عطار:الا ای خوش تذرو سبز جامه تو خواهی بود گل را پیک نامه
❈۱❈
الا ای خوش تذرو سبز جامه
تو خواهی بود گل را پیک نامه
تویی در نطق، زیبا گوی معنی
بسر میدان برون بر گوی معنی
❈۲❈
زبان گوهری داری گهر پاش
دمی در نامهٔ گلرخ شکر پاش
بجای آور سخن چندانکه دانی
چنانک از هر سخن درّی چکانی
❈۳❈
سر نامه بنام پادشاهی
که بی نامش بمویی نیست راهی
ز نامش پر شکر شد کام جانها
زیادش پرگهر تیغ زبانها
❈۴❈
ز عشق نامش، آتش در جهان زن
بزن، ره بر خیال کاروان زن
جهان عشق را پا و سری نیست
بجز خون دل آنجا رهبری نیست
❈۵❈
کسی عاشق بود کز پای تا فرق
چو گل در خون بود اوّل قدم غرق
اگر در عشق چون گل سوز دارید
شبی در عشق گل با روز آرید
❈۶❈
دلی دارم، چه دل، هجران رسیده
بسر گشته برون از خون دیده
ز کیش خویشتن بیزار گشته
بجان قربان راه یار گشته
❈۷❈
فراقش در میان خون نهاده
کناری خون ازو بیرون نهاده
بسی خوشتر بصد زاری بمردن
که وادی فراق تو سپردن
❈۸❈
ز پا افتادم از درد جدایی
مرا گر دست میگیری کجایی
فراقت آتشی درجانم افگند
چنان کز جان بدون نتوانم افگند
❈۹❈
بیاتادر درون میدارمت خوش
که تا بیرون نیارد بر من آتش
دلم گر بود سنگی گشت خسته
ز هجرت چون سفالی شد شکسته
❈۱۰❈
ز سوز هجر حالی دارد اکنون
که دوزخ بر سفالی دارد اکنون
چو کوه از غم بریزد در فراقت
گلی را چون بود زین بیش طاقت
❈۱۱❈
ز بس کز درد تو درخون بگردم
ز سر تا پای گویی عین دردم
اگر از درد من آگاهیی تو
همیشه مرگ من میخواهیی تو
❈۱۲❈
چنین یک روز اگر در درد باشی
که من هستم، ننالی، مرد باشی
از آن میداریم در درد و در پیچ
که دردی نیست ازدرد منت هیچ
❈۱۳❈
برویم بیتو چندان غم رسیدست
که آن غم قسم صد عالم رسیدست
بساغم کو نداند کوه برداشت
بشادی این دل بستوه برداشت
❈۱۴❈
منم کاندوه بر من کوه گشته
دلم لشکر کش اندوه گشته
بسی غم دارم و یاری ندارم
دلم خون گشت و غمخواری ندارم
❈۱۵❈
بسی درد است بر جان من از تو
که دردت باد درمان من از تو
ز بیرحمی تو تا چند آخر
بدین زاری مرا مپسند آخر
❈۱۶❈
چو عقلم رفت و جان چون گشت و دل شد
چنین دیوانگی بر من سجل شد
خرد از دست عشقت رخت بر بست
نگیرد کس از این دیوانه بر دست
❈۱۷❈
دلم از خویشتن بیخویشتن شد
همه کار دلم از دست من شد
دلی دارم ز عشقت از جنون پر
کنار از چشم و چشم از دل ز خون پر
❈۱۸❈
هر آنکس را که با تو کار افتد
ازین دیوانگی بسیار افتد
کنون بگذشت کلّی کارم از دست
که بیرون شد دل و دلدارم از دست
❈۱۹❈
دل سوداییم یکبارگی شد
خرد در کار دل نظّارگی شد
دلم در خانهٔ تن میناستد
ز من بگریخت با من میناستد
❈۲۰❈
مراهم مزد و هم شکرانه بودی
اگر دل ساکن این خانه بودی
چو چشم مستم از طوفان آبی
ز مستی داد خانه در خرابی
❈۲۱❈
چو یاری نیست با عشقت چه بازم
فرو ماندم ندانم تا چه سازم
چه گویم چه نویسم چون کنم من
که وصف این دل پرخون کنم من
❈۲۲❈
چنان عشق تو زوری کرد بر من
که عالم چشم موری کرد بر من
اگر دل این چنین عاجز نبودی
مرا چندین بلا هرگز نبودی
❈۲۳❈
وگر تن این چنین لاغر نگشتی
بیک ره دولت از من برنگشتی
چه خیزد از چنین دل جز ملامت
چه آید از چنین دل جز ندامت
❈۲۴❈
دلم بگرفت ازین دل چون کشم بار
سرتن میندارم چون کنم کار
چو مردم بیتو من از من چه تقصیر
چو تو آگه نیی از من، چه تدبیر
❈۲۵❈
نبودم بیتو یک دم بیغمی من
که صد غم میخورم در هر دمی من
همی هر غم که در کلّ جهان هست
مرا کم نیست زان و بیش ازان هست
❈۲۶❈
جگر پر خون و دل پر سوز دارم
سیه شد روز روشن روزگارم
نبوییدم گلی بی رنج خاری
ننوشیدم شرابی بی خماری
❈۲۷❈
ندیدم هرگز از شادی نشانی
بکام دل نیاسودم زمانی
بچشم خود جهان روشن ندیدم
وگر دیدی توبی من من ندیدم
❈۲۸❈
ندانم بر چه طالع زادهام من
که در دام بلا افتادهام من
تو با حوران سیمین بر نشسته
من اندر خون و خاکستر نشسته
❈۲۹❈
تو در شادی و من در غم، روانیست
اگر این خود رواست آخر وفانیست
نکردی هیچ عهد من وفا تو
چه خواهی گفت آخر با خدا تو
❈۳۰❈
ترا خود بیوفا هرگز نگویم
که این از بخت بد آمد برویم
چه میخواهی ز دل کاین دل چنانست
که گر گویی چه نامی بیم جانست
❈۳۱❈
مپرس از من که گر پرسی چنانم
که بوی خون زند از سوز جانم
مپرس از دل که حال دل چنان شد
که دریاهای خون از وی روان شد
❈۳۲❈
منم در کلبهٔ احزان نشسته
غریب و بیکس و حیران نشسته
بیا و کلبهٔ احزان من بین
زمانی دیدهٔ گریان من بین
❈۳۳❈
منم جان بر میان چون بیقراری
گرفته از همه عالم کناری
مگر زالی شدم گرچه جوانم
که با سیمرغ در یک آشیانم
❈۳۴❈
گرفته عزلت از خلق زمانه
شده در باب تنهایی یگانه
دلم خون گشت از رسوایی خویش
بجان میآیم از تنهایی خویش
❈۳۵❈
چو تو تنها نشاندی بر زمینم
ملامت از که میآید چنینم
دلا تا کی چنین در بند باشی
درین سرگشتگی تا چند باشی
❈۳۶❈
بسر شو گر سر آن داری از تن
برای آخر اگر جان داری از تن
میان خون نشستی در درونم
کنارم موجزن کردی ز خونم
❈۳۷❈
چرا از پیش من می برنخیزی
که خونم میخوری و میستیزی
مرا گویند آسان می نمیری
که در عشقش کم جان مینگیری
❈۳۸❈
چو در یک روز صد ره کم نمیرم
چرا این جان پر غم کم نگیرم
نمیترسم ازان کم مرگ پیشست
که هر ناکامیم صد مرگ بیشست
❈۳۹❈
مرا بیتو غم مرگی ندارد
که گل بی روی تو برگی ندارد
گل صد برگ بی برگست بیتو
که او را زندگی مرگست بیتو
❈۴۰❈
کسی کز خویش برهاند تمامم
منش گر خواجهام، کمتر غلامم
اگر من آتشی از دل برارم
بیکدم پای کوه از گل برارم
❈۴۱❈
وگر از پردهٔ دل برکشم آه
شبیخونی کنم بر پردهٔ ماه
وگر در ناله آیم ازدل تنگ
بزاری خون چکانم ازدل سنگ
❈۴۲❈
وگر از نوحهٔ دل دم برارم
دمار از جملهٔ عالم برارم
وگر پر دود گردانم زمانه
ز آتش دود بینی جاودانه
❈۴۳❈
رسد زین سوز تا هفتم طبق دود
فلک بر دوزخ اندازد طبق زود
ز چشم من بیک طوفان آبی
همه عالم فرو گیرد خرابی
❈۴۴❈
توانم ریخت از مژگان چنان دُر
که گردد از زمین تا آسمان پُر
توانم سوخت عالم را چنان من
که دیگر کس نبینم در جهان من
❈۴۵❈
ولی ترسم که یارم در میانه
بسوزد، گر بسوزانم زمانه
منم جانا دلی بر انتظارت
نهاده چشم از بهر نثارت
❈۴۶❈
گل سرخ انتظار تو کشیده
بلای موت احمر در رسیده
چو چشم آمد سپید از انتظارم
سیه شد همچو چشمت روزگارم
❈۴۷❈
ز بس کز انتظار رویت ای ماه
نهادم گوش بر در،چشم بر راه
هر آوازی که بود، از تو شنیدم
سراپای جهان، روی تودیدم
❈۴۸❈
چو در جان خودت پیوسته بینم
چرا پس ز انتظار تو چنینم
همه روزم بغم در تا شب آید
چو شمعم خود بشب جان بر لب آید
❈۴۹❈
همه شب سوخته تا روز گردد
چو روز آید شبم با روز گردد
از این سان منتظر بنشسته تا کی
بروز و شب دلی در بسته تا کی
❈۵۰❈
بتو گر بود از این پیش انتظارم
کنون هست انتظار مرگ کارم
مرا گنجی روان از چشم ازانست
که در چشم من آن گنج روانست
❈۵۱❈
ازان در خاک میگردم چنین خوار
که چشم من چو دریاییست خونبار
بدریا در تیمّم چون توان کرد
ولی هم کی وضو از خون توان کرد
❈۵۲❈
ز عشقت چون دلم در سینه خون شد
چنان رفت او که از چشمم برون شد
ازان صد شاخ خون از سردرامد
که آن شاخ از زمین دل برامد
❈۵۳❈
از آن پیوسته شد شاخم ز دیده
که پیوسته بود شاخ بریده
چو پیوسته مرا از دل براید
نیم نومید کاخر در براید
❈۵۴❈
مرا گر دیر آید نوبهارم
بزیر شاخ کی دارد کنارم
همه خون دلم بالا گرفتست
کنار من ز دُر دریا گرفتست
❈۵۵❈
بنظّاره بر من آی باری
که تا دریا ببینی از کناری
اگر خوابیم بود آن زود بگذشت
که خواب من چو خوابی بود بگذشت
❈۵۶❈
دو چشم من چو دایم دُر فشانست
بخون درخفت، بیداریش از انست
کنون چشمم چو اختر هست بیدار
اگر باور نداری بنگر ای یار
❈۵۷❈
چو چشم من ز خون در هم نیاید
ز بیخوابیم هرگز کم نیاید
ز بیخوابی نمیمیرم چه سازم
که داند قدر شبهای درازم
❈۵۸❈
غم هجر از دل مهجور پرسند
درازی شب از رنجور پرسند
چو شمعم جملهٔ شب سوز در پیش
بسر باریم مرگ و روز در پیش
❈۵۹❈
نگر تا چون درآید خواب بر من
ز چشم بسته چندین آب بر من
بوقت خواب هر شب بیتو اکنون
دلم در گردد آخر لیک در خون
❈۶۰❈
چو از خون بستر من نرم گردد
دو چشمم زاتش دل گرم گردد
مرا بی شک چو باشد بستری نرم
دلم در گردد و چشمم شود گرم
❈۶۱❈
بیا جانا که جانان منی تو
اگردل بردهیی جان منی تو
ز جان خویش دوری چون کنم من
ندارم دل صبوری چون کنم من
❈۶۲❈
مرا در آتش سوزان صبوری
بسی خوشتر که یک دم از تو دوری
چه کارست این، که بستر آتشینست
زمانی بیتو بودن، کار اینست
❈۶۳❈
نیم کافر نجویم از تو دوری
که کفرست از تو یک ساعت صبوری
چو عشقت در دلم خون درتگ آورد
از آن خون چشم من چندین رگ آورد
❈۶۴❈
ز خون رگ گیرد و این خون ز رگ خاست
ز دل صبرم ز چشمم خون بتگ خاست
دلم چون آتش آمد دیده چون ابر
میان ابروآتش چون کنم صبر
❈۶۵❈
عجب دارم من بی صبر مانده
تویی ماه و منم در ابر مانده
شگفت آید مرا این مشکل من
دل تو سنگ و آتش در دل من
❈۶۶❈
الا ای دیده پرخون باش و پرنم
که خود خوردی و آوردی مراهم
بنادانی نظر بر مه فگندی
دلم چون سایهیی بر ره فگندی
❈۶۷❈
کنون خواهی که وصل ماه یابی
تو موری سوی مه چون راه یابی
چو روی او بچشم تو درآمد
چو ببرید از تو خون از تو برآمد
❈۶۸❈
چو خود کردی سرشک از چشم میبار
کنون آن خون دل را چشم میدار
چو خود کردی خطامیدانی ای چشم
مرا در خون چه میگردانی ای چشم
❈۶۹❈
چنان دانی مرا در خون نهادن
که نتوانم قدم بیرون نهادن
مرا از خون دل بیخواب کردی
مرا صد گونه گل در آب کردی
❈۷۰❈
تنم سستی و بیماری ز تو یافت
دلم چندین نگونساری ز تو یافت
تو کردی با دل من هرچه کردی
کنون خون ریز تا در خون بگردی
❈۷۱❈
دلا تا کی کنی بر خشک شیناب
که سرگردان شدم از تو چو سیماب
چو رفتی از برم او را گزیدی
روان خون شد ز تو کز من بریدی
❈۷۲❈
ترا گر آتش هرمز نبودی
مرا چندین بلا هرگز نبودی
بعشق او قدم برداشتی تو
چنین آسان رهی پنداشتی تو
❈۷۳❈
برآوردی بهر دم دستخیزی
ز نامردی نشستی در گریزی
کنون چون زهر هجر او چشیدی
مخنّث وار دامن درکشیدی
❈۷۴❈
کنون گر یک نفس در خورد اویی
بمردی صبر کن گر مرد اویی
گرت باید که یادآری در آغوش
قدحها زهرناکامی بکن نوش
❈۷۵❈
نمیدانم که این دریای مضطر
بچه دل زهره خواهی برد تا سر
چو از چشمت میان خون دری تو
بسی دریای خون با سربری تو
❈۷۶❈
شدم چون باد خاک حور زادی
که کس گردش نمیگردد چو بادی
مرا جانا بجان آمد دل از تو
ولیکن حل نشد یک مشکل از تو
❈۷۷❈
سبک چون آسیا، گردان از انست
که هرچ او میکند بارش گرانست
بسی غصه بحلق من فرو شد
که تا کی کار من خواهد نکو شد
❈۷۸❈
مرا جان سوزی و دل باز ندهی
وگر کشته شوم آواز ندهی
دلم را در میان خون نهادی
چو خون روی از برم بیرون نهادی
❈۷۹❈
ز بس خون کز توام در دل بماندست
دو پایم تا بسر در گل بماندست
منم دور از تو در صد رنج و خواری
بمانده در غریبستان بزاری
❈۸۰❈
نیایی در غریبستان زمانی
نپرسی از غریب خود نشانی
ازان چندین مرا در بند داری
که با من در وفا سوگند داری
❈۸۱❈
مرا تا عشق تو در دل مقیمست
کنار من پر از دُرّ یتیمست
مرا چندین گهر میخیزد از تو
که چشمم بر زمین میریزد از تو
❈۸۲❈
میان صد هزاران دردمندی
گرفت این کار من از من بلندی
بلندی یافت تا چشمم، برامد
از آن اندر بلندی با سرامد
❈۸۳❈
ز خون بگرفت همچون دیدگانم
ز تو، هم پر دلم هم پهلوانم
ز وصلت در دلم بویی نهانست
که بیتو زندگی من ازانست
❈۸۴❈
ز تو آن بو اگر با من نبودی
بجان تو که جان در تن نبودی
چوبی تو زندگانی دارم از تو
چرا خون جگر میبارم از تو
❈۸۵❈
معاذاللّه نگویم از تو دلکش
ولی آبی زنم بی تو بر آتش
چنانم زارزومندی چنانم
که سر از پای و پای از سر ندانم
❈۸۶❈
در افتاد از فراقت سوز در من
فرو شد زارزویت روز بر من
مرا چون دیدهٔ روشن تویی بس
ز عالم آرزوی من تویی بس
❈۸۷❈
چو جان گر با منستی چشم روشن
جهان بر من نبودی چشم سوزن
ز خشم جان خود را خود بکینم
که تو در جانی و من جان نبینم
❈۸۸❈
ز دل جستم نشانت هر زمان من
کنون ازدل همی جویم نشان من
کمر بر بسته میگردم چو موری
که تا پیش تو بازآیم بزوری
❈۸۹❈
چو موری گر مرا روزی بدستی
طلب کردن ترا آسان ترستی
مرا پرده چو مور و گیر جانم
که تا من با تو پرم گر توانم
❈۹۰❈
خطا گفتم بتو نتوان رسیدن
که موری با تو نتواند پریدن
مرا مویی بتو امید از آنست
که من با تو رسم آن در میانست
❈۹۱❈
مرا بر آسمان عشق امید
نکو وجهیست روشن همچو خورشید
گر این یک ذره امیدم نماند
شبم خوش باد خورشیدم نماند
❈۹۲❈
چه سازم دم ببندم از همه چیز
اگر صبح امیدم دم دهد نیز
ولیکن صبح جز صادق نباشد
دمم ندهد بدو لایق نباشد
❈۹۳❈
همه امید روی تست کارم
بجز امید تو رویی ندارم
بدرد هجر درجاوید بودن
بسی آسان تر از نومید بودن
❈۹۴❈
ندارم گر کنندم پاره پاره
من بیچاره جز امید چاره
اگر امید در جانم نبودی
بجان تو که ایمانم نبودی
❈۹۵❈
بامیدم چنین من نیم زنده
که هرگز کس نماند از بیم زنده
دلاگر ذرهیی امید داری
کجا تو طاقت خورشید داری
❈۹۶❈
بنومیدی فرو شو چند گویی
چه گم کردی و آخر چند جویی
تو هستی همچو موری لنگ در چاه
کجا یابی بطاوس فلک راه
❈۹۷❈
زیارم مینبینم هیچ یاری
چو نیکو بنگرم در هیچ کاری
نبینی گرد او گر باد گردی
بسایی گر همه فولاد گردی
❈۹۸❈
ترا با او نمیبینم روایی
روان کن اشک خونین از جدایی
چو تو محروم نیی با خویشتن ساز
چو تو مفلس شدی با خویشتن باز
❈۹۹❈
دلم جانا ز نومیدی فرو مرد
جهانی غصه هر روزی فرو برد
چو وصلت نیست ممکن هیچکس را
بوصلت چون دهم دل یک نفس را
❈۱۰۰❈
مرا شربت غم هجران تو بس
مفرح درد بی درمان تو بس
منم دل در وفایت چشم بر در
وفایت در دلم چون چشم بر سر
❈۱۰۱❈
سرم گر چون قلم برّی ز تن تو
نیابی جز وفاداری ز من تو
چو آبی سرنهم در خنجر تو
بآتش گر شوم دور از بر تو
❈۱۰۲❈
وگر در خونم آری همچو خنجر
ز خنجر سر برون آرم چو گوهر
از آن در خنجرت گردم نهان من
که بیتو با تو خواهم در میان من
❈۱۰۳❈
اگر من در وفای تو بمیرم
کم عهد و وفای تو نگیرم
وفای تو چو جان خویش دارم
که من بر دل وفایت بیش دارم
❈۱۰۴❈
که گر روزی بخاک من شتابی
بجز بوی وفا چیزی نیابی
وگر عمری برآید از هلاکم
همه بوی وفا آید زخاکم
❈۱۰۵❈
دلم خون کردی و برجان سپردی
چه دعوی کرد دل با سر نبردی
برفتی و کمم انگاشتی تو
دل از دعوی من برداشتی تو
❈۱۰۶❈
کنون از دعوی من باز نرهی
که تا روزی دل من باز ندهی
اگر صد سال از این دعوی برآید
مگر بر جان من دنیا سرآید
❈۱۰۷❈
بدعوی کردنت میثاق دارم
هنوز از خون دل بر طاق دارم
چه گویم با تو چون می درنگیرد
فغان زین دل که دل میبرنگیرد
❈۱۰۸❈
مرا گویند بدان بت نامهیی ساز
ز اشک خون برو هنگامهیی ساز
ز چندین نامهٔ من نامهیی نیست
که از اشکم برو هنگامهیی نیست
❈۱۰۹❈
اگر بر خاک و گر بر جامه بودم
میان این چنین هنگامه بودم
چو با تو در نمیگیرد چه سازم
شوم بازلف و چشمت عشقبازم
❈۱۱۰❈
الا ای زلف چون چوگان کجایی
شدم چون گوی سرگردان کجایی
بمن گر سر فرود آید چوچوگانت
کنم سر همچو گوی از بهر میدانت
❈۱۱۱❈
گر از مشک سیه چوگان کنی تو
سرم چون گوی سرگردان کنی تو
تو مشکی و من آهو چشم ای دوست
نه هر دو بودهایم آخر ز یک پوست
❈۱۱۲❈
نیی تو مشک، عنبر مینمایی
ولی در بحر چشمم مینیایی
اگر آیی بدین دریا زمانی
چو دریا از تو شور آرم جهانی
❈۱۱۳❈
نیی عنبر،ولی زنجیر جانی
که از هر حلقهیی صد جان ستانی
تو زنجیری و من دیوانهٔ زار
مرا بی بند و بی زنجیر مگذار
❈۱۱۴❈
نیی زنجیر شستی عنبرینی
که برجانم ز صد دردر کمینی
منم چون ماهی جان تشنه غرقاب
دران شستم فکن تا برهم از تاب
❈۱۱۵❈
الا ای نرگس مخمور مانده
ز آب دیدهٔ من دور مانده
اگردر آب چشم من نشینی
ز آب چشم، چشم من نبینی
❈۱۱۶❈
بیا تا زاب چشمم آب یابی
بشبنم لؤلؤیی خوشاب یابی
نیی نرگس که بادام تری تو
که جز از پرده بیرون ننگری تو
❈۱۱۷❈
چو رخ در پرده از من درکشیدی
چرا پس پردهٔ من بر دریدی
نیی بادام جادوی بلایی
که وقت جادویی مردم نمایی
❈۱۱۸❈
ترا من دیدهام در جادویی دست
تویی جادوی مردم دار پیوست
چو مردم داری ای جادوی مکّار
من آخر مردمم گوشی بمن دار
❈۱۱۹❈
زهی رهزن که زیر طاق ابرو
تویی پیوسته تیرانداز جادو
چو تو در طاق داری جای آخر
چو من طاقم بر من آی آخر
❈۱۲۰❈
الا ای خط که مه را دامنی تو
تویی آن خط که برخون منی تو
چو برخون منی چندی گریزی
بیا گر خون جانم می بریزی
❈۱۲۱❈
مرا در خط نشان تا خود چه آید
خط اندازی مکن تا خود چه زاید
مرا درخط کشید ایام بی تو
کنون در خط شوم ناکام بی تو
❈۱۲۲❈
نیی خط سبزهٔ بی آب مانده
من از سودای تو بیخواب مانده
بآب چشم من یک روز بشتاب
که بس نیکو نماید سبزه در آب
❈۱۲۳❈
شدم خاکی اگر تو سبزه داری
چرا از خاک سر می بر نیاری
برآی از خاک تا از خون برآیم
ولکین بی تو هرگز چون برآیم
❈۱۲۴❈
نیی سبزه که تو طوطی مثالی
بسر سبزی گشاده پرّ و بالی
چو هستی طوطی دلجوی آخر
بیا و یک سخن بر گوی آخر
❈۱۲۵❈
الا ای پستهٔ خونخواره آخر
دلم کردی چو پسته پاره آخر
اگرچه تنگ توپر شکّر آید
ولی گر شور باشی خوشتر آید
❈۱۲۶❈
بیا ای پسته پیش من زمانی
که تا شور آورم پیشت جهانی
نیی پسته ولی هستی شکر تو
چرا زین تنگدل کردی گذر تو
❈۱۲۷❈
الا ای شکر افتاده در تنگ
جگر خوردی مرازانی جگررنگ
تو شکّر من نی خشکم نظر کن
بیا و دست با من در کمر کن
❈۱۲۸❈
گر این نی را ببینی زیر خون تو
ازاین نی چون شکر جوشی فزون تو
بشیرینی ز شمع خود بریدی
وزان برّیدگی خونم چکیدی
❈۱۲۹❈
نیی تو انگبین، لعل مذابی
که در یک حال هم آتش هم آبی
کسی کو آب و آتش با هم آمیخت
چراپس با من مسکین کم آمیخت
❈۱۳۰❈
بیا گر تنگ میجویی دلی هست
دگر با من بگو گر مشکلی هست
چو میدانی کزین دل تنگ داری
چرا پس از دل من ننگ داری
❈۱۳۱❈
نیی تنگ شکر آب حیاتی
ز خطّ سبز سرسبز نباتی
مرا هر ساعتی صد مرگ، هجران
درآب زندگانی کرده پنهان
❈۱۳۲❈
اگر یک قطره آب زندگانی
بحلق جان این بیدل چکانی
مرا جانی که آن جان نیست مزدم
وگرنه دور از روی تو مردم
❈۱۳۳❈
دلم پر آتش و چشمم پر آبست
اگر با من درآمیزی صوابست
الا ای لؤلؤ پیوسته در درج
بشکل سی ستاره در یکی برج
❈۱۳۴❈
تو مروارید و مرجان سپیدی
ز تو چشمم سپید از ناامیدی
چو مرجانی تو از دریا برایی
چه گر از راه چشم ما برایی
❈۱۳۵❈
چو دیدار ترا در چشم آرم
چو مردم آشنا در چشم دارم
نیی مرجان که هستی تو ستاره
بتو دریا توان کردن گذاره
❈۱۳۶❈
چو در دریا ستاره مینبینم
درین دریای چنین گمراه ازینم
ستاره نیستی درّ یتیمی
خوشاب و مستوی و مستقیمی
❈۱۳۷❈
کیم من در غریبستان اسیری
چو تو درّ یتیم و بی نظیری
بیا تا هر دو با هم راز گوییم
غم دیرینهٔ خود باز گوییم
❈۱۳۸❈
الا ای گوی سیمین مدوّر
ز چوگان خطت گشته معنبر
چو بر ماهی تو در تو چاه چونست
عجب تر آنکه چاهی سرنگونست
❈۱۳۹❈
چو تو همچون منی در سرنگونی
منم در چاه، تو بر ماه چونی
اگرچون گوی آری سوی من رای
چو چوگانت دهم صد بوسه بر پای
❈۱۴۰❈
چو گویی تو که من بیتو بزاری
بماندم در خم چوگان خواری
تو هستی گوی میدان نکویی
جهان پر گفت و گوی تست گویی
❈۱۴۱❈
نیی تو گوی، هستی سیب سیمین
ندیدم چون تو الحق سیب شیرین
اگر نه تن نه دل نه زور دارم
بسی زان سیب شیرین شور دارم
❈۱۴۲❈
ترا بر سیب سیمینست خالی
مرا از خال تو شوریده حالی
مگر آمد بدان سیب تو آسیب
برون افتاد ناگه دانه سیب
❈۱۴۳❈
سلام من بدان ماه دلارای
که بر من شد چنین مهتاب پیمای
سلام من بر آن زلف مشوّش
که دارد پای همچون گل در آتش
❈۱۴۴❈
سلام من بدان جزع جگرسوز
که دارد در کمان تیر جگر دوز
سلام من بران یاقوت خندان
که اوست الحق حریفی آب دندان
❈۱۴۵❈
سلم من بدان یک پستهٔ تنگ
که خط بر لعل دارد فستقی رنگ
سلام من بدان سی درّ خوشاب
که گه گه پسته میریزد بعنّاب
❈۱۴۶❈
سلام من بدان سیب دل افروز
کزورخ چون تهی دارم درین سوز
سلام من بدان خطّ گهرپوش
که از جانش توان شد حلقه در گوش
❈۱۴۷❈
سلام من بران خورشید شاهی
که بر ماه افگند زلف سیاهی
سلام من بدان کس تا قیامت
کزو هرگز ندیدستم سلامت
❈۱۴۸❈
ازان دردی که پرخون کرد جانم
یکی از صد نیاید بر زبانم
بهر دردی که از تو یادم آید
چو چنگ از هر رگی فریادم آید
❈۱۴۹❈
چو بی رویت قلم برداشتم من
همه نامه بخون بنگاشتم من
اگر تو نامه خون آلود بینی
یقین دانم کز آتش دود بینی
❈۱۵۰❈
هر آن خونی که چشم از پرده راند
ز آه سرد من افسرده ماند
بس از تفت دلم بگداختی باز
قلم کار نبشتن ساختی باز
❈۱۵۱❈
چگویم بیش ازین ای همدم من
که نتوان گفت در نامه غم من
چه گر چندانکه پیوندم بهم در
همی دور از تو ماندم من بغم در
❈۱۵۲❈
بجای هر غمم صد شادیت باد
ز اندوه جهان آزادیت باد
برین مسکین خدایت مهربان کن
برای حق تو این آمین ز جان کن
کامنت ها