عطار:الا ای شهسوار رخش معنی بفکرت بحرگوهر بخش معنی
❈۱❈
الا ای شهسوار رخش معنی
بفکرت بحرگوهر بخش معنی
بهر گوهر که تو منظوم کردی
جهانی سنگدل را موم کردی
❈۲❈
چو تو موم آوری از سنگ خارا
کنی از موم شمعی آشکارا
چنان پیدا کنی آن شمع روشن
که از شمعت شود صد جمع روشن
❈۳❈
جهان روشن ز شمع خاطر تست
مشو غایب که جمعی حاضر تست
چو تو بر میفروزی شمع آفاق
چراغی بر فروز از بهر عشّاق
❈۴❈
چنین گفت آنکه بودش در سخن دست
که هر دم ز یوری نو بر سخن بست
که سلطان سپاهان خواهری داشت
که چون سرو خرامان منظری داشت
❈۵❈
بخوبی در همه عالم علم بود
جهان افروز نام آن صنم بود
زبازیهای چرخ نامساعد
ببستر بر فتاد آن سیم ساعد
❈۶❈
شهنشه زود هرمز را فرستاد
که ما را ناتوانی دیگر افتاد
نگه کن علّت و بشنو سخن زود
مکن تقصیر، تدبیری بکن زود
❈۷❈
چو پاسخ یافت هرمز از بر شاه
روان شد تا سرای خواهر شاه
سرایی دید چون گنجی ذخیره
که در خوبی او شد چشم خیره
❈۸❈
بپیش صفّه تخت زر نهاده
جهان افروز بروی سر نهاده
زده حوران بگرد تخت او صف
گرفته عنبر و کافور بر کف
❈۹❈
گلاب و عود بر بالین نهاده
بگردش خوانچهٔ زرّین نهاده
نقابی بر رخ چون مه کشیده
بزیر چشم رخ بر شه کشیده
❈۱۰❈
بسوی تختش آمد شاهزاده
همه دلها سوی آن ماه داده
جهان افروز چون در وی نظر کرد
جهان بر چشم خود زیر و زبر کرد
❈۱۱❈
رخی چون آفتابی دید رخشان
لبی مانندهٔ لعل بدخشان
چو سروش قد و چون مه روی دیدش
زمّرد خطّ ومشکین موی دیدش
❈۱۲❈
ز خطّش ماه سر میتافت از راه
بزیبایی خطی آورده بر ماه
خطش برگرد مه بر هم زده دست
ز سبزه بر گل تر نخل میبست
❈۱۳❈
چو زلفش مشک باریها نمودی
خط او خرده کاریها نمودی
خط او حلقه گرد ماه میزد
میان شهر زلفش راه میزد
❈۱۴❈
بخوبی روی او هم آن هم این داشت
که برمه خوشههای عنبرین داشت
سمنبر ماه را در خوشه میدید
وزان خوشه دلی در گوشه میدید
❈۱۵❈
مهی و خوشه بسته عنبرینش
چو مشک تازه پنجه خوشه چینش
چو رخ بنمود آن درّ شب افروز
جهان افروز را تاریک شد روز
❈۱۶❈
تن سیمین او بر نرم مفرش
بجوش آمد چو دریایی پر آتش
بجانش آتشی سخت اندر افتاد
بلرزید و ازان تخت اندر افتاد
❈۱۷❈
چنان میتافت زان آتش درونش
که پیراهن همی سوخت از برونش
سیه شد پیش چشمش روزگارش
هزیمت گشت از او صبر و قرارش
❈۱۸❈
کجا در عشق ماند صبر کس را
که دل طاقت نیارد یک نفس را
چو شد بیهوش آن دلخواه بی صبر
بسی باران بریخت آن ماه بی ابر
❈۱۹❈
کنیزان گرد او حیران بماندند
گلاب و مشک چون باران فشاندند
چو آن دلداده لختی گشت هشیار
چو مستی پر گنه بگریست بسیار
❈۲۰❈
ز حال خود خجل گشت و عجب ماند
چو کشت تشنه زان غم خشک لب ماند
بدل گفتا بلاست این یا پزشکست
که روی من ازو غرق سر شکست
❈۲۱❈
بجاآورد هرمز کان سمنبر
ز عشق هرمز افتادست مضطر
برفت ونبض او آورد در دست
چو نبض او بدید از جای برجست
❈۲۲❈
بگفتا یافتم زین کار بهره
که دارد زشت باد این خوب چهره
بسامانش بباید ساخت درمان
مگر درمان پدید آید بسامان
❈۲۳❈
بگفت این و ز دیوان رفت بیرون
جهان افروز ازو خوش خفت در خون
بیاران گفت دل پر سوز ماندم
که در کار جهان افروز ماندم
❈۲۴❈
ندانم چون کنم با او جفایی
چو میدانم کزو بینم بلایی
من آنجا با دل اندوهگینم
نکو بودم که در بایست اینم
❈۲۵❈
ولیکن چون کنم چون کار افتاد
جهان را این چنین بسیار افتاد
بدو گفتند یاران شادمان باش
که گفتت کز چنین غم سرگران باش
❈۲۶❈
ترا زین جای صد شادیست امروز
که دو شهزاده بر شاهند دلسوز
جهان افروز و گلرخ یار داری
چرا پس از جهان تیمار داری
❈۲۷❈
کسی کو یافت پهلو زین دو همدم
چرا پهلو نساید با دو عالم
نیاید زان صنم کارم فروتر
دوعاشق چون سه باشند این نکوتر
❈۲۸❈
ز سه کمتر نشاید هیچ مایه
ناستد دیگ پایه بی سه پایه
کنون در عاشقی مایه تو داری
تجارت کن که سرمایه تو داری
❈۲۹❈
ز دو معشوق کارت بهتر آید
برهٔ دو مادری فربه تر آید
چو دو حلقه زنی بر در زمانی
که گرزان نبودت زین درنمانی
❈۳۰❈
تراست اندر پزشکی آب در جوی
که نانت پخته شد اکنون ز دو سوی
خوشی میباز عشقی درنهان تو
مکن دل ناخوش از کار جهان تو
❈۳۱❈
چنان در خنده آمد زان سخن شاه
که بست از خندهٔاو بر سخن راه
همه شب خسرو از وسواس تا روز
چو شمعی تا سحر میسوخت از سوز
❈۳۲❈
چو پیدا شد دف زرّین دوّار
ستاره ریخت در دف سیم انوار
طبیبی را بر گل رفت خسرو
ز بهر درد دادش داروی نو
❈۳۳❈
چو خالی بود گل چون نیم غمزی
بگفتش ازجهان افروز رمزی
که تا آن دلبرم در بر گرفتست
ز جان خویشتن دل برگرفتست
❈۳۴❈
جهان از روی گلرخ چون نگارست
جهان افروز باری در چکارست
چه گر از گل دلی پر سوز دارم
چرا دل بر جهان افروز دارم
❈۳۵❈
ز گلرخ گو دلم پر سوز میباش
جهان گو بی جهان افروز میباش
بگفت این و برفت از پیش گلرخ
سوی قصر جهان افروز فرّخ
❈۳۶❈
همه شب در غم، آن ماه دل افروز
که تا بیند رخ خسرو دگر روز
بدست دیو داده رشتهٔ دل
شده یکبارگی سرگشته دل
❈۳۷❈
چو خسرو را بدید ازدردناکی
چو لعلی شد رخش از شرمناکی
دلش را شرمساری کارگر شد
مهش از شرم زیر حجله در شد
❈۳۸❈
چو مه را شهربند حجله کرد او
کنار خود ز پروین دجله کرد او
چو سیب هرمز از خط شد پدیدار
فرو بارید بر رخ دانهٔ نار
❈۳۹❈
برخ بر از دو نرگس رود میکرد
بران سیبش کلوخ امرود میکرد
چو دست سیمگون از بر بکردی
اساس عشق محکمتر بکردی
❈۴۰❈
رگ دل چون بدست آورد جانانش
تن خود را رگی میدید باجانش
چو دستش سخت داشت و روی رگ سود
دلش از مهر خسرو سست رگ بود
❈۴۱❈
چو دست شاه شد بر روی رگ راست
دل دختر چو خون در رگ بتک خاست
برگ در شد دل در خون نهاده
برای دستبوس شاهزاده
❈۴۲❈
رگ دختر ازان پس زود میجست
که میزد هر زمانش بوسه بر دست
نشسته آن دو دلبر روی در روی
بزیر چشم دیده موی در موی
❈۴۳❈
بنای عشق هر دوگشته محکم
بیک ره حلقه شان افتاده در هم
همی گفتند بی پیغام و آواز
نهان از یکدگر با یکدگر راز
❈۴۴❈
نمودند از کنار چشم اشارت
گرفتند از میان ترک عبارت
جهان افروز با دل گفت صد راه
که ای دل نیست این دلبر به جز شاه
❈۴۵❈
همه ترتیب شاهان دیدهام زو
سخن جز بر ادب نشنیدهام زو
مرا دل میزند کو پادشاهست
که بروی فرّیزدانی گواهست
❈۴۶❈
چو این اندیشه بر دل راه داد او
دل خود را بدان دلخواه داد او
بخسرو گفت کای داننده استاد
شهت از بهر آن اینجا فرستاد
❈۴۷❈
که تا در کار من بندی دلی را
بزودی بر گشایی مشکلی را
دلم را در درون، آتش فگندی
تو سوز من برون، بریخ چه بندی
❈۴۸❈
تو با من در درون مانی، ز بیرون
مرا با تو چه باید کرد اکنون
مکن این سرکشی از سر برون کن
درونم سوختی درمان کنون کن
❈۴۹❈
همی گفتم درون آیی تو بر من
چه دانستم برون آیی تو برمن
چه کردستم بجایت ای زبون گیر
دو رویی از برونت او برون گیر
❈۵۰❈
شد آتش در درون من پدیدار
بپل بیرون مبر این شیوه کردار
همی تا دست بر دستم نهادست
ز دست او دل از دستم فتادست
❈۵۱❈
چه غم بود این کزو بر جانم آمد
ازین محنت برون نتوانم آمد
سرم سودای این سرکش گرفتست
درونم شعلهٔ آتش گرفتست
❈۵۲❈
ز سر تا پای من در سوز ماندست
ندانم تا جهان افروز ماندست
درین محنت ز چشم بد بترسم
ز رسوایی خود بر خود بترسم
❈۵۳❈
بیک ره عقل رفت و بیم جانست
کدامین عقل کاین سودانه آنست
بیک دم عشق تا در کارم آورد
بسی دیوانگیها بارم آورد
❈۵۴❈
گر این غم در دلم دارم نهان من
چه سازم با رخ چون زعفران من
وگر رویم بپوشم زیر پرده
چه سازم با دل تیمار خورده
❈۵۵❈
مرا این درد بی درمان ز دل خاست
مرا این آتش سوزان ز دل خاست
اگر صد سال بیماریم بودی
بسی به زین نگونساریم بودی
❈۵۶❈
بلای من بدرمان من آمد
چه شورست این که در جان من آمد
اشارت کرد شه را نزد خود خواند
باعزازش بنزد خویش بنشاند
❈۵۷❈
بدو گفتا نپرسی خود که چونی
ز سوز اندرونی و برونی
پس احوال تبم را شرح میپرس
درازی شبم را شرح میپرس
❈۵۸❈
طبیبانی که از دمساز پرسند
ز رنجوران ازین به باز پرسند
چو دمسازان اگر بیمار داری
ازین به کن مرا تیمار داری
❈۵۹❈
چو از دل گرمیم داری خبر تو
مسوز از تاب هجرم بیشتر تو
تو درمان کن که من در دوستداری
نیم دور از طریق حق گزاری
❈۶۰❈
بهر کامی ترا کامی ببخشم
بهر گامیت اکرامی ببخشم
امید اندر من و تیمار من بند
طبیبی کن دل اندر کار من بند
❈۶۱❈
مرا زین کار خود جز خستگی نیست
که در کار منت دلبستگی نیست
نمی اندیشی از بیماری من
تو گویی می نه بینی زاری من
❈۶۲❈
مگر از من نمییابی مراعات
بدی را نیکویی نبود مکافات
کامنت ها