۸۲❈
کنون باری در شادیت بازست
که ازتو تا بغم راهی درازست
ز جان افروز دل خوش دار امروز
مباش از دی و از فردا جگر سوز
❈۸۳❈
بجز امروز نقد ما حضر نیست
که دی بگذشت و از فردا خبر نیست
ز گفت دایه گل در شادی آمد
وزو چون سرو در آزادی آمد
❈۸۴❈
چو در روز دوم این طاس زرّین
بریخت از طشت زر سیماب پروین
هزیمت شد سپاه زنگ یکسر
زمین شد سندروسی رنگ یکسر
❈۸۵❈
خروشی از پگه خیزان برآمد
ز صحرا بانگ شبدیزان برآمد
دو روبه بانگ کوس از دور برخاست
ز حلق نای صوت صور برخاست
❈۸۶❈
ز بس مردم که آن ساعت زمین داشت
قیامت گوییا پنهان کمین داشت
جناح و قلب از هر سوی شد راست
ز سینه چون جناحی، قلب برخاست
❈۸۷❈
پی هم لشکری چون قطره از میغ
ستاده با هزاران تیغ یک تیغ
چنان درهم شده رمح زره سم
که کرده روشنی ره بر زمین گم
❈۸۸❈
اگر سیماب باریدی چو باران
بماندی بر سنان نیزه داران
ز بس چستی که بر سرهای نیزه
نگه میداشتی سیماب ریزه
❈۸۹❈
سپه داران سپه در هم فگندند
صلای مرگ در عالم فگندند
چو برگ گندنا تیغی ربودند
ز تن چون گندناسر میدرودند
❈۹۰❈
ز بس خون کرد و لشکر ریخت در راه
ز عکس خون شفق شد چهرهٔ ماه
ز خون و خوی مشام خاک بگرفت
زمین را ره نماند افلاک بگرفت
❈۹۱❈
جهان از سرکشان آن روز جان برد
زمین از گرد، سربر آسمان برد
بآخر با دلی چون شمع سوزان
شکسته خواست آمد شاه خوزان
❈۹۲❈
ندادش دست دولت هیچ یاری
ز بی دولت نیاید شهریاری
ستاده بود هرمز بر کناری
میان در بسته در زین راهواری
❈۹۳❈
کمندش فتح بر فتراک بسته
سمندش ماه نو بر خاک بسته
یکی خودی چو آیینه بسربر
یکی جوشن پلنگینه ببر در
❈۹۴❈
بشمشیر آتش از آهن فشانده
چو کوهی سیم در آهن بمانده
تکاور را ز پیش صف برانگیخت
ز لب از کین چو دریا کف برانگیخت
❈۹۵❈
بسرسبزی درآمد چون درختی
مبارز خواست و جولان کرد لختی
ظفر با تیغ او همپشت میشد
حسودش کفش در انگشت میشد
❈۹۶❈
چنان بانگی برآورد از جگرگاه
که در لرز اوفتاد از کوه تا کاه
ز بانگ او سپه در جست از جای
نمیدانست یک پر دل سر از پای
❈۹۷❈
جوانی بود بهزاد از سپاهان
که بودی پهلوان پادشاهان
به پیش هرمز آمد تیغ در دست
بتندی نعره زد چون شیر سرمست
❈۹۸❈
که من سالار گردان نبردم
کجادر چشم آید هیچ مردم
اگر یک مرد در چشمم نماید
درون آینه جسمم نماید
❈۹۹❈
جهان جز من جهانداری ندارد
وگر دارد چو من باری ندارد
بگفت این و گشاد از بر کمند او
بشه رخ اسپ را بر شه فگند او
❈۱۰۰❈
درآمد هرمز و بگشاد بازو
همی برد از تنورش در ترازو
بزد بهزاد را بر سینه ناچخ
بیک ضربت فرستادش بدوزخ
❈۱۰۱❈
چو زخمش بر دل بهزاد آمد
با حسنت از فلک فریاد آمد
عزیو اهل خوزستان چنان شد
که رعدی از زمین بر آسمان شد
❈۱۰۲❈
برینسان مرد میافگند بر راه
که تا افگنده شد افزون ز پنجاه
شفق میریخت تیغش همچو باران
وزو چون برق سوزان تیغداران
❈۱۰۳❈
ز بس خون کو فشاند از دشمن خویش
خلوقی کرد جوشن بر تن خویش
سراپای اوفتاده راه بر سر
ز هر بی سر تنی بنگاه بر سر
❈۱۰۴❈
چو هرمز دشت خوزان پر ز خون کرد
علم شاه سپاهان سرنگون کرد
شکست آمد برو و شد هزیمت
گرفتند آن سرافرازان غنیمت
❈۱۰۵❈
نه چندان یافتند آن قوم هر چیز
که حاجتشان بود هرگز دگر نیز
شه آنگه خواند هرمز را باعزاز
ز هر سو پیش میدادند ره باز
❈۱۰۶❈
درآمد هرمز از در شادمانه
ثنا گفتش بسی شاه زمانه
سپهداری آن لشکر بدو داد
بدست خویشتن افسر بدو داد
❈۱۰۷❈
بدو گفتا ندانستیم هرگز
که دستانیست رستم پیش هرمز
تویی پشتی سپهداران دین را
تویی مردی، همه روی زمین را
❈۱۰۸❈
ظفر نزدیک بادت چشم بددور
حسودت مانده در ماتم تو در سور
گر این سرکش نبودی پای برجای
نماندی تاج بر سر تخت بر پای
❈۱۰۹❈
کدامین بحر و کان را این گهر بود
کدامین باغبان را این پسر بود
بطلعت چهرهٔ جمشید داری
بچهره فرّهٔ خورشید داری
❈۱۱۰❈
ازین علم و ازین فرّ و ازین زور
شود صد پیل پیشت بر زمین مور
خدا داند که تااین کار چونست
که این کار از حساب ما برونست
❈۱۱۱❈
چو شاه از حد برون بنواخت او را
کسی کردش بر اسپ و ساخت او را
برشه منظری پرداختندش
جدا هر یک نثاری ساختندش
❈۱۱۲❈
درخت دولت او بارور شد
شهنشاهیش آخر کارگر شد
جهان پرموج کار و بار او بود
زبان خلق در گفتار او بود
❈۱۱۳❈
گل از شادی او در ناز مانده
زخنده هر دو لعلش باز مانده
ز درج لعل مرجان مینمود او
جهانی را ز لب جان میفزود او
❈۱۱۴❈
چو یک چندی برآمد چرخ جانباز
ز سر در بازیی نو کرد آغاز
فلک بازیگرست و تو چو طفلی
که مغرور خیال علو و سفلی
❈۱۱۵❈
چو تو با کعب او بسیار افتی
بنظّاره روی در کار افتی
چو تو طفلی برو از دور میباش
وگرنه تا ابد مغرور میباش
کامنت ها