عطار:الا ای سبز طاوس مقدّس ز سر سبزیت عکسی چرخ اطلس
❈۱❈
الا ای سبز طاوس مقدّس
ز سر سبزیت عکسی چرخ اطلس
زمین و آسمان گرد و بخارت
کواکب بر طبق بهر نثارت
❈۲❈
دو عالم گرچه عالی مینمودست
دو چشمهای هستی تو بودست
چو عکس تست هر چیزی که هستند
چو فیض تست هر نقشی که بستند
❈۳❈
زمانی نقش بندی سخن کن
چو نو داری سخن ترک کهن کن
سخن گفتن ز مردم یادگارست
خموشی بی زبانان را بکارست
❈۴❈
بگو چون فکر دور اندیش داری
خموشی خود بسی در پیش داری
چنین گفت آن سخن سنج سخنران
کزو بهتر ندیدم من سخندان
❈۵❈
که چون شه با سپاهان شد زخوزان
ز عشق گل دلی چون شمع سوزان
زگرد ره چو رفت و چهر گل دید
زچهر گل دلی پر مهر گل دید
❈۶❈
چنان از یک نظر زیروز بر شد
که گفتی از دو گیتی بیخبر شد
چو شه در چهرهٔ گلرخ نگه کرد
گل از کین هر دو ابرو پر گره کرد
❈۷❈
ز خشم شه قصب از ماه برداشت
بیک زخم زبان صد آه برداشت
گه از مه دام مشگین بند میکند
گه از مرجان کنار قند میکند
❈۸❈
گه از نرگس زمین چون لاله میکرد
گه از مژگان هواپرژاله میکرد
زمانی درد خان و مان گرفتش
زمانی عشق جانان جان گرفتش
❈۹❈
چنان زان شاه گل بی برگ بودی
که گر،دیدیش بیم مرگ بودی
زمانی شاه را از در براندی
زمانی دایه را در یر بخواندی
❈۱۰❈
زمانی پرده بر ماه اوفگندی
زمانی سنگ بر شاه اوفگندی
زمانی خاک ره بر فرق کردی
زمانی جامه در خون غرق کردی
❈۱۱❈
نه دیده یک نفس بی آب بودش
نه در بستر زمانی خواب بودش
همه شب تا بروزش دیده تر بود
همه روزش ز شب تاریکتر بود
❈۱۲❈
نه روز آسود تا شب از پگاهی
نه شب خفت از خروشش مرغ وماهی
چو برق از آتش دل تیز گشته
چو ابر از چشم، باران ریز گشته
❈۱۳❈
ز چشمش بسترش جیحون گرفته
وزان جیحون جهانی خون گرفته
دلش چون دیگ جوشان بر همی شد
ز سر تا بن ز بن تا سر همی شد
❈۱۴❈
ز جزع تر گهر بر زرهمی ریخت
دو دستی خاک ره بر سر همی ریخت
چو کردی یاد آن نارفته از یاد
برو میاوفتادی بانگ و فریاد
❈۱۵❈
چو راندی بر زبان نام دلارام
برفتی از تنش دل وز دل آرام
نبودش خواب گر یک دم بخفتی
برو ماهی و مه ماتم گرفتی
❈۱۶❈
چو اشک از چشم خون افشان براندی
ز اشکش بسترش طوفان براندی
اگر شب را خبر بودی ز سوزش
نبودی تا قیامت باز روزش
❈۱۷❈
وگر خود صبح دیدی ماتم او
فرو رفتی دم صبح از غم او
وگر پروین بدیدی دُرّ اشکش
چو اشکش سرنگون گشتی زرشکش
❈۱۸❈
وگر دیدی شفق آن ناتوانیش
چو زر گشتی ز روی زعفرانیش
وگر ماه از غمش آگاه بودی
برآوردی ز خود ناگاه دودی
❈۱۹❈
وگر خورشید دیدی سوز و دردش
ز زاری خرقه گشتی شعر زردش
وگر دیدی فلک خونخواری او
دلش خونین شدی از زاری او
❈۲۰❈
وگر خود کوه آن اندوه دیدی
جهانی بر دل خود کوه دیدی
وگر دریاش دیدی در چنان درد
ازو برخاستی در یک زمان گرد
❈۲۱❈
وگر دیدی دران اندوه میغش
نباریدی، مگر درد و دریغش
گهی سیلاب بست از چشم برخویش
گهی چون آتشی افتاد در خویش
❈۲۲❈
گهی چون شمع سر پرتاب میتافت
گهی بس زار چون مهتاب میتافت
گهی بر بام میشد دست بر سر
گهی میرفت همچون حلقه بر در
❈۲۳❈
گهی چون بلبلی در دام مانده
گهی بر درگهی بر بام مانده
گهی از بام راه در گرفتی
دگر ره راه بام از سر گرفتی
❈۲۴❈
چو راه در گرفتی دل دو نیمش
سگان کوی بودندی ندیمش
زمانی با سگان انباز گشتی
نشستی ساعتی و باز گشتی
❈۲۵❈
دگر ره سوی بام آوردی آهنگ
چو شب گشتی ز آه او شباهنگ
وگر شب خود شب مهتاب بودی
که داند کوچسان در تاب بودی
❈۲۶❈
چو دیدی ماه، بی روی دلارام
بگردیدی بپهلو جملهٔ بام
نکردی بام را باران چنان تر
که کردی نرگسش در یک زمان تر
❈۲۷❈
چگویم من که چون بود و چسان بود
ندانم تا چنان هرگز توان بود
ز بس کان ماه گرد بام و در گشت
همه شب مرغ و ماهی زو بسر گشت
❈۲۸❈
ز بس کز آه سردش باد برخاست
ز مرغان هوا فریاد برخاست
ز بس کز آتش دل دم برافروخت
همه مرغان شب را بال وپر سوخت
❈۲۹❈
چو گِرد بام ماندی پای در گل
دگر ره سوی درشد دست بر دل
زمانی پیش در در روی افتاد
زمانی باسگان در کوی افتاد
❈۳۰❈
زمانی استخوان آورد سگ را
زمانی با سگان بنهاد رگ را
زمانی آب زد از چشم بر در
زمانی خاک ریخت از عشق بر سر
❈۳۱❈
زمانی سر برهنه پای برخاک
بدست خویش بر تن جامه زد چاک
فغان از دایهٔ مسکین برآمد
تو گفتی جان از آن غمگین برآمد
❈۳۲❈
کنیزی را بخواند و کار فرمود
بزودی بام و در مسمار فرمود
چنان درها بران دلبر فرو بست
که نتوانست بادی خوش بروجست
❈۳۳❈
چو گل درمانده شد زدایه میخواست
که کارگل نگردد جز بمی راست
برفتش دایه و حالی میآورد
تنی چندش ز خوبان در پی آورد
❈۳۴❈
نشست آن دلبر وشمعی ببربر
بدستی باده و دستی بسر بر
چو جامی نوش کردی آن شکربار
ز خون چشم پرکردی دگر بار
❈۳۵❈
نکردی هیچ جام از باده خالی
که نه پر گشتی از بیجاده حالی
چو بودی نوبت خسرو دگر بار
نخوردی و بکردی سرنگونسار
❈۳۶❈
چنین بودی چنین میخوردن او
زهی فریاد و زاری کردن او
جوانی بود و دلتنگی و پستی
فراق و اشتیاق و عشق و مستی
❈۳۷❈
چو زد صد گونه دردش دست درهم
فرو شد گلرخ سرمست در غم
برآورد از جگر آهی چه آهی
که تا هفتم فلک بگشاد راهی
❈۳۸❈
زبان بگشاد کاخر خرمنم سوخت
ز خون دل همه خون در تنم سوخت
چنان از آتش دل شد خروشان
که برهم سوخت سقف سبزپوشان
❈۳۹❈
ز یک یک مژه چندان اشک بارم
که یاران را از آن در رشک آرم
همه شب در میان خون چشمم
بزاری غرقهٔ جیحون چشمم
❈۴۰❈
همه روز از خروش دل نزارم
بسان نای و چون نی ناله دارم
همه روز از غم دل در خروشم
چو بحری آتشین در تفّ و جوشم
❈۴۱❈
شبم را گر امید روز بودی
کجا چندین دلم در سوز بودی
چو درد من سری پیدا ندارد
شب یلدای من فردا ندارد
❈۴۲❈
ز آهم آسمان هر شب چنان گشت
که گویی ابر شد و اتش فشان گشت
همی هرجا که برخیزد غباری
شود هر ذرّه از آهم شراری
❈۴۳❈
چگویم من که آن سرگشته چون بود
که هر دم سوز جان او فزون بود
شبی خوابی عجب دید آن دل افروز
که میآید برش هرمز دگر روز
❈۴۴❈
کبابش از دل زیر و زبر بود
شرابش از خم خون جگر بود
دران آتش بدانسان سخت میسوخت
که از تفش تو گویی تخت میسوخت
❈۴۵❈
فغان میکرد کای دانای رازم
ز حد بگذشت سوز من، چه سازم
بآه سینهٔ شب زنده داران
بخون دیدهٔ پرهیزگاران
❈۴۶❈
بدان آبی که از چشم گنه کار
فرو ریزد چو تنگش درکشد کار
بدان خاکی که زیر خون بودتر
که دارد کشتهٔ مظلوم در بر
❈۴۷❈
بدان بادی که مرد دست کوتاه
برآرد از جگر وقت سحرگاه
بدان آتش که در وقت ندامت
بود در سینهٔ صاحب سلامت
❈۴۸❈
بباد سرد از جان کریمان
بآب گرم از چشم یتیمان
بپیری پشت چون چوگان خمیده
تک گویش بسر میدان رسیده
❈۴۹❈
بطفلی دیده پرنم، سینه پرتاب
بمرد تشنه چون گلبرگ سیراب
بدان زاری که پیر ناتوانی
فرو ریزد بسر، خاک جوانی
❈۵۰❈
بدرد نوعروس روی برخاک
ز درد زه بداده جان غمناک
بمشتاقان اسرار حقیقت
بنقّادان بازار طریقت
❈۵۱❈
بدان دل کو ز نو آشناماند
بدان جان کو ز آلایش جدا ماند
بحق پادشاهی تو بر تو
چگویم نیز میدانی دگر تو
❈۵۲❈
که دستم گیر و فریادم رس آخر
بس آخر گوشمال من بس آخر
مرا از تنگنای دهر برهان
دلم زین غصه و زین قهر برهان
❈۵۳❈
اگر روزی ز عالم شاد بودم
هزاران روز با فریاد بودم
نهایت نیست روز ماتمم را
سری پیدا نمیآید غمم را
❈۵۴❈
ز زاری کردن آن ماهپاره
بزاری گشت گریان هر ستاره
بآخر چون ز حالی شد بحالی
نجاتش داد ازان غم حق تعالی
❈۵۵❈
رسید آخر دعای او بجایی
برآمد بر هدف تیر دعایی
هزاران جان نثار صبحگاهی
که آید بر نشانه تیر آهی
❈۵۶❈
چو مرغ صبحگاهی پر برافشاند
عروس آسمان گوهر برافشاند
برآمد صبح همچو نار خندان
بزدیک خنده بر گردون گردان
❈۵۷❈
بسان قبّهٔ زرّین بدو نیم
گرفته در دهن ماسورهٔ سیم
چو یافت این طاق ازرق روشنایی
پدید آمد نشان آشنایی
❈۵۸❈
درآمد هرمز عاشق ز در در
بدستان بسته دستاری بسر بر
سرای چون بهشتی دید پرنور
بهشتی از بهشتی روی پر حور
❈۵۹❈
بپیش صفّه تختی بود از زر
مرصّع کرده او از پای تا سر
بپیش تخت در بستر فگنده
بر آن بستر گل تر سر فگنده
❈۶۰❈
نشسته دایه بر بالین گلرخ
زبان بگشاده با گلرخ بپاسخ
که برنایی غریب اینجا فتادست
که در علم پزشکی اوستادست
❈۶۱❈
تراگر قرض هرمز دارد این مرد
همه درمان تواند کردن این درد
چو بشنید این سخن گلرخ نظر کرد
دل خود زان نظر زیر و زبر کرد
❈۶۲❈
جوانی دید دستاری بسر بر
کتانی همچو برگ گل ببر در
خطی در گرد خورشیدش کشیده
بشاهی خط ز جمشیدش رسیده
❈۶۳❈
دو لب چون پارهٔ لعل دو پاره
نهفته زیر لعلش سی ستاره
سر زلفش ز عنبر حلّه در بر
وزان هر موی را صد فتنه در سر
❈۶۴❈
رخی کز برگ گل صد دایه بودش
مهی کز مشگ تر صد سایه بودش
نظر چون بر رخ گلفامش افتاد
چو برگی لرزه بر اندامش افتاد
❈۶۵❈
بپیش خطّ او شد حلقه در گوش
درآمد خون او یکباره در جوش
ز دل آرام و از سر هوش او شد
اسیر چشمهٔ چون نوش او شد
❈۶۶❈
چو چشمش در رخ آن سبز خط ماند
چو حیرانی به هرمز در غلط ماند
بدل گفتا نمیدانم که او هست
که گلرخ شد بهشیاری ازو مست
❈۶۷❈
چو کس نبود نظیرش او بود این
اگر او این بود نیکو بود این
بیا تا خاک او در دیده گیریم
چرا او را چنین دزدیده گیریم
❈۶۸❈
دگر ره گفت ممکن نیست هرگز
که گل را باز بیند نیز هرمز
چو شد اندیشهٔ گل بی نهایت
ز بی صبری بجوش آمد بغایت
❈۶۹❈
نهان بادایه گفت این ماه چهره
که دارد طلعتش از ماه بهره
نماند جز به هرمز بند بندش
نگه کن چهره و سرو بلندش
❈۷۰❈
ندانم اوست یا ماننده اوست
که دل آزاد ازو چون بنده اوست
جوابش داد حالی دایه کای حور
بسی ماند بمردم مردم از دور
❈۷۱❈
بکردار تو بیحاصل دلی نیست
چو خواهی کرد در آبم گلی نیست
نکو افتادت الحق عشقبازی
که از سر پردهٔ عشّاق سازی
❈۷۲❈
مگر آن رنگرز لاف هنر زد
که چون رنگش خوش آمد ریش درزد
بگفت این و بگرمی کرد سردش
کزان گفتار گل دل درد کردش
❈۷۳❈
نگه کرد از کنار چشم دایه
بران خورشید روی افگند سایه
چو هرمز را بدید او باز بشناخت
بر گل جای هرمز بازپرداخت
❈۷۴❈
درآمد هرمز و از پای بنشست
گرفتش چون طبیبان نبض در دست
تأمل کرد و نبضش نیک بشناخت
ولیکن خویشتن را اعجمی ساخت
❈۷۵❈
عجب کانجا جهان بر هم نمیزد
دلش میسوخت اما دم نمیزد
بفرمودش علاج و زود برخاست
چو آتش آمد و چون دود برخاست
❈۷۶❈
چو هرمز شد برون گلرخ بزاری
ز نرگس ریخت باران بهاری
ز هرمز دل چنان در بندش افتاد
که آتش در همه پیوندش افتاد
❈۷۷❈
همه روز و همه شب در فغان بود
دلش در آرزوی دلستان بود
همان روز و همان شب هرمز از غم
چو صبح آتش همی افروخت از دم
❈۷۸❈
دران آتش چنان میسوخت جانش
که موج آتشین میزد زبانش
دو یار اندر برش بنشسته بودند
ز بیداری خسرو خسته بودند
❈۷۹❈
بدو گفتند کاخر دل بخویش آر
خردمندی، خردمندیت پیش آر
چو در عقل و تمیز از مافزونی
چرا باید در این سودا زبونی
❈۸۰❈
دل و عقل از پی این روز باید
صبوری در میان سوز باید
بدینسان بود آن شب تا بروز او
نمیآسود چون شمعی ز سوز او
❈۸۱❈
چو خورشید از خم گردون درآمد
ز زیر چرخ سقلاطون برآمد
تو گفتی جامهٔ زر بفت میبافت
که بر چرخ فلک زررشته میتافت
❈۸۲❈
بر گل رفت خسرو از پگاهی
که درگل از پگاهی به نگاهی
چو در دهلیز آن ایوان باستاد
دلش از اشک سیلابی فرستاد
❈۸۳❈
نه روی آنکه بی دمساز گردد
نه برگ آنکه از گل باز گردد
بدل گفت آخر ای دل هوش میدار
دمی گر چشم داری گوش میدار
❈۸۴❈
بآیین باش و سر در پیش افگن
نظر بر پشت پای خویش افگن
بگفت این و بدان دهلیز در رفت
بر آن سرو قدّ سیمبر رفت
❈۸۵❈
چو هرمز را بدید آن ماهپاره
فرو بارید بر ماهش ستاره
گهی اشکی چو خون پوشیده میکرد
گهی پنهان نظر دزدیده میکرد
❈۸۶❈
بسی با دل دم از راه جدل زد
که هرمز را طبیبی در بدل زد
زمانی گفت هرگز هرمز او نیست
چو هرمز خفتهیی تو هرگز او نیست
❈۸۷❈
اگر او هرمز مدهوش بودی
کجا در پیش گل خاموش بودی
کسی پروانه گردد در خیالم
که آرد طاقت شمع جمالم
❈۸۸❈
اگراو هرمز آشفته بودی
بیک یک موی رمزی گفته بودی
بسی ماند بهم مردم بمردم
چراغ شب بسی ماند بانجم
❈۸۹❈
زمانی گفت بیشک جان من اوست
کدامین جان و دل جانان من اوست
گر از انجم شود گردون شکفته
کجا مه در میان گردد نهفته
❈۹۰❈
یقین دانم که بیشک اوست این ماه
ولکین سوختست از رنج این راه
چو او پر سوخت دل در برازان سوخت
کدامین دل چه میگویم که جان سوخت
❈۹۱❈
مرا باید که درد بیش بینم
که تا روی طبیب خویش بینم
در این دردی که دارم مرد من اوست
بهررویی طبیب درد من اوست
❈۹۲❈
کنون این درد با او باز گویم
طبیبم اوست با او راز گویم
بآخر چون ز حد بگذشت سوزش
سیهتر شد ز صد شبگیر روزش
❈۹۳❈
بزودی همچو تیری عقل او شد
کمان طاقتش از زه فرو شد
بدل گفت اینت زیبا دلربایی
طبیبست این پریوش یا بلایی
❈۹۴❈
چه سازم تا شود با من هم آواز
چه سازم چون گشایم پیش او راز
ز رسوا گشتن خود می بترسم
اگر زین راز چیزی زو بپرسم
❈۹۵❈
ز دست دل بلایی بیشم آمد
ز سر در پیش پایی پیشم آمد
چو جایی بود خالی و کسی نه
خصوصاً در میان دوری بسی نه
❈۹۶❈
درین اندیشه چون آشفته حالی
درافگند از سر رمزی سؤالی
بدو گفت ای سبک پی از کجایی
که داری در دل ما آشنایی
❈۹۷❈
خبر ده از نژاد خویش ما را
که آمد شبهتی در پیش ما را
لب هرمز ازان بت باز خندید
بشادی در رخ دمساز خندید
❈۹۸❈
فسون هرمز خورشید تمثال
ازان یک خنده گل بشناخت در حال
بدو گفت ای جهان را نور از تو
بدوران چشم زخمی دور از تو
❈۹۹❈
اگر تو هرمزی بر گوی حالت
ویا در خواب میبینم جمالت
خطی بر خونم آوردی دگر بار
منم سر بر خطت چشمی گهر بار
❈۱۰۰❈
لب لعلت رگ جانم گرفتست
خط سبزت گریبانم گرفتست
درشتی کرد خط باروی نرمت
ز رویم آخر آید بو که شرمت
❈۱۰۱❈
منم بی روی تو سالی، ز تیمار
نشسته روی آورده بدیوار
منم بی روی تو بر روی مانده
دلی پرخون تنی چون موی مانده
❈۱۰۲❈
ز گل برکش مرا پای دل آخر
چو من کس را مکن سر درگل آخر
چو دل بربودی و جان نیز بردی
دلم خستی و بر جانم سپردی
❈۱۰۳❈
بعنّابم چو کردی مغز خسته
ازان در پوست میخندی چو پسته
ز دست تو چو در دستت اسیرم
مکن گر دستگیری دستگیرم
❈۱۰۴❈
زبان بگشاد هرمز کای سمن بوی
مشو با من درین معنی سخنگوی
تو میدانی ز مهرت بر چه سانم
ز مهرت چون مه نو ناتوانم
❈۱۰۵❈
شدم آواره بی روی تو از روم
وز انجا اوفتادم سوی این بوم
هزاران حیله و تزویر کردم
که تا با تو سخن تقریر کردم
❈۱۰۶❈
منم امروز همچون سایهیی خوار
چو سایه بر زمین افتادهیی زار
رهی پیشت بدان امید آید
که سایه از پی خورشید آید
❈۱۰۷❈
چو وقت و جای نیست ای زندگانی
چگونه خواهم از تو مژدگانی
بدان ای ماه تا دلشاد گردی
ز بی اصلی من آزاد گردی
❈۱۰۸❈
که من فرزند قیصر شاه رومم
ز رتبت سجده میآرد نجومم
چو زلف او ز سر تا بن کم و بیش
یکایک شرح دادش قصهٔ خویش
❈۱۰۹❈
چو گل بشنود کوشهزاد رومست
سپهر ملک و دریای علومست
لب گل شد چو گل خندان از آن کار
گرفت انگشت در دندان از آن کار
❈۱۱۰❈
بهرمز گفت اکنون کار افتاد
که گل را بار دیگر خار افتاد
در آن گاهی که بودی باغبانی
نبودت پادشاهی بر جهانی
❈۱۱۱❈
بمن آنگه نمیکردی نگاهی
نگاهی چون کنی در پادشاهی
چه میگویم کزین شادی چنانم
که در تن همچو گل بشکفت جانم
❈۱۱۲❈
کرا بود آگهی کاین بیسر و پای
نهاده بود لایق پای بر جای
بحمداللّه که اکنون پادشایی
نیی مهمرد زاد روستایی
❈۱۱۳❈
کنون آن رفت زین پس کار من ساز
ز راه مصلحت با خویشتن ساز
چنین مگذار بر بستر مرا زار
که در عالم ندارم جز ترا یار
❈۱۱۴❈
طبیب من مکن از من تحاشی
خلاصم ده ازین صاحب فراشی
طبیبی باش و جای من بگردان
وزین موضع هوای من بگردان
❈۱۱۵❈
ز دست افتادهام از جای برخیز
مرا زین شهر بگریزان و بگریز
تو دانی کز توام آواره گشته
چنین عاجز چنین بیچاره گشته
❈۱۱۶❈
پدر از من زخان و مان برامد
ولیکن گل ز تو از جان برامد
بیکره فتنهها شد روشن از تو
پدر آواره از من شد من ازتو
❈۱۱۷❈
کنون چیزی که حالی دلپذیرست
وصال امشبست و ناگزیرست
چو گردون بر زمین افگند سایه
بیاید در نهان پیش تو دایه
❈۱۱۸❈
ترا درچادر و در موزه حالی
فرود آرد بدین ایوان عالی
مگر امشب دمی از ما براید
وزین شادی غمی از ما سراید
❈۱۱۹❈
سخن با خط تو دیرینه دارم
وزان خط نسختی در سینه دارم
چو عهد عاشقی شد تازه از ما
ز صد تا صد رسید آوازه از ما
❈۱۲۰❈
ز سر در تازه گردانیم عهدی
برآمیزیم با هم شیروشهدی
بماند آنجایگه تا نیم روز او
سخن میگفت پیش دلفروز او
❈۱۲۱❈
ازان چندان بماند آن جایگه شاه
که معجون میسرشت از بهر آن ماه
کسی گر آمدی آنجا بکاری
روان کردی گلش همچون غباری
❈۱۲۲❈
چو گل را تیر آمد بر نشانه
چو تیری گشت خسرو شه روانه
برون آمد ز ایوان پیش یاران
بگفت احوال خود با نامداران
❈۱۲۳❈
چو یارانش سخن از شه شنودند
از آن پاسخ بسی شادی نمودند
چو طاس آتش گردون درافتاد
شفق ازحلق شب چون خون درافتاد
❈۱۲۴❈
کبوتر خانه شکل هفت پایه
بیک ره مرغ شب بنهاد خایه
همه شب، همچو مرغان دانه میریخت
بگرد این کبوتر خانه میریخت
❈۱۲۵❈
چو گیتی ماند از شب پای در قیر
بیامد پیش هرمز دایهٔ پیر
بهرمز گفت برخیز و برون آی
بچادر در شو و در موزه کن پای
❈۱۲۶❈
روان شو از پسم تا من هم آنگاه
بپیشت میبرم شمعی درین راه
بلی چون عشق در سر کارت آرد
ز جوشن سوی چادر یارت آرد
❈۱۲۷❈
بآخر رفت و گشت آن شمع در راه
درآمد از در دزدیده ناگاه
چو هرمز در قفای او روان شد
بیک ساعت بنزد دلستان شد
❈۱۲۸❈
برون آمد زچادر عاشق زار
درون خانه شد از صفّهٔ بار
چو چشم هر دو تن افتاد بر هم
بپیچیدند همچون مار در هم
❈۱۲۹❈
درامد لشکر عشق از کمینگاه
فگند آن هر دو عاشق را بیک راه
سخن ناگفته یک دم آن دو سرکش
فتادند از دل پرتف در آتش
❈۱۳۰❈
تو گفتی آن دو ماه اوفتیده
دو ماهیاند بر آتش تپیده
چو باهوش آمدند آن هر دو سرمست
گره کردند درهم زلف چون شست
❈۱۳۱❈
بسی در داغ هجران بوده بودند
بکام دل دمی نغنوده بودند
چو از هم صبرشان پرسید حالی
جوانی بود و عشق و جای خالی
❈۱۳۲❈
بیک ره هر دو لب بر هم نهادند
چو لب بر هم نشست از هم گشادند
شه از یاقوت گل شکّر همی خورد
گلاب از چشمهٔ کوثر همی خورد
❈۱۳۳❈
چو شه زان لب برون شکّر گرفتی
گلش معشوق را در بر گرفتی
زهی خوشی که شه را بود آن شب
خوشی نبود کسی را لب بر آن لب
❈۱۳۴❈
زمانی خنده زد بر لعل خندان
زمانی بر گرفت از لعل دندان
علم از کوه بر روی کمر زد
دو دست اندر کمر گاه شکر زد
❈۱۳۵❈
چو گل دید آن چنان حالی زدلکش
برآورد از دم سرد ازدل آتش
بدو گفت ای سراز پیمان کشیده
مرا در محنت هجران کشیده
❈۱۳۶❈
دگر ره چون برم در برگرفتی
ز سر در کار خود از سر گرفتی
بدستان دست پیچ آسمانی
ز دستت چون نهادم همچنانی
❈۱۳۷❈
برو برخود ببند این درچه پیچی
که نگشاید ز من جز بوسه هیچی
کنار و بوسه دارم زود برخیز
بنقدی در کنار و بوسه آویز
❈۱۳۸❈
اگر راضی نیی با من چه خفتی
برو دنبال زن بر ریگ و رفتی
سرم بار دگر زیر بغل گیر
ز سر در باز پایم درو حل گیر
❈۱۳۹❈
چرا چون عود گرد پرده گردی
که شکّر یک تنه صد مرده خوردی
شکربارست لعلم در درستی
مکن دربارهٔ این پاره سستی
❈۱۴۰❈
چرا ای دوست ناساز آمدی تو
ازین ره تشنه تر باز آمدی تو
ترش کردی مرا چون غوره امشب
که تا دریابی این ماشوره امشب
❈۱۴۱❈
شدی در بسط و در قبضم گرفتی
طبیبی کاین چنین نبضم گرفتی
تو طرّاری و نقد من درستست
زهی اقبال کاین سر کیسه چستست
❈۱۴۲❈
چو دل طرّاری از روی تو دیدست
درست ر کنیم زو درکشیدست
شب تیرهست و تو بس ناجوانمرد
درستم با قراضه چون توان کرد
❈۱۴۳❈
مده دُرد و چنین صافی بمنشین
شب تیره بصرّافی بمنشین
دل شه جوش زد ازناصبوری
که بود از دیرگاهش درد دوری
❈۱۴۴❈
دو پای گل چنان پیچیدبرپای
که گفتی چار میخش کرده برجای
چنان پیچید گل بر خود بصد رنگ
که درگهواره طفل و اسب در تنگ
❈۱۴۵❈
چو کار از حد بشد شهزادهٔ روم
درآمد تا گشاید مهرش ازموم
کلید شاه ازان بر درج ره داشت
که یعنی این بران نتوان نگه داشت
❈۱۴۶❈
گل آنجا کرد با خسرو کمرگاه
که زیر این کمر کوهیست بر راه
زبان بگشاد خسرو کای جفاکار
ندیدم چون تو یاری ناوفادار
❈۱۴۷❈
نیم زانها که آرم روی در پشت
که کار پشت و روی تو مرا کشت
چو در من پشت آوردی چنین خوار
زبان را چون برآرم من بدیدار
❈۱۴۸❈
چو صدره از سر دیوار جستم
برون آور ازین دیوار پستم
مگر چون پاسبان بیدار گردم
همه شب گرد این دیوار گردم
❈۱۴۹❈
ترا خود چون دهد دل بار آخر
مرا با روی در دیوار آخر
ندانم تا چه دیوت راهبر بود
مگر دیوار من کوتاه تر بود
❈۱۵۰❈
چنین من سخت کوش از حیله سازی
تو این را سست میگیری ببازی
چه مرغی تو که چون پر برگشادی
مرا از پیش خود بر در نهادی
❈۱۵۱❈
گهی از ناز بر جانم سپردی
گهی از دلبری جانم ببردی
نبازم غوره با عزمی دگر بار
گرم این غوره درنفشاری ای یار
❈۱۵۲❈
مرا صفرا بکشت این غورهٔتو
عفی اللّه آب تلخ شورهٔ تو
نیی افعی چرا ناسازی آخر
چرا این زهر میاندازی آخر
❈۱۵۳❈
چو سنبل زهر دارد در میانه
تواند بود گل را ای یگانه
گلش گفت ای مرا چون جان گرامی
بنازم گر تو بر جانم خرامی
❈۱۵۴❈
چو گل بس سخت سست افتاد بندیش
چه یازی سخت تر آخر ازین بیش
تو میدانی که چون در بندم از تو
بجان آمد دلم تا چندم از تو
❈۱۵۵❈
دلم بردوش زد زین سوز جوشن
ندیدم یک شبت چون روز روشن
چو سر گردان شدم چون چرخ گردان
ز سر درباز، در پایم مگردان
❈۱۵۶❈
نه با من عهد کردی روز اوّل
که مهر من بودمهری معطّل
ولی چون هر دو باهم عقد بندیم
ز چندین نسیه دل در نقد بندیم
❈۱۵۷❈
کنون چون زار و بیمارم بدیدی
بزیر چوب پندارم کشیدی
خوشم در چوب کش ای چوب تو خوش
مکن دل تاخوش ای آشوب تو خوش
❈۱۵۸❈
چو تو از گل بدینسان خرده گیری
نکوتر آنکه گل را مرده گیری
ز درد گل دل خسرو چنان شد
که با همدم بهم همداستان شد
❈۱۵۹❈
بگل گفت ای چراغ بوستانها
فروغ ماه رویت شمع جانها
زنخدانت ز گردون گوی برده
شب از زلف سیاهت بوی برده
❈۱۶۰❈
جهانی جادو از بابل رسیده
ز چشمت یک بیک را دل رمیده
دل و جان خرقه و زلف تو چینی
دو گیتی حلقه و لعلت نگینی
❈۱۶۱❈
مگیر از عاشق شوریده بر دست
که بدمستی عجب نبود ز سرمست
مکن با من که من بیمار زارم
که این جز از تو باور می ندارم
❈۱۶۲❈
ببیماری چنین چالاک و چستی
چگونه بودهیی در تندرستی
مرا جانی و از جان نیز برتر
چه چیز ازجان به وزان چیز برتر
❈۱۶۳❈
اگرچه خاک ره گشتم خجل وار
مگیر از من غباری سنگدل یار
اگرچه خواجه تاش خاص و عامم
بجان و دل غلامت را غلامم
❈۱۶۴❈
بگفت این و بهم آن هر دو دلسوز
شدند از خام کاری بس دل افروز
سر تنگ شکر را باز کردند
شکر زان تنگ دست انداز کردند
❈۱۶۵❈
چونی با شکّر و گل در کمر شد
لب شیرین گل چون نیشکر شد
گهی پشتی بروی یار میکرد
گهی غنجی برخ بر کار میکرد
❈۱۶۶❈
گهی از وی بهای ناز میخواست
گهی از بوسه عذری باز میخواست
چو خورد آب حیات از لعل خندان
سکندر زد بسی دامن بدندان
❈۱۶۷❈
بوقت فرصتی گل گشت خواهان
که شاه او را بدزدد از سپاهان
چو کار هر دو آمد با قراری
بخفتند آن دو تن یک لحظه باری
❈۱۶۸❈
چو خوش درخواب رفتند آن دو دمساز
ندانم تا کجا شد آن همه ناز
چو شبدیز سپهر فتنه انگیز
سپیدی یافت از صبح بگه خیز
❈۱۶۹❈
برامد صبح پرچین کرد ابرو
چو کرم پیله ز اطلس کرداکسو
چو روشن گشت آن ایوان عالی
درامد دایهٔ فرتوت حالی
❈۱۷۰❈
ز خواب خوش برانگیخت آن دو تن را
مه رخشنده و سرو چمن را
چو شه را چشم خواب آلود مخمور
فتاد از خوشدلی بر چشمهٔ نور
❈۱۷۱❈
دگر ره چشم گل در خواب کردش
جگر پرخون و دل پرتاب کردش
بآخر پای را در موزه کرد او
ز لعلش یک شکر در یوزه کرد او
❈۱۷۲❈
برون شد دایه با شمعی ز پیشش
وز انجا برد تا ایوان خویشش
چو شد روز دگر شاه سپاهان
بر گلرخ بیامد نیک خواهان
❈۱۷۳❈
رخ گل را طراوت دید بسیار
لب گل را حلاوت دید بسیار
لبی میدید چون یاقوت خندان
خرد زان لب بمانده لب بدندان
❈۱۷۴❈
رخی میدید خوبی را سزاوار
ازانرخ ماه کرده رخ بدیوار
چو ملک خوبرویی لایقش دید
بهرمویی هزاران عاشقش دید
❈۱۷۵❈
ببر سیم و بلب قند و برخ ماه
چو شاه او را بدید از دست شد شاه
بگل گفت ای نگارستان خوبی
رخ خوبت گل بستان خوبی
❈۱۷۶❈
ز رویت ماه سرگردان بمانده
گهی پیدا گهی پنهان بمانده
ز قدّت سرو با فریاد گشته
ز قدّ خویشتن آزاد گشته
❈۱۷۷❈
ز لعلت تنگ شکّر خسته مانده
ازان معنی بشوری بسته مانده
دو چشمت نیم مست بازگشته
مشعبد وار لعبت بازگشته
❈۱۷۸❈
ز عشقت چند گردانی بخونم
چه میدانی که در عشق تو چونم
دلم تا کی بخون بنشیند آخر
بزن، تا مهره چون بنشیند آخر
❈۱۷۹❈
چو شه را تو دُر شهوار دُرجی
مباش آخر کبوتروار، برجی
چنان آوردهیی در بند دامم
که نگشاد از تو جز خون از مشامم
❈۱۸۰❈
چرا تو جان من ازتن ببردی
چوجان بردی و نام من نبردی
اگر بیماریت آمد بهانه
کنون بیماریت رفت ای یگانه
❈۱۸۱❈
چو بس بیمار میدیدی تو خود را
زهی قربان که کردی چشم بد را
ترا بیماری ای بت سازگارست
که در بیماریت رخ چون نگارست
❈۱۸۲❈
مرا عشق تو پیوسته چو ابرو
تو سر میتابی از من همچو گیسو
بغمزه میزنیم از چشم، زخمی
دلم را میبری از چشم زخمی
❈۱۸۳❈
بچشم خود دلم را مست داری
که تو در مست کردن دست داری
چو دل پروانه شد در عکس رویت
جنون آوردم از زنجیر مویت
❈۱۸۴❈
دلم تا در خم زنجیر دیدم
هوای زلف تو دلگیر دیدم
مکن ای ماه، تن در ده بکارم
که پرکردی ز خون دل کنارم
❈۱۸۵❈
گرت از من برای آن ملالست
که تا ترک تو گویم، این محالست
گل از گفتار او فریاد در بست
که فریاد از تو ای بیدادگر مست
❈۱۸۶❈
مرا از خان و مان آواره کردی
جهانی خلق را بیچاره کردی
بغارت درفگندی خان و مانم
کنون گردی ز سر در قصد جانم
❈۱۸۷❈
بگفت این و برفت از هوش آن ماه
بماند از کار او مدهوش آن شاه
برخود خواند هرمز را از ایوان
ز بهر کار گل برساخت دیوان
❈۱۸۸❈
بهرمز گفت آخر چارهیی ساز
مگر کاین زن شود با من هم آواز
شدم بیمار در تیمار این زن
مرا رایی بزن در کار این زن
❈۱۸۹❈
زنا دانی خرد را خیره کردست
ز گریه چشم روشن تیره کردست
بزاری گاه میخوانم بخویشش
بخواری گاه میرانم ز پیشش
❈۱۹۰❈
نه زاری سود میدارد نه خواری
من این دارم تو برگو تا چه داری
جوابش داد هرمز خوش جوابی
که گل با دل مگر خوردهست تابی
❈۱۹۱❈
زخشم شاه ازان صفرا براندست
که دروی اندکی سودا نماندست
اگر خواهی که بازآید براهی
نپیوندی درو زین پس بماهی
❈۱۹۲❈
مگر لختی دلش آرام گیرد
مزاج گرم او انجام گیرد
من اکنون هرچه باید ساخت سازم
وزین خدمت بگردون سرفرازم
❈۱۹۳❈
چنان سازم که تا یک ماه دیگر
نداند جز بر شه راه دیگر
ز درد دل سوی درمانش آرم
بپیش شاه در فرمانش آرم
❈۱۹۴❈
نگردم هیچ باز از خدمت تو
که بسیارست حق نعمت تو
خوش آمد شاه را گفتار هرمز
بدو داد آنچه نتوان داد هرگز
❈۱۹۵❈
نچندان داد شاه او را زر و سیم
که داده بود کس در هفت اقلیم
چو یافت از شاه بسیاری مراعات
شهش گفتا دگر یابی مکافات
❈۱۹۶❈
چنان بر چرخ سازم پایگاهت
که ماه آسمان بوسد کلاهت
هنرمند و خموش و پاک رایی
مبارک دستی و نیکو لقایی
❈۱۹۷❈
اگر زر دارم وگر مال دارم
ترا دارم که رویت فال دارم
بگفت این و بصد انعام و اعزاز
فرستادش سوی ایوان خودباز
کامنت ها