عطار:الا ای فاخته خوش حلقی آخر ز حلقت جانفزای خلقی آخر
❈۱❈
الا ای فاخته خوش حلقی آخر
ز حلقت جانفزای خلقی آخر
گهر داری درون دل برون ریز
ز حلق خویش در صد حلقه خون ریز
❈۲❈
سخن را ساز ده آواز بگشای
چو بستی طوق معنی راز بگشای
بهر بانگی جهانی را بر افروز
بهر دم شمع جانی را برافروز
❈۳❈
چو ترک دانهٔ دنیی گرفتی
قفس بشکستی و عقبی گرفتی
کنون گر قصهیی داری ادا کن
همه بیگانگان را آشنا کن
❈۴❈
سخن سنجی که دادی در سخن داد
چنین کرد آن سخن سنج این سخن یاد
که قیصر آنکه هرمز را پدر بود
که از گردون برفعت بیشتر بود
❈۵❈
بوقت او نبود افزون از او شاه
جهان افروخت بر گردون ازو ماه
فلک اجری خور دیوان او بود
خراج چند کشور آن او بود
❈۶❈
ز دارالملک خود فرمانبری شاد
بسوی شاه خوزستان فرستاد
که گر خواهی که یابی تخت و تاجت
ز من باید پذیرفتن خراجت
❈۷❈
برون کن دخل خوزستان و بفرست
که نام تو درون آمد بفهرست
سر از فرمان مپیچ و پیروی کن
چو سر بر خط نهادی خسروی کن
❈۸❈
اگر یک موی از ما سر بتابی
زمین بر سر کنی و سر نیابی
از آن پاسخ دل شه شد چنان تنگ
که از دلتنگیش آمد جهان تنگ
❈۹❈
دمش سردی گرفت و روی زردی
سیه کردش سپهر لاجوردی
بزرگان را بپیش خویشتن خواند
بپیش خرده گیران این سخن راند
❈۱۰❈
که قیصر باج میخواهد ز کشور
وگر ندهم بلا بینم ز قیصر
نه در جنگش برآشفتن توانم
نه باج او پذیرفتن توانم
❈۱۱❈
کسی نیست این زمان در پادشاهی
که نیست از قیصرش صاحب کلاهی
بر او من چون برون آیم زمانی
که بر جانم برون آید جهانی
❈۱۲❈
بزرگی بود حاضر رهنمایی
بغایت خرده دان مشکل گشایی
بسی شادی و غم در کون دیده
فساد عالم از هر لون دیده
❈۱۳❈
ز غم برخاسته دل در بر او
نشسته برف پیری بر سر او
زبان از فکر خاموشی بدر کرد
دهان رادر سخن دُرج گهر کرد
❈۱۴❈
بشه گفت ای سپهرت آشیانه
جناب آسمانت آستانه
سخای بحر وحلم کوه بادت
شکست لشکر اندوه بادت
❈۱۵❈
چو روی فال گیرد شهریاری
بیابد پشت گرمی روزگاری
نه هرگز پشت گرداند از آن روی
نه روی آنکه پشت آرد از آن سوی
❈۱۶❈
تو این دم فال از هرمز گرفتی
چنین فالی کجا هرگز گرفتی
در این جنگ کزو آمد فرازت
شود زوهم در این صلح بازت
❈۱۷❈
چو هرمز در سخن گفتن کسی نیست
بسی میداند و عمرش بسی نیست
چنان آزاده و بسیار دانست
کز آزادی چو سوسن ده زبانست
❈۱۸❈
زبان ترکی و رومی و تازی
همه میآیدش در چشم بازی
چواین زیبا سخن رومی زبانست
اگر او را فرستی لایق آنست
❈۱۹❈
رسولی را بر قیصر فرستش
خزانه درگشای وزر فرستش
بزر اقلیمت از قیصر نگهدار
که از زر همچو زر گردد همه کار
❈۲۰❈
چو زر در مغز داری دوست داری
وگرنه هرچه داری پوست داری
بباید سیم و زر چندین شتروار
جواهر پیل بالا دُر بخروار
❈۲۱❈
زهر در جامههای سخت زیبا
لباس زرنگار و تخت دیبا
بخور و صندل و مشک تتاری
عبیر وعنبر و عود قماری
❈۲۲❈
غلامی صد که در صاحب جمالی
فلکشان خاک بوسد در حوالی
بسحر تنگ چشمی جان فزوده
جهان در چشمشان مویی نموده
❈۲۳❈
سمندی صد سبق برده ز افلاک
بتک در چشم کرده بادرا خاک
جهانی برق را پیشی دهنده
چو برقی صد جهان زیشان جهنده
❈۲۴❈
کنیزی صد ز ماه افزون بهاتر
ز خورشید فلک نیکو لقاتر
نمودی دستبردی عقل و جان را
بسرپایی درآورده جهان را
❈۲۵❈
قبایی و کلاهی سخت فاخر
مرصع کرده از درّ و جواهر
بدینسان تحفهیی از گنج گوهر
روان کن باسواران سوی قیصر
❈۲۶❈
چو قیصر گنج نپذیرد ز هرمز
خراج تو نخواهد نیز هرگز
ترا از مصلحت آگاه کردم
تو به دانی سخن کوتاه کردم
❈۲۷❈
خوش آمد رای او، شه را چنان کرد
همه چون جمع شد هر یک نشان کرد
یکی گنجی چو کوه زربیاراست
کنیزان را بصد زیور بیاراست
❈۲۸❈
چو کوهی سیم در گنج حصاری
شدند آن ماهرویان در عماری
کله بر ماه چون سرو خرامان
کمر بستند بر خوی غلامان
❈۲۹❈
چو ماه تیزرو بر پشت باره
شدند آن مشتری رویان سواره
وزان پس داد تشریفی بهرمز
که خورشید آن ندیده بود هرگز
❈۳۰❈
رسالت را چو بس درخور گرفتش
وداعش کرد و پس در بر گرفتش
روان شد هرمز از خوزان چنان زود
که برقی چون رود برقی چنان بود
❈۳۱❈
چگویم عاقبت چون ره بسر شد
پسر آمد باقلیم پدر شد
بیک ره صاحب اقبالی بصد ناز
فرستادند باستقبال او باز
❈۳۲❈
چو روز دیگر این چرخ دو تا پشت
نمود از آینه صد گونه انگشت
بصد اعزاز هرمز را چو فرمود
فرود آمد ز رنج ره بیاسود
❈۳۳❈
چو شاه آگه شد ا زدُرّ شب افروز
بپیش خویشتن خواندش همانروز
درآمد هرمز و پیشش زمین رفت
زبان بگشاد وبر شاه آفرین گفت
❈۳۴❈
از آن پس تحفهٔ شه پیش او برد
بیک ره عرضه داد و سر فرو برد
چو قیصر دید چندان تحفه در پیش
ندید آزردن آن شاه در خویش
❈۳۵❈
چو هرمز را بدید آن شاه از دور
چو خورشیدی دلش زد موج از نور
برو میتافت صبح آشنایی
پدید آمد دلش را روشنایی
❈۳۶❈
درو حیران بماند از بسکه نگریست
ز کس پنهان نماند از بسکه بگریست
ولیکن اشک را پوشیده میداشت
برویش چشم را دزدیده میداشت
❈۳۷❈
مهی میدید چون سروی قباپوش
ز ماه او دلش از مهر زد جوش
بجان در عهد بستن آمد او را
رگ شفقت بجستن آمد او را
❈۳۸❈
نهاد از بس گرستن دست بر روی
که لشکر بود استاده زهر سوی
عجبتر آنکه هرمز نیز در حال
گشاد از پیش یکیک مژه قیفال
❈۳۹❈
نکو گفت این مثل پیر یگانه
که مهر وخون نخسبد در زمانه
ز خون چشم آن شهزاده و شاه
روان شد خون زهر چشمی بیک راه
❈۴۰❈
بسی بگریستند آن نامداران
بخندیدند پس چون گل ز باران
ندانستند تا آن گریه از چیست
نشد معلوم تا آن خنده از کیست
❈۴۱❈
زمانه شاه را فرزند میداد
پدر را با پسر پیوند میداد
قضا را مادر هرمز ز منظر
بدید از دور روی آن سمنبر
❈۴۲❈
چو روی آن شکر لب دید از کاخ
روان شد شیر پستانش بصد شاخ
دلش برخاست چشمش سیل انگیخت
عرق بر وی نشست و شیر میریخت
❈۴۳❈
ز کس نخرید دم وز مهر آن شاه
جهان بفروخت زیر پرده چون ماه
دلش در بر چو مرغی مضطرب شد
چو گردون بیقرار و منقلب شد
❈۴۴❈
بتان در گرد او هنگامه کردند
ز جان صد جام خون بر جامه کردند
گلاب تازه بر ماهش فشاندند
ز نرگس اشک بر راهش فشاندند
❈۴۵❈
چو کوه سیم از آن باهوش آمد
چو دریایی دلش در جوش آمد
زبان بگشاد کاین برناکه امروز
بپیش شه درآمد عالم افروز
❈۴۶❈
مرا فرزند اوست و این یقینست
وگرشه را بپرسی هم چنینست
مرا شمع دل و چشم و چراغ اوست
فروغ سینه ونور دماغ اوست
❈۴۷❈
نهادم جمله بگرفت آتش او
بسر گشتم ز زلف سرکش او
چنان مهریم ازو در دل برافروخت
که ماه، افروختن زوخواهد آموخت
❈۴۸❈
چنان جان در ره پیوند او ماند
که یکیک بند من در بند او ماند
ز سر تا پای، گویی قیصرست او
مگر بحرست قیصر گوهرست او
❈۴۹❈
نظیر هر دو تن در هفت اقلیم
نبیند هیچکس سیبی بدونیم
مرا باری قرار از دل ببردهست
به دست بیقراری در سپردهست
❈۵۰❈
گرفتم دیوزد بر من چنین تیر
چرا ریزد ز پستانم چنین شیر
گرفتم نفس زد بر جان من راه
چرا ماند بقیصر روی آن ماه
❈۵۱❈
گرفتم من نمییابم نشان زو
چرا شد شاه قیصر خونفشان زو
یقین دانم که کاری بس شگفتست
که گردون با دل من درگرفتست
❈۵۲❈
بگفت این و خروشی سخت دربست
شه از آواز او از تخت برجست
ز صدر پیشگه بر منظر آمد
وزان پس پیش آن سیمین برآمد
❈۵۳❈
بدید او را چنان گفتش چه بودست
بگفتند آنچه او را رونمودست
چو شاه او را چنان سرگشته میدید
همه جامه ز شیر آغشته میدید
❈۵۴❈
نخست آن قصه را غوری چه جوید
همان افتاده بود او را چگوید
بزیر پرده بنشست و ندانست
که در پرده چه بازیها نهانست
❈۵۵❈
کنیزک را بخواند آنگاه قیصر
که با من حال خود برگوی یکسر
بگو تا از کجاداری تو پیوند
که هرمز را نهادی نام فرزند
❈۵۶❈
بگو تا خود ترا فرزند کی بود
بجز با من کست پیوند کی بود
اگر رازی نهان در پرده داری
بگو با من چرا دل مرده داری
❈۵۷❈
چرا دردی که درمانش توان کرد
بنادانی ز من باید نهان کرد
گرت رازیست با من در میان نه
که فرمودت که مهری بر زبان نه
❈۵۸❈
کنیزک گفت کای دارای ثانی
چو خضرت باد دایم زندگانی
سخن بشنو بدان و باش آگاه
که آن وقتی که سوی حرب شد شاه
❈۵۹❈
مرادر پرده از شه گوهری بود
درخت قیصری را نوبری بود
چو آتش کرد خاتون قصد جانش
که برگیرد چو شمعی از میانش
❈۶۰❈
فلان سرّیت برد او را سحرگاه
نمیدانم برین قصّه دگر راه
کنون ز آن وقت قرب بیست سالست
عجب حالیست یارب این چه حالست
❈۶۱❈
شه از گفت کنیزک ماند خیره
دو چشم نور بخشش گشت تیره
چو شمعش آتشی بر فرق آمد
تنش در آب اشکش غرق آمد
❈۶۲❈
فشاند از چشم جیحون را بزاری
براند از خشم خاتون را بخواری
در آن اندیشه چون لختی فرو رفت
درآمدمهر و گفتی هوش ازو رفت
❈۶۳❈
یکی را گفت تا هرمز درآمد
زمین بوسید ونزد قیصر آمد
دعا کرد آفرین خواند و ثنا گفت
که دولت باد و پیروزی ترا جفت
❈۶۴❈
ز دوران مدتی جاوید بادت
چو گردون سایهٔ خورشید بادت
شه از دیدار و گفتارش فرو ماند
دعای چشم بد بروی فرو خواند
❈۶۵❈
بدو گفت ای هنرمند هنر جوی
مرا از زاد و بوم خویش برگوی
بگو تا ازکدامین زاد وبودی
مرا زین حال آگه کن بزودی
❈۶۶❈
نشان پادشاهی بر تو پیداست
کژی هرگز نکو نبود بگو راست
چو هرمز شد ز گفت شاه آگاه
تعجب کرد زان پرسیدن شاه
❈۶۷❈
زبان بگشاد و گفت ای شاه هشیار
ز من این راز پرسیدند بسیار
ترا این شک که افتادست در پیش
مرا پیش از تو افتادست در خویش
❈۶۸❈
بسی کردند هر جای این سؤالم
چه گویم چون نشد معلوم حالم
مرا در شهر خوزان مهربانیست
که باغ خاص شه را باغبانیست
❈۶۹❈
مرا پرورد و علم آموخت بسیار
چو جانم گوش داشت از چشم اغیار
ز من هیچ از نکویی بازنگرفت
ولی باوی دل من ساز نگرفت
❈۷۰❈
نه مانندست چهر او بچهرم
نه بر وی میبجنبد هیچ مهرم
عجب درماندهام در کار خود من
که بی پیوندم از روی خرد من
❈۷۱❈
منم امروز بیکس در زمانه
چو من بس بیکسم، زانم یگانه
نیارم بردپای از یکدگر جای
که میدزدیده گیرندم بهرجای
❈۷۲❈
چو بشنید این سخن قیصر ز فرزند
طمع دربست و در پیوست پیوند
دلش در بر گواهی داد صد بار
که نور چشم تست او را نگهدار
❈۷۳❈
چو در کاری، دلت فتوی ده آید
ز صد مرد گواهی ده به آید
به هرمز گفت دست ازجامه بگشای
برهنه کن تن و بازوی بنمای
❈۷۴❈
نشانی بود قیصر را بشاهی
که بر اجداد او دادی گواهی
چو شاه از بازویش داد آن نشان باز
ازان شادی، گرستن کرد آغاز
❈۷۵❈
ز بی صبری برفت دل از قرارش
گرفت از مهر دل سر در کنارش
ببارید اشک از چشم گهربار
ببوسیدش لب لعل شکر بار
❈۷۶❈
وزان پس خواند مادر را بپیشش
بشارت داد از فرزند خویشش
درآمد مادر و در بر گرفتش
ز دیده روی در گوهر گرفتش
❈۷۷❈
خروشی تا بگردون می برآورد
ز سنگ سخت دل، خون می برآورد
چنان آن هر سه ماتم در گرفتند
کزان آتش، دو عالم درگرفتند
❈۷۸❈
بیکجا سور با ماتم بهم بود
عجب معجونی از شادی و غم بود
فتاده هر سه تن حالی پریشان
ستاده ماهرویان گرد ایشان
❈۷۹❈
علی الجمله چو شه گنج گهر یافت
دلش صد گنج شادی بیشتر یافت
بران کار از میان جان دراستاد
کسی را سوی خوزستان فرستاد
❈۸۰❈
که تا مهمرد را آرد بر شاه
برفت القصه آوردش بشش ماه
چو مهمرد از در ایوان درآمد
بخدمت پیش قیصر بر سر آمد
❈۸۱❈
بر شه دید هرمز ایستاده
مرّصع افسری بر سر نهاده
چو هرمز دید حالی پیشش آورد
بحرمت در جوار خویشش آورد
❈۸۲❈
فزون از حدّ او کردش مراعات
نکویی را نکویی دان مکافات
پس آنگه قیصر از وی حال درخواست
که حال این پسر با ما بگوراست
❈۸۳❈
چو پاسخ یافت مهمرد از شه روم
دل آهن مزاجش گشت چون موم
زبان بگشاد و در پاسخ گهر سفت
ز اوّل تا بآخر جمله برگفت
❈۸۴❈
پس آن انگشتری کان دلستانش
بداده بود از بهر نشانش
نوشته نام قیصر بر نگینش
نهاد آنجا بحرمت بر زمینش
❈۸۵❈
زبان بگشاد همچون سوسنی شاه
که استاد منجّم گفت آنگاه
که فرزندیش باشد بس یگانه
مثل گردد بعالم جاودانه
❈۸۶❈
ولی در پیشش اوّل کار سختست
مگر این بود و اکنون دور بختست
چو قیصر دید در پیش آن نشانی
دلش خوش شد چوآب زندگانی
❈۸۷❈
نه چندان داد سیم و زر بدرویش
که هرگز در حساب آید ازان بیش
ازان شادی بعشرت رای کردند
جهانی خلق شهرآرای کردند
❈۸۸❈
بهر بازار خنیاگر نشسته
چو حوران بهشتی دسته دسته
بزاری ارغنون آواز داده
صدای او ز گردون باز داده
❈۸۹❈
فتاده می میان رگ بتگ در
ز می خون کرده سر پی گم برگ در
می سر زن چنان غوّاص گشته
که در سر مغز سر رّقاص گشته
❈۹۰❈
نهاده می بصد عقل دامی
شده سرمست هر موی از مسامی
حریف چرب مغز خشک، در سر
در آب خشک کرده آتش تر
❈۹۱❈
ز ترّی خیک استسقا گرفته
شکم چون مشک در بالاگرفته
شراب و ابگینه راز کرده
بسوی شیشه سنگ انداز کرده
❈۹۲❈
چکان مرغ صراحی را ز منقار
چو خال سیب شیرین، دانهٔ نار
گل خوش رنگ زیر خوی نشسته
قدح تا گردن اندر می نشسته
❈۹۳❈
ز اشک و گریهٔ تلخ صراحی
شکرخنده زده مشتی مباحی
ز شادی و نشاط باده نوشان
در افگندند خرقه خرقه پوشان
❈۹۴❈
رباب از هرزگی نیشی همی زد
همه بر جان درویشی همی زد
کمانچه از درشتی تیر میخورد
شکر زاوای نرمش شیر میخورد
❈۹۵❈
چنان شد دف ز زخم نابریده
که جان دف بچنبر شد رسیده
رسن در پای چنگ افتاده ناگاه
رسن با چنبر دف گشته همراه
❈۹۶❈
شکر پاشی رگ عودی گشوده
ز موسیقار داودی نموده
ز خار زخمه زخم از خار رفته
ز کار آب آب از کار رفته
❈۹۷❈
بفال نیک بهر نیم جرعه
بپهلو گشته مستان همچو قرعه
نه شب خفتند نه روز آرمیدند
نه یکدم زان دل افروز آرمیدند
❈۹۸❈
بدین شادی بهم شهزاده و شاه
طرب کردند و می خوردند یکماه
زعیش و خوشدلی و شادکامی
یکی صد شد جمال آن گرامی
❈۹۹❈
شهش نگذاشت بی برقع ببازار
که تا ترساندش چشم بد آزار
چو خسروشاه را در روم ششماه
مقام افتاد بگرفتش دل از شاه
❈۱۰۰❈
هوای گلرخش از حد برون شد
دل او زان هوا دریای خون شد
برنجوری و بیماری بیفتاد
در آن غربت بصد زاری بیفتاد
❈۱۰۱❈
نه جانش را شکیبایی زمانی
نه دل را برگ تنهایی زمانی
دل خویشش نبود و آن کس هم
نمیزد یک نفس بی همنفس دم
❈۱۰۲❈
چو گل بربوده بود او را دل از پیش
چگونه بی گلش بودی دل خویش
پدر گفتش چرا از آب رفتی
چو زلف سرکشت در تاب رفتی
❈۱۰۳❈
اگر هست از پدر چیزیت درخواست
ز تو گفتن، زمن کردن همه راست
جوابش داد خسروشاه کامروز
زبد عهدی خویشم مانده در سوز
❈۱۰۴❈
شه خوزان که شهرم داد و اقطاع
بسی حق دارد او بر من بانواع
مرا چون در رسالت میفرستاد
بیامد بر سر راه و باستاد
❈۱۰۵❈
مرا سوگند داد اوّل که در روم
مقامی نبودت جز وقت معلوم
دگر آنجایگه بسیار مردند
که با من نیکویی بسیار کردند
❈۱۰۶❈
چنان خواهم چو دارم رفعتی من
که بخشم هر یکی را خلعتی من
چو من آنجا روم سرکش از این صدر
ببینندم بدین جاه و بدین قدر
❈۱۰۷❈
ببخشش دست چون باران کنم من
مکافات نکو کاران کنم من
چو زین اندیشه دل پرداز گردم
بزودی پیش خدمت بازگردم
❈۱۰۸❈
یقین دانست شه کان مرغ دمساز
نگردد از هوای خویشتن باز
وگر دارد ز رفتن شاه بازش
ز بیماری فتد در تن گدازش
❈۱۰۹❈
پدر را با پسر کاریست نازک
بتندی کار نپذیرد تدارک
ندید آن کار را جز صبر انجام
ولیکن داد دستوری بناکام
❈۱۱۰❈
ز سر مهمرد را چندان عطا داد
که در صد سال دریا آن کجا داد
بهر درویش درمانی دگر کرد
بهر رنجیش گنجی پرگهر کرد
❈۱۱۱❈
نکو گفت آن حکیم نکته پرداز
که نیکویی کن و درآب انداز
وزان پس لشکری باده خزانه
بخسرو داد و خسرو شد روانه
❈۱۱۲❈
پدر چون دید روی چون نگارش
روان شد اشک خونین صد هزارش
لبش بوسید و تنگ آورد در بر
بدو گفت ای مرا چون چشم در سر
❈۱۱۳❈
بزودی بوک همچون شیرآیی
که مرده بینیم گر دیر آیی
چو خسرو همچو کیخسرو روان شد
خدنگی بود گویی کز کمان شد
❈۱۱۴❈
فرس میراند و مهمردش ز پی در
روان میرفت چون آتش به نی در
چنان آن چست رو چالاک میرفت
که باد ازگرد او در خاک میرفت
❈۱۱۵❈
سپه چون نزد خوزستان رسیدند
ز خوزستان به جز نامی ندیدند
گرفته عرض آن کشور خرابی
چو روی عالم از طوفان آبی
❈۱۱۶❈
سرا و کاخها باخاک هموار
زمینی رُت نه درمانده نه دیوار
بدانسان شهر را ویرانه کرده
که در وی جغد خلوتخانه کرده
❈۱۱۷❈
درختان بیخ کنده شاخ رفته
سپه چون مار در سوراخ رفته
نه در ششتر یکی دیبا بمانده
نه در اهواز یک زیبا بمانده
❈۱۱۸❈
کسی را جست خسرو شاه از راه
خبر پرسید از خوزان و از شاه
جوابش داد مرد کار دیده
که خلقند این زمان تیمار دیده
❈۱۱۹❈
گریزان گشته شه در قلعهیی دور
همه کار ولایت رفته ازنور
چو تو رفتی سپهدار سپاهان
سپاهی خواست از اقلیم شاهان
❈۱۲۰❈
سپاهی کرد گرد از هر دیاری
برون ازحد، فزون از هر شماری
بخوزان آمدند و تیغ در چنگ
بیک هفته نیاسودند از جنگ
❈۱۲۱❈
بآخر شهر خوزستان گرفتند
خرابی پیش چون مستان گرفتند
نخستین راه قصر شاه جستند
بسوی دختر وی راه جستند
❈۱۲۲❈
گل محروم را ناگاه بردند
بدست خادمانش در سپردند
که تا از شهر خوزان با سپاهان
روان گشتند با گل تا سپاهان
❈۱۲۳❈
دمار از ما برآوردند صد بار
که ظالم باد دایم سرنگونسار
چو بشنود این سخن خسرو چنان شد
که همچون دلبرش گویی که جان شد
❈۱۲۴❈
از آنجا سوی باغ شاه شد باز
بزاری نوحه کرد و گریه آغاز
ز گریه خون سراپایش بیالود
چو شریان از تپیدن می نیاسود
❈۱۲۵❈
بهر جایی که با گل بود کاریش
برست آنجایگه از هجر خاریش
نگرید ابر گرینده بنوروز
چنان کو میگریست از گل بصد سوز
❈۱۲۶❈
چو چشم نرگسین خونبار کردی
زمین باغ را گلزار کردی
بزیر هر چمن میگشت سرمست
ز سوز عشق میزد دست بر دست
❈۱۲۷❈
بآخر ناتوان شد شاه ازان کار
توان شد ناتوان دل در چنان کار
چو کار افتادگان پیوسته غمناک
دریده جامه و بنشسته بر خاک
❈۱۲۸❈
فگنده بستری از بوریا باز
نهاده سر ببالین بلا باز
زمین از چشم او دریا گرفته
سویدای دلش سودا گرفته
❈۱۲۹❈
گذشته تندرستی، تب رسیده
تمامش نیم جان بر لب رسیده
زباد سرد بر دل آه بسته
ز خون چشم بر تن راه بسته
❈۱۳۰❈
زبان بگشاد کای چرخ ستمگار
مرا چون خویشتن کردی نگونسار
ز بدبختی سیه شد روز بر من
فتاد از آتش دل سوز بر من
❈۱۳۱❈
ز جورت رنج دل بسیار بردم
چه میخواهی ز من انگار مردم
برای من چو عزم مرگ کردی
مرا از گل چنین بی برگ کردی
❈۱۳۲❈
کجایی ای گل بستان جانم
بیا تا چون گلت در دل نشانم
کجایی ای گل مهجور گشته
بدل نزدیک و از تن دور گشته
❈۱۳۳❈
کجایی ای گل خوشبوی آخر
برون آی از کنار جوی آخر
چنان بیروی تو دل بیقرارست
که گر عمرم بود،عمریم کارست
❈۱۳۴❈
سیه کردی مرا زین بد بتر نیست
پس از رنگ سیه رنگی دگر نیست
بدینسان بود خسرو قرب یکماه
که تا پیکی درآمد ناگه از راه
❈۱۳۵❈
ز گلرخ نامهیی آورد شه را
که هین دریاب و در پیش آرره را
که تا یک ره ببینی روی من باز
کجا بینی جز از زیر کفن باز
کامنت ها