عطار:الا ای منطق طیر معانی زبان جملهٔ مرغان تو دانی
❈۱❈
الا ای منطق طیر معانی
زبان جملهٔ مرغان تو دانی
چو چندین میزنی بانگ و لاغیر
بنطق آور سخن از منطق الطیر
❈۲❈
بگو تا بلبل مست طبیعت
کند بار دگر ساز صنیعت
چو زنجیر سخن درهم فتادست
ز یک یک حلقه در درهم گشادست
❈۳❈
سخن را چون نهایت نیست هرگز
دمادم میرسد جان را مُجاهز
طبیعت لاجرم در هر زمانی
بنو نو میسراید داستانی
❈۴❈
چوبس خوشگوی باشد بلبل مست
ناستد بر سر یک شاخ پیوست
ز عشق روی گل چون بیقراران
بسی گردد بگرد شاخساران
❈۵❈
چو باشد سود مرد از مایه برتر
بهر دم میشود یک پایه بر تر
معانی همچو بلبل بیقرارست
سخن چون بوستانی پرنگارست
❈۶❈
کنون خواهم که از بهر معانی
چو باران بر جهان گوهر فشانی
چنین گفت آن سخن ساز سخنگوی
که بردار از صنیعت در سخن گوی
❈۷❈
که چون خسرو بخواند این نامه تنها
دلش خون شد ز درد این سخنها
چه گویم آنچه او با خویشتن کرد
که عالم گور و پیراهن کفن کرد
❈۸❈
ز دل پر شد ز خون تا سر کنارش
برفت از سر خردوز دل قرارش
چنان بیصبر و بی آرام گشت او
که گفتی آتشین اندام گشت او
❈۹❈
زبان بگشاد کاخر این چه حالست
کسی سرگشته تر از من محالست
بعالم در چو روزی گشت رازم
ز حد بگذشت سوز من چه سازم
❈۱۰❈
فلک بر جان من تیر قضا زد
مرا بر سینه بیرنگ بلا زد
ز بی خوابی سرشکم میشمارم
بران بیرنگ صورت مینگارم
❈۱۱❈
ازان سازم ز خون دیده صورت
که دل را همدمی باید ضرورت
کجایی، آخر ای گل سوز من بین
شبم خوش میکند جان روز من بین
❈۱۲❈
اگر صد سال در هجران بمانم
ببوی وصلت ای جانان بمانم
مرا تا جان بود در تن بمانده
مبادا هجر تو بی من بمانده
❈۱۳❈
مرا در هجر امّید وصالست
ولی در وصل امّیدم محالست
چگویم آنچه او بی همنفس کرد
نه با کس گفت و نه فرمان کس کرد
❈۱۴❈
ز پیش خود سپه واپس فرستاد
بکار گلرخ بیکس در استاد
نماندش صبر چندانی بغم در
که کس چشمی تواند زد بهم در
❈۱۵❈
بدانسان شاه گل را گشت خواهان
که باسی تن روان شد تا سپاهان
چو یک هفته برفتند آن سواران
غلط کردند راه از برف و باران
❈۱۶❈
ندانستند و گم کردند ره را
پریشانی پدید آمد سپه را
چوره رفتند در بیراهه ماهی
پدید آمد یکی نخجیرگاهی
❈۱۷❈
هویدا شد یکی نخجیر فرّخ
کزو بفروخت خسروزاده رارخ
چو خسرو دید اسب از پی روان کرد
زمین را پر هلال آسمان کرد
❈۱۸❈
اگرچه اسب او میرفت چون تیر
ز تک یک دم نمیاستاد نخجیر
چو بسیاری براند القصّه ناگاه
شبانگاهی، شکاری گم شد از شاه
❈۱۹❈
جهان گشت از سپاه زنگ تیره
شه روم از جهان درمانده خیره
بسی پیش و پس آن راه دریافت
نه از راه و نه ازهمره خبر یافت
❈۲۰❈
فروماند و فرود آمد بجایی
فرو مانده نه آبی نه گیایی
ز بی آبی زبانش در دهان خشک
شده در زیر گرد ره نهان مشک
❈۲۱❈
ز پشت رخش چون رستم فرو جست
لگام رخش را محکم فرو بست
بخواب آورد سر، بالین ز زین کرد
چو روز واپسین، بستر زمین کرد
❈۲۲❈
شبی تیره زمان کشته ستاره
بمانده صبحدم در سنگ خاره
برو چندان در آنشب خواب ره یافت
که خورشیدش دران روی چو مه تافت
❈۲۳❈
چو شه بیدار شد از خواب نوشین
دلش پر شور شد از خواب دوشین
بسی از هر سویی صحرانگه کرد
در آن صحرا نمیدید از سپه گرد
❈۲۴❈
دل غم دیدهٔ او ترک جان گفت
کجا آسان بترک جان توان گفت
بخرسندی گرفت او راه در پیش
وزان اندیشه میپیچد بر خویش
❈۲۵❈
بیابان قطع شد تا کارش افتاد
وز انجا راه بر کهسارش افتاد
نه مرکب را گیاهی و نه آبی
نه خسرو را طعامی نه شرابی
❈۲۶❈
بصد سستی فرو آمد ز شبدیز
خروشان گشته چون مرغان شب خیز
ز کار خویشتن حیران بمانده
ز یک یک مژّه صد طوفان برانده
❈۲۷❈
ز درد عشق و بی آبی و سستی
برفت از وی نشان تندرستی
گهی ازتشنگی از پای بنشست
گهی شبدیز را میبرد بر دست
❈۲۸❈
چو پیدا شد ز شعر شب مه نو
بیار امید در کنجی شه نو
عروسان فلک در پردهٔ ناز
شدندانگشت زن و انگشتری باز
❈۲۹❈
نخفت آن شب همه شب شاه تا روز
گهی با تاب بود و گاه با سوز
چو این طاوس زرّین جلوه گر شد
ز پرّ و بال او عالم چو زر شد
❈۳۰❈
برافشاند از رخ سیمین زر ساو
جهان چون پشت ماهی کرد از کاو
روانه گشت وقت صبح خسرو
فرس افتان و خیزانش ز پس رو
❈۳۱❈
بسی خوی زو گشاد و ناتوان شد
دل شه بستهٔ آن بیزبان شد
ز رفتن موزهٔ شه گشت پاره
بموزه کی توان برّید خاره
❈۳۲❈
گهی رفت و گهی استاد برجای
که بودش آبله بسیار بر پای
ز گرما روی خسرو پر عرق شد
چه میگویم که ماهش پر شفق شد
❈۳۳❈
عرق بر روی چون مهپارهٔ شاه
چو پروین بود بر رخسارهٔ ماه
ز بی آبی چنان خسرو فروماند
که صد دریای آب از رخ فروراند
❈۳۴❈
زبان بگشاد کای بینای بینش
سر مویی ز فیضت آفرینش
فرو ماندم ز بی آبی درین راه
که من صد ساله غم دیدم درین ماه
❈۳۵❈
مرا یکبارگی گرما فرو بست
ز سردی جهان شستم ز جان دست
خدایا گر نگیری دستم امروز
که، فردا بیندم گر هستم امروز
❈۳۶❈
چه باشد گر درین گرمی و سختی
برافروزی چراغ نیک بختی
مرا این بند مشکل برگشایی
درین بی راهیم راهی نمایی
❈۳۷❈
فلک دور شبانروزی ز تو یافت
خلایق روز و شب روزی ز تو یافت
مرا روزی رسان کز ناتوانی
چنانم من که میدانم تو دانی
❈۳۸❈
چو آن شه باز عاجز شد ز اندوه
بدید از دور جوقی کبک بر کوه
بصد لغزیدن از کوه کمردار
روان گشته سوی دشت شمردار
❈۳۹❈
چو جوق کبک دید ازدور خسرو
اگرچه بود خسته گشت رهرو
بدانست او که زیر پرده کاریست
بپیش جوق کبکان چشمه ساریست
❈۴۰❈
روان شه کوثری میدید پر آب
ز رشک او دل خورشید در تاب
چنان چشمه اگر خورشید بودی
کجا زردی او جاوید بودی
❈۴۱❈
چنان صافی که خورشید منوّر
نمودی با صفای او مکدّر
بگردش سبزهٔ خود روی رسته
ز سر سبزی بکوثر روی شسته
❈۴۲❈
کنار آب و آب خوشگوارش
بهشتی بود و کوثر در کنارش
ازان کوثر بدست خویش رضوان
فگنده آتشی در آب حیوان
❈۴۳❈
چو شاه آن چشمهٔ آب روان دید
چو آب خضر شیرینتر ز جان دید
چو مستسقی منی صد آب خورد او
ازان پس رخش را سیراب کرد او
❈۴۴❈
زمانی بر سر آن آب بنشست
ز جان آتشینش تاب بنشست
خط مشگین و روی همچو ماه او
فرو شست از غبار و گرد راه او
❈۴۵❈
از آن معنی غباری بود شه را
که از خطّش غباری بود مه را
چو شد سیراب آمد کبک یادش
ولی تاکبک گفتی برد بادش
❈۴۶❈
نگاهی کرد از هر سوی بسیار
ندید از کبک در کهسار دیار
ز بی قوتی و از بی قوّتی شاه
بخواب آورد سر راه بر سر راه
❈۴۷❈
نماز شام از خفتن درآمد
ز بیداری بآشفتن درآمد
در آن تاریک شب درکوهساران
قضا را گشت پیدا باد وباران
❈۴۸❈
فلک چون پردهٔ باران فرو هشت
کنار خسرو رومی بیاغشت
نه جایی بود شه را نه پناهی
نه رویی دید خود را و نه راهی
❈۴۹❈
فلک از میغ گوهر بارگشته
هوا زنگی مردم خوار گشته
شبی بود از سیاهی همچو چاهی
که در وی دوده اندازد سیاهی
❈۵۰❈
شبی بگذشت بر شاه از درازی
که روز رستخیزش بود بازی
چو باران جامهٔ ماتم فرو شست
سپیده سرمه از عالم فرو شست
❈۵۱❈
چو روشن گشت روز آن شاه شب خیز
ندید از تیره بختی گرد شبدیز
چو ضایع گشت اسب شاهزاده
قدم میزد رخی پر خون پیاده
❈۵۲❈
دلش در درد اندوه اوفتاده
میان ششدر کوه افتاده
شه تشنه بمرگ از ناتوانی
دلی سیر آمده از زندگانی
❈۵۳❈
دگر قوّت نماندش هیچ برجای
درآمد سرو سیم اندامش از پای
کمان بفگند و بالین تیرکش کرد
دل ناخوش بمرگ خویش خوش کرد
❈۵۴❈
یکی زنگی مردم خوار بودی
که دایم ترکتازش کار بودی
قضا را آن سگ بدرگ نهفته
رسید آنجا که خسرو بود خفته
❈۵۵❈
یکی بالا چو بالای چناری
یکی بینی چو برجی بر حصاری
دو چشمش گوییا دو طاس خون بود
بیک دستش ز آهن یک ستون بود
❈۵۶❈
شه از زنگی چو دید آن تیره رنگی
جهان بر چشم او شد روی زنگی
بدل گفتا ز بختم یاریی بود
که بارم را چنین سرباریی بود
❈۵۷❈
گر از سستی تنم زینسان نبودی
ز تیغم این گدا را جان نبودی
جهانا در تو بویی از وفا نیست
که یک زخمت ز استادی خطا نیست
❈۵۸❈
ز تو هرگز وفاداری نیاید
عزیزان را به جز خواری نیاید
درآمد زنگی و بگرفت دستش
چو سیمی دید همچون سنگ بستش
❈۵۹❈
چو دستش بست در راهش روان کرد
کجا با ناتوانی این توان کرد
روان شد از پی زنگی بتعجیل
رهی پر ریگ همچون سرمه یک میل
❈۶۰❈
یکی دز گشت پیدا همچو کوهی
نشسته زنگیان بر در گروهی
نشیب خندقش تا پشت ماهی
فرازش را مه اندر سایگاهی
❈۶۱❈
ز دوری کان سردز در هوا بود
توگفتی دلو این هفت آسیا بود
یکی زنگی درآمد پیش خسرو
گرفتش دست خسرو گشت پس رو
❈۶۲❈
سبک بردش بدز بگشاد دستش
ولی بند گران بر پای بستش
بیاوردند پیش او جوانی
بخوردند آن جوان را در زمانی
❈۶۳❈
چو خسرو دید زآن سان زندگانی
طمع ببرید از جان و جوانی
بزاری روی سوی آسمان کرد
وزان پس بر زمین گوهر فشان کرد
❈۶۴❈
که یارب نیست این پوشیده بر تو
توکّل کرد این شوریده بر تو
پری شد در دلم زین آدمی خوار
بفضل خویش زین دیوم نگهدار
❈۶۵❈
گرم نزدیک آمد جان سپردن
بدست دیو، جان نتوان سپردن
روا دارم که جانم خاک باشد
نه جایم معدهٔ ناپاک باشد
❈۶۶❈
خرد بخشا، مرازین بند بگشای
چو بخشایندهیی بر من ببخشای
اگر درویشی وگرشهریاری
چو یارت اوست پس زو خواه یاری
❈۶۷❈
که گر یک دم بیاری تو آید
غمت با غمگساری تو آید
مگر زنگی ناخوش دختری داشت
چو دیگ خوردنی ناخوش سری داشت
❈۶۸❈
شکم از فربهی مانند کوهان
بنرمی هفت اندامش چو سوهان
چو دختر آفتابی دید در بند
لب خسرو شرابی دید از قند
❈۶۹❈
رخی میدید مه را رخ نهاده
شکر را آب در پاسخ نهاده
کمان دلبری از رخ نموده
دو خوزستان بیک پاسخ نموده
❈۷۰❈
خطش چون مورچه پیرامن گل
که عنبر ریزه میچیند بچنگل
ز عشقش جان دختر گشت مدهوش
بجوش آمد از آن خط و بناگوش
❈۷۱❈
چنان زان ماه جانش آتش افروخت
که آتش سوختن از جانش آموخت
بزیر پرده شد تا شب درآمد
جهان در زیر نیلی چادر آمد
❈۷۲❈
چو مجلس خانهٔ چرخ آشکاره
منوّر گشت از نقل ستاره
فلک دریای دُر درجوش انداخت
شب آن دُرها همه در گوش انداخت
❈۷۳❈
هلاک ازدختر زنگی برآمد
بلب جانش ز دلتنگی برآمد
برون آمد چو شمع سرگرفته
شبی تیره چراغی در گرفته
❈۷۴❈
چو بنهاد آن چراغ، آورد خوانی
کبابی کرده از نخجیر رانی
بدو گفت ای مرا چون دیده در سر
جهان همتای تو نادیده سرور
❈۷۵❈
همه دل مهر و از مهر تو کینی
همه چین مشک و از مشک تو چینی
همه تن گوش، و از نوش تو رازی
همه جان هوش و از چشم تو نازی
❈۷۶❈
منم جانی همه مهر تو رسته
خیال صورت چهر تو بسته
ولی سودای تو در سر گرفته
تنی اندوه تو در بر گرفته
❈۷۷❈
کبابی چون دل من پرنمک زن
مرا در آزمایش بر محک زن
چو شه در آرزوی یک خورش بود
که شد ده روز تابی پرورش بود
❈۷۸❈
بخوان تازید و نانی چون شکر خورد
بلب همکاسهٔ خود را جگر خورد
چو از خوان برگرفتی یک نواله
برفتی اشک دختر صد پیاله
❈۷۹❈
چو لب در لقمه خوردن برگشادی
چو چشمه چشم دختر سرگشادی
چو دست از چربی بریان ستردی
دل بریان دختر جان سپردی
❈۸۰❈
چو خسرو شست پیشش دست از خوان
بشست آن دختر آنجا دست از جان
چو فارغ گشت شه مستی دمش داد
ز راه عشوه تن اندر غمش داد
❈۸۱❈
بدختر گفت اگرچه تو سیاهی
بشیرینی مرا کشتی، چه خواهی
مرا تا با تو پیوند اوفتادست
بترزین بند صد بند اوفتادست
❈۸۲❈
ببند پای خود خرسندم از تو
که از سر تا قدم در بندم از تو
بگفت این و بصد نیرنگ در سر
کشید آن تنگدل را تنگ در بر
❈۸۳❈
چنان بر سر کشیدش بوسهیی خوش
که در دختر فتاد از خوشی آتش
اگرچه بس خوش آمد آن سیه را
ولیکن سخت ناخوش بود شه را
❈۸۴❈
چنانش پای بند یک شکر کرد
که چون باید دل از دستش بدر کرد
چو شه، زین کرده اسبی پیشش آورد
بیک ساعت بزیر خویشش آورد
❈۸۵❈
چو کارش سر بسر فی الجمله شد راست
ز حال قلعه و زنگی خبر خواست
که این زنگی مردم کش ترا کیست
که بس سختست با زنگی ترازیست
❈۸۶❈
کند از آسمان حورت زمین بوس
تو با دیوی نشسته اینت افسوس
مرا گر بر مرادی راه بودی
نشست مسندت بر ماه بودی
❈۸۷❈
زبان بگشاد دختر گفت ای ماه
مرا هست او پدر من دخت او، شاه
سپاهش هست پنجه دیو کربز
کز ایشانند صد ابلیس عاجز
❈۸۸❈
همه مردم خورند، القصه هموار
ترا هم بهر آن کردند پروار
ولیکن تا مرا جانست در تن
بجانت حکم و فرمانست بر من
❈۸۹❈
مرا گر نقد صد جان هست بدهم
ولیکن کی ترا از دست بدهم
ندارم غایبت از چشم خود من
ز بیم چشم بد یک چشم زد من
❈۹۰❈
دل خسرو ز دختر شادمان شد
بر آن دختر چو ماهی مهربان شد
بدختر گفت رایی زن در این کار
که تا من چون برآیم از چنین بار
❈۹۱❈
چو من در بند باشم یار سرکش
نیارم با تو کردن دست درکش
دلم در بند تست ودیده خونبار
تلطف کن ازین بندم برون آر
❈۹۲❈
که تا من چون برون آیم ز بندت
شبانروزی شکر چینم ز قندت
شکر از پستهٔ گلرنگ خایم
شکرچون خورده شد با تنگ آیم
❈۹۳❈
چو یافت آن چرب پاسخ دختر زشت
رخش بفروخت زان آتش چو انگشت
بغایت اشتها بودش همانگاه
که با او دست در گردن کند شاه
❈۹۴❈
بخسرو شاه گفت ایمایهٔ ناز
دو چشم دلبری بر روی تو باز
رخت با ماه دستی در سپرده
نموده دستبرد و دست برده
❈۹۵❈
لبت بر شهد و شور انگیز کرده
شکر زان شهد دندان تیر کرده
خطت زنجیر گرد ماه گشته
خرد سر بر خطت گمراه گشته
❈۹۶❈
قدت را سرو سر برره نهاده
ز سروت مشک سر بر مه نهاده
تنت با سیم سیمین بر نموده
ز رشکت سیم رنگ زر نموده
❈۹۷❈
ترا غم نیست تا یار توام من
که از هر بدنگهدار توام من
چو تو یار منی با یار سازم
بزودی چارهٔ این کار سازم
❈۹۸❈
چو بر ما شد در این خوشدلی باز
تو مانی و من و صدعیش و صد ناز
چنین دانم که امشب شاه مستست
که بالشکر بمی خوردن نشستست
❈۹۹❈
چو هر یک مست افتادند، برخیز
بران مستان شبیخون آر و خون ریز
دمار از جان بدخواهان برآور
جهان بر جان بدراهان سرآور
❈۱۰۰❈
بگفت این وز پیش شه بدر رفت
بپای آمد، بخدمت چون بسر رفت
بصحن قلعه آمد پیش مستان
تفحص کرد حال می پرستان
❈۱۰۱❈
پدر را دید باپنجه تن آنجا
فتاده هر یکی بر گردن آنجا
چو دختر زنگیان را سرنگون دید
بصد عالم از این عالم برون دید
❈۱۰۲❈
بزودی نزد خسرو شد که هین خیز
بخواری خون مستان بر زمین ریز
دگر هرگز چنین فرصت نیابی
وگریابی، ز کس رخصت نیابی
❈۱۰۳❈
بگفت این و یکی سوهان پولاد
ز بهر بند ساییدن بدوداد
چو بندش سوده شد برداشت تیغی
بریخت آن قوم را خون بیدریغی
❈۱۰۴❈
چو او از زنگیان فارغ دل آمد
بسی زنگی دلی زو حاصل آمد
بدز دربندیان بودند بسیار
همه از بهر قربان کرده پروار
❈۱۰۵❈
بمرگ خویشتن دل کرده خرسند
نشسته دست بر سر پای دربند
چو در شب روشنی دیدند از دور
دل هریک چو شمعی گشت پر نور
❈۱۰۶❈
بصد سختی و بند سخت بر پای
بسوی روشنی رفتند از جای
بدان امید تا باشد که خاصی
دهد آن قوم را آخر خلاصی
❈۱۰۷❈
یکی نیکو مثل زد عاشق مست
که غرقه در همه چیزی زند دست
چو ناگه روی خسرو شاه دیدند
تو گفتی یوسفی در چاه دیدند
❈۱۰۸❈
بپیش شاه رخ برره نهادند
بزاری پیش خسرو شه فتادند
که ای برنای زیباروی هشیار
ز ما این زنگیان خوردند بسیار
❈۱۰۹❈
جهان برجان ما خوردست سوگند
بجانی بازخر ما را ازین بند
ز جان برخاستن هست اوفتادن
که شیرینست جان، تلخست دادن
❈۱۱۰❈
چو شاه از بندیان بشنود پاسخ
ازان پاسخ چو گل افروختش رخ
زبند آن بندیان را زود بگشاد
همی آن را که بندی بود بگشاد
❈۱۱۱❈
دو نیکو رای نیکو چهره بودند
که همچون شیر با دل زهره بودند
یکی فرّخ دگر فیروز شب رو
دو شب رو همچو گردون بوالعجب رو
❈۱۱۲❈
دو صعلوک زبان دان زبون گیر
فسون ساز و درون سوز و برون گیر
دل شه فتنهٔ آن هر دو تن شد
مگر با هر دو در یک پیرهن شد
❈۱۱۳❈
خوش آمد شاه را گفتار ایشان
تفحّص کرد ازیشان کار ایشان
زبان بگشاد فرّخزاد شب رو
زمین را بوسه زد در پیش خسرو
❈۱۱۴❈
که حال و قصهٔ من بس درازست
سخن کوته کنم چون وقت رازست
به نیشابور شاهی شادکامست
که عدلی دارد و شاپور نامست
❈۱۱۵❈
قضا را از خبر گویان اطراف
مگر شاپور میپرسید اوصاف
ز هر شهری و هر جایی نشانی
زهر دلدادهیی و دلستانی
❈۱۱۶❈
خبر دادند از هر شهر شه را
که از هر سوی پیمودیم ره را
بخوبی درجهان صاحب جمالی
که دارد حسن و ملح او کمالی
❈۱۱۷❈
بتی زیباست چون ماه فروزان
شکر لب دختر سالار خوزان
سمنبر عارضی گل فام دارد
ز لطف و نازکی گل نام دارد
❈۱۱۸❈
فصیحانی که در روی جهانند
چو سوسن وصف گل را ده زبانند
که گر خورشید رانوری نبودی
ز شرم رویش از دوری نمودی
❈۱۱۹❈
اگر خورشید بیند روی آن ماه
بسر گردد ز مهر موی آن ماه
ز نقش روی او در هر دیاری
بر ایوانها کنند از زرنگاری
❈۱۲۰❈
چون آن صورت فرا اندیش گیرند
همه صورت پرستی پیش گیرند
جهان را زندگی از پاسخ اوست
تماشاگاه جان نقش رخ اوست
❈۱۲۱❈
اگر آن نقش بیند مرد هشیار
بماند خیره همچون نقش دیوار
وگر در مردم چشم آید آن رخ
ز لطف روی او آید بپاسخ
❈۱۲۲❈
شه شاپور چون بشنید این حال
چو مرغی از هوا میزد پر و بال
شد از سودای آن دلبر چنان مست
که گفتی شست جانش از جهان دست
❈۱۲۳❈
من و فیروز خدمتگار بودیم
بصد دل شاه را جاندار بودیم
ز بهر نقش گل ما هر دو را شاه
بسی زر داد و پس سر داد در راه
❈۱۲۴❈
بآخر چون به خوزستان رسیدیم
بدیناری صد آن صورت خریدیم
چو ما با نقش گل دمساز گشتیم
ز خوزستان هماندم بازگشتیم
❈۱۲۵❈
ز گمراهی سوی این دز فتادیم
بدست زنگیان عاجز فتادیم
قوی اقبال یاری مینمایی
که چندین خلق یافت از تورهایی
❈۱۲۶❈
کنون در بر چو جان داریم سختت
که کرد اقبال ما را نیک بختت
چه سازم پیشکش جز جان ندارم
ز تو جان دارم و پنهان ندارم
❈۱۲۷❈
مرا با خویشتن چیزی که زیباست
ز مال این جهان یکپاره دیباست
که نقش گل منقّش کردهٔ اوست
بسی سرگشته دل خوش کردهٔ اوست
❈۱۲۸❈
بدانسان صورت او دلستانست
که گویی صورتش معنی جانست
مکن صورت که صورتگر ضرورت
چنین صورت تواند کرد صورت
❈۱۲۹❈
سر هر ماه نو صورت نبندد
که ماه نوبرین صورت نخندد
گر این صورت بدیوار آورد روی
فتد زو صورت دیوار در کوی
❈۱۳۰❈
از این صورت صفت خامش زبان است
صفت نتوان که این صورت چه سان است
بگفت این و پس آن صورت که بودش
نهاد از زیر جامه پیش، زودش
❈۱۳۱❈
چو خسرو پیش صورت شد ز جان باز
دلش صورت پرستی کرد آغاز
چوجانی، شاه،صورت را نکو داشت
که آن صورت که با جان داشت اوداشت
❈۱۳۲❈
از آن صورت چو چشمش جوی خون شد
ز چشمش صورت مردم برون شد
شه دلداده چون صورت پرستان
صفت پرسید ازان صورت بدستان
❈۱۳۳❈
بسی زان پیش نقش او بود دیده
صفت پرسید تا گردد شنیده
بدیده نقش او میدید و هوشش
بدان، تا بهره یابد نیز گوشش
❈۱۳۴❈
بخسرو گفت فرخ کای جوانمرد
ز حال تو تعجب میتوان کرد
که با این صورت از بس آشنایی
تو با او هم ز یکجا مینمایی
❈۱۳۵❈
ازاین پاسخ لب شه گشت خندان
نمود از بسّد لب درّ دندان
ز دل آهی بزد بس سرد آهی
که غایب بود از وسالی و ماهی
❈۱۳۶❈
بفیروز و بفرخ گفت خسرو
که ای آزاده صعلوکان شبرو
اگر در راز داری چست باشید
بگویم لیک ترسم سست باشید
❈۱۳۷❈
چو از خسرو شنیدند آن دو تن راز
بسی سوگندها کردند آغاز
که چون این نیم جان ما از تو داریم
بجانت تابود جان حق گزاریم
❈۱۳۸❈
نهان نبود وفاداری مردان
گواهست این سخن را حال گردان
وفای صاف ما کی درد باشد
که حقّ جان نه حقّی خرد باشد
❈۱۳۹❈
نکرد القصّه خسرو هیچ تأخیر
ز اوّل تا بآخر کرد تقریر
چو هر دو واقف آن راز گشتند
بسوی عهد و پیمان باز گشتند
❈۱۴۰❈
ز سر در عهد خسرو تازه کردند
وفاداری بی اندازه کردند
بدو گفتند از مه تا بماهی
که بیند چون تویی در پادشاهی
❈۱۴۱❈
کسی را چون تو شاهی بیش باشد
خلاف از کافری خویش باشد
تو خورشیدی دگر شاهان ستاره
نگیرد از تو جز در شب کناره
❈۱۴۲❈
چو تو خورشید مایی ناتوانیم
چو سایه از پس و پیشت روانیم
چو ناگه تیغ زد خورشید روشن
جهان در سر فگند از نور جوشن
❈۱۴۳❈
منوّر گشت ایوان معنبر
فلک نیلی شد و هامون معصفر
چو آن هندوی شب برخاست از راه
فلک آن زنگیان را کرد در چاه
❈۱۴۴❈
چو پردخته شدند از کار دیوان
شد آن دختر ز بیم خود غریوان
بسی خود را بزاری بر زمین زد
که نپسندم من از خسرو چندین بد
❈۱۴۵❈
جوانم من توهم شاه جوانی
جوان بر جان بسی لرزد تو دانی
بدین شخص جوان من ببخشای
بجان خود که جان من ببخشای
❈۱۴۶❈
شهش گفتا اگر خواهی ازین دز
نگردانم ترا محروم هرگز
وگر خواهی رهی در پیش میگیر
تو به دانی قیاس خویش میگیر
❈۱۴۷❈
بشه گفت ای زده بر جان من راه
تو باری هستی از جان من آگاه
چو خود رابی جمالت مرده دانم
چگونه بیتو یک دم زنده مانم
❈۱۴۸❈
اگر خواهی سرم از تن جدا کن
و یا نه در بر خویشم رها کن
مرا یکسو میفکن از بر خویش
که از پایت نگر دانم سر خویش
❈۱۴۹❈
مرا از سوز عشقت دل دو نیمست
که سوز عاشقان سوزی عظیمست
بدیدار از تو قانع گشتهام من
تو میدانی که خون آغشتهام من
❈۱۵۰❈
مرا تا زندهام تو پادشاهی
مگر مرگم دهد از تو جدایی
اگر بد کردهام من، هم تو بد کن
و یا بنشین حساب عهد خود کن
❈۱۵۱❈
چو شد بسیار سوز و آه سردش
بدرد آمد دل خسرو ز دردش
بدو گفتا که دلتنگی مکن نیز
نگویم جز بکام تو سخن نیز
❈۱۵۲❈
اگر قانع شوی از من بدیدار
بدین درخواستت هستم خریدار
سخن چون قطع کرد آن پادشه زاد
دل دختر بدان پاسخ رضا داد
❈۱۵۳❈
ازان پس بندیانراشه کسی کرد
بجای هر کسی احسان بسی کرد
شه و فیروز و فرخ ماند و دختر
دگر از دز برون رفتند یکسر
❈۱۵۴❈
بآخرجمله ره را ساز کردند
در گنج کهن را باز کردند
ستوران زیر بار ره کشیدند
ازان دز سوی صحرا گه کشیدند
❈۱۵۵❈
دو شبرو با شه و دختر سواره
براندند از درون قلعه باره
بسی راندند مرکب نیکخواهان
که تا رفتند در شهر صفاهان
❈۱۵۶❈
وثاقی سخت عالی راست کردند
متاعی لایقش درخواست کردند
درون خانهیی شد شاه سرمست
دلی برخاسته در نوحه بنشست
❈۱۵۷❈
فلک را از تف دل گرم دل کرد
زمین در عشق گل از دیده گل کرد
دلی بودش بخون در خوی کرده
وزان خون هر دو چشمش جوی کرده
❈۱۵۸❈
نه روز آرام ونه شب خواب بودش
رخی پر نم دلی پرتاب بودش
گهی چون ماه در خونابه بودی
گهی چون ماهی اندر تابه بودی
❈۱۵۹❈
گهی چون شمع دل پر سوز بودش
گهی فریاد شب تا روز بودش
گهی بیخود شرابی درکشیدی
گهی بانگ ربابی برکشیدی
❈۱۶۰❈
سرود زار درد آمیز گفتی
غزل گفتی و شورانگیز گفتی
چو با خود نوحهیی آغاز کردی
ز خون صد بحر دل پرداز کردی
❈۱۶۱❈
بمانده در غریبستان بزاری
فشانده خون چو ابر نوبهاری
بعالم نقش آن بت مونسش بود
که نقش گل ندیم نرگسش بود
❈۱۶۲❈
بمانده جملهٔ شب چون ستاره
عجب در صورت آن نقش پاره
گهی بر روی صورت اشک راندی
گهی باب کتاب رشک خواندی
❈۱۶۳❈
چه گریاران همی دادند پندش
نیامد پند ایشان سودمندش
بدل میگفت ای دل چندم از تو
که دربندست یک یک بندم از تو
❈۱۶۴❈
ز تاج و تخت یک سویم فگندی
چو زلف دوست در رویم فگندی
محالی در دماغ خویش کردی
مرا چون خونیان در پیش کردی
❈۱۶۵❈
شدی از دست و در پای او فتادی
مراد خویش را بر باد دادی
کنون بگذشت روز نیکبختی
فزوده تن بناکامی و سختی
❈۱۶۶❈
بآخر رفت روزی سوی بازار
دلش از خارخار گل پرآزار
ز دست عشق بس دلخسته میشد
یکی دستار در سر بسته میشد
❈۱۶۷❈
بگرد شهر از هر راه میگشت
ز حال شهریان آگاه میگشت
وسیلت جست از ارباب بینش
سخن گفت از نهاد آفرینش
❈۱۶۸❈
میان زیرکان نکته پرداز
شد از بسیار دانی نکته انداز
چویک چندی ببود او ذوفنون بود
بهر علمی ز اهل آن فزون بود
❈۱۶۹❈
چوصیت علم او ز آوازه بگذشت
نکونامی او ز اندازه بگذشت
خبر شد زو بر شاه سپاهان
که برناییست تاج نیکخواهان
❈۱۷۰❈
ز شهر خویش اینجا اوفتادست
بغایت در پزشکی اوستادست
کسی گر صد سؤالش امتحان کرد
جواب او بیکساعت بیان کرد
❈۱۷۱❈
جهان را مثل او دیگر نبودست
ازو پاکیزهتر گوهر نبودست
تو گویی آدمی نیست او فرشتهست
که از فرهنگ ودانایی سرشتهست
❈۱۷۲❈
زبانش بند مشکل را کلیدست
کسی شیرین سخنتر زوندیدست
اگر در پای گل خاریست اکنون
جز این برنا که خواهد کرد بیرون
❈۱۷۳❈
شه الحق زین سخن شادی بسی کرد
کسی را نیک پی حال کسی کرد
برون آمد ز ایوان مرد کربز
جنیبت برد و خلعت پیش هرمز
❈۱۷۴❈
درودش داد از شاه جوانبخت
شه خورشید تاج آسمان تخت
که شاه ما یکی بیمار دارد
کزو بر دل بسی تیمار دارد
❈۱۷۵❈
اگر باشد دم تو سازگارش
تو باشی تا که باشی رازدارش
کنون برخیز، چون ره نیست بس دور
قدم را رنجه کن نزدیک رنجور
❈۱۷۶❈
که دی در پیش شه گفتند بسیار
که در دانش نداری هیچکس یار
چو بشنود آن سخن خسرو چنان شد
که از شادی دلش در برتپان شد
❈۱۷۷❈
چو بی غم کارش آخر راست افتاد
زهی شادی که در ره خواست افتاد
بدل میگفت کای دل، مرد درویش
چرا آخر نخواهد گنج در پیش
❈۱۷۸❈
گهی میگفت کای سرگشته برنا
چه باید کور را جز چشم بینا
اگرچه رنج بی اندازه دیدی
بدان گنجی که میجستی رسیدی
❈۱۷۹❈
کنون چون سوی گنجی رای داری
چنان خواهم که دل برجای داری
بدانش عقل را بر جای میدار
بمردی خویش را بر پای میدار
❈۱۸۰❈
طبیب از درد خود گر پس نیاید
ازو درمان دیگر کس نیاید
چو برخود خواند مشتی پند و امثال
جنیبت برنشست و رفت در حال
❈۱۸۱❈
روان شد، تا فرود آمد بدرگاه
سرایی چون بهشتی دید پرماه
چو چشمش بر جمال شاه افتاد
بخدمت پیش شه، در راه افتاد
❈۱۸۲❈
زبان پر آفرین بگشاد بر شاه
که از تو دور بادا چشم بدخواه
فلک درگاه شه را آستان باد
زمین بدخواه او را آسمان باد
❈۱۸۳❈
ز شاخ عمر چندان بهره بادش
که گر گوید که خضرم زهره بادش
بزرگانی که پیش تخت بودند
بصد نوع امتحانش آزمودند
❈۱۸۴❈
چو در هر علم عالی گوهر آمد
ز هر یک همچو گوهر بر سر آمد
چو بس شایسته آمد هر چه او گفت
شهش بسیار بستود و نکو گفت
❈۱۸۵❈
چو خسرو بود در دانش بسامان
سوی گلرخ فرستادش بدرمان
کامنت ها