عطار:یکی چابک کنیزک داشت کوچک که حسنا بود نام آن کنیزک
❈۱❈
یکی چابک کنیزک داشت کوچک
که حسنا بود نام آن کنیزک
ببالا همچو سرو جویباری
بلنجیدن چو کبک کوهساری
❈۲❈
رخی چون ماه و زلفی همچو عنبر
بری چون شیر و لعلی همچو شکر
چو چشم سوزنش کوچک دهانی
بسان رشتهیی او را میانی
❈۳❈
لبش کرده بدو یاقوت خندان
دهن بند بتان آب دندان
دو چشمش ناوک مژگان گرفته
شکار هر مژه صد جان گرفته
❈۴❈
جهان افروز حسنا را بدو داد
چو خسرو دید او را تن فروداد
چوحسنا شد بپیش شه پدیدار
بپیش شاه غنجی کرد بر کار
❈۵❈
بزد ره بر شهی چون شیر بیشه
بروبه بازی آن عیار پیشه
بماند از حسن حسنا شاه خیره
که شد با عکس رویش ماه تیره
❈۶❈
دل خسرو چنان آن ماه بربود
که سوی خانه برد آن ماه رازود
دهان آن شکرلب تنگ میدید
دل از یسکو بصد فرسنگ میدید
❈۷❈
شه دلداده چون مجنون او شد
ز بس دلدادگی در خون او شد
چو حسنا برقع ازگنجی برانداخت
ببوسه شاه شش پنجی درانداخت
❈۸❈
چو بی صبریش بر دل تاختن کرد
بآخر کار عشرت ساختن کرد
چو شه باماه، ماهی همره افگند
ز ماهی ماه مهری بر شه افگند
❈۹❈
چنان در مهر یکدیگر بماندند
که باهم چون گل و شکّر بماندند
چو بگذشت از پس این کار ماهی
بر گل رفت خسرو شه پگاهی
❈۱۰❈
بددو گفتا اگر شاه آیدت پیش
مرانش از بر وبنشان بر خویش
خداعی میکن و زرقی همی باز
لبی پرخنده می دار و همی ساز
❈۱۱❈
چو دل خوش کرد از دیدار تو شاه
برون رفتن بباغ از شاه درخواه
که تا از باغ شه پنهان بشبگیر
برون آیی تو و آن دایهٔپیر
❈۱۲❈
چنان آسان سوی رومت برم باز
که چون کبک دری میلنجی از ناز
نگردد گرد گرد دامن تو
نه مویی کژ کند سر بر تن تو
❈۱۳❈
چو افتادیم ما چون مرغ در دام
بفرصت جست باید کام با کام
خوش آمد نیک گل را پاسخ شاه
بدو گفت ای سم اسبت رخ ماه
❈۱۴❈
جهان افروز را تنها بمگذار
جوانی را در این سودا بمگذار
چو میدانی که او دلدادهٔ تست
دلش در دام عشق افتادهٔ تست
❈۱۵❈
چو میدانم که درد عاشقی چیست
نخواهم هیچ کافر را چنان زیست
چه میسازی تو کار این دو عاشق
که کاری مینما ید ناموافق
❈۱۶❈
ندانم تا درون با هم چه سازند
مگر چون شمعشان درهم گدازند
ترا بی شک نکو نبود ز دو تن
که بر مردی ستم باشد ز دو زن
❈۱۷❈
چو دو کدبانو آید در سرایی
نماند در سرا نور و نوایی
جوابش داد خسرو کای دل آرام
مرا در آزمایش میکنی رام
❈۱۸❈
از آن همچون جهان گیری زبونم
که تا من با جهان افروز چونم
مرا تا در جهان امّید جانست
جهان افروز بر چشمم گرانست
❈۱۹❈
نیارد در جهان بستن جهانی
جهان افروز را بر من زمانی
جهان را تیره تر آن روز بینم
که دیدار جهان افروز بینم
❈۲۰❈
مرا جان و جهان چون زیر پردهست
جهان افروز انگارم که مردهست
منم در کار تو حیران بمانده
ز عشقت در غریبستان بمانده
❈۲۱❈
برای تو چنین آواره گشته
گزیده غربت و بیچاره گشته
دلی چون سنگ داری ای دل افروز
که برسنگم زنی هر روز هر روز
❈۲۲❈
جهان برچشم خسرو باد خاری
اگر بر گل گزیند اختیاری
اگر من جز تو کس را دوست دارم
ندارم مغز و پیمان پوست دارم
❈۲۳❈
تویی نور دل من ای پریوش
مبادا بی تو هرگز یک دمم خوش
چو شکّر گلرخ آمد در مراعات
که ای پیش رخت شاه فلک مات
❈۲۴❈
دل بدخواه تو پر موج خون باد
وزان یک موج صد دریا فزون باد
منم جانی وفای تو گرفته
دلی راه رضای تو گرفته
❈۲۵❈
تنی و روی خود سویت نهاده
سری و بر سر کویت نهاده
همی تا پای درکوی تو دارم
سر نطّارهٔ روی تو دارم
❈۲۶❈
منم در عشق رویت با دلی پاک
نهاده پیش رویت روی بر خاک
جهان بی روی تو روشن نبینم
وگر بینی توبی من، من نبینم
❈۲۷❈
نه زان رویم من بی روی و بی راه
که در رویم شود بی روی تو ماه
نه از روی توام روی جداییست
نه با روی تو روی بی وفاییست
❈۲۸❈
بجای آرم بهر مویی وفایی
که تا نبود درین روی و ریایی
اگر اشکم نکردی این نکویی
مرا هرگز نبودی تازه رویی
❈۲۹❈
بصد روی اشک میبارم ز چشمم
که بی روی تو این دارم ز چشمم
مرا تا دل درین کوی اوفگندست
سرشکم بخیه بر روی اوفگندست
❈۳۰❈
بجز گریه نماندست آرزویم
که در روی تو باید آبرویم
چو چشمم دید روی نازنینت
گزیدم از همه روی زمینت
❈۳۱❈
بهرمه ماه بر روی تو بینم
همه روی دلم سوی تو بینم
نظر گر بفگنم از سوی تو من
نیارم آن نظر بر روی تو من
❈۳۲❈
ندیدم ای ز روی من گزیرت
بروی تو نمیبینم نظیرت
از آن آوردهام رویم بکارت
که در کارم ز روی چون نگارت
❈۳۳❈
اگر روی تو رویاروی یابم
ز روی ماهرویان روی تابم
وگر آری برویم صد بلا تو
کجا بینی ز من روی و ریا تو
❈۳۴❈
وگر روی آورم در بی وفایی
برویم باز زن درد جدایی
وگر پشت آوری بر من بیکبار
در آن اندوه روی آرم بدیوار
❈۳۵❈
منم ناشسته روی از خاک کویت
تویی بیغم که صد شادی برویت
اگر پای از خطت بیرون نهم من
چو نقطه در میان خون نهم من
❈۳۶❈
ز عشق آن دو طوطی شکرخای
بشکل دایره بر سر نهم پای
چو سطح سیم آن عارض ببینم
شوم گردی که تا بر وی نشینم
❈۳۷❈
چو سطر راست بازم با تو پیوست
چو خطکش میشوم در خط ازان دست
قلم در مه کشم پیش تو مه روی
وگرنه چون دواتم کن سیه روی
❈۳۸❈
بپیش خطّ سبز تو قلم وار
بسرآیم بسر گردم چو پرگار
منم پیش تو سر بر خطّ فرمان
زبان با دل چو کاغذ کرده یکسان
❈۳۹❈
چو گل گفت این سخن خسرو برون شد
کنون بشنو کزین پس حال چون شد
ز بیماری گل چون رفت ماهی
درآمد شاه اصفاهان پگاهی
❈۴۰❈
لب گل همچو گل پرخنده میدید
وزان لب جان خود رازنده میدید
شکر از خندهٔ گل چون خجل بود
از آن دلتنگ شد کو تنگدل بود
❈۴۱❈
سر زلفی چو شست عنبرین داشت
که هر موییش بر جانی کمین داشت
رخش در حدّ خوبی و نکویی
فزون از حدّ هر خوبی که گویی
❈۴۲❈
خرد در شست او سرمست مانده
مهش چون ماهی در شست مانده
چو شاه آن ماه سیم اندام را دید
بگرد ماه مشکین دام را دید
❈۴۳❈
دلش در دام گلرخ ساخت آرام
که سازد در جهان آرام در دام
بگل گفت ای شکر عکس لب تو
ز هر روزیت خوشتر هر شب تو
❈۴۴❈
مه و خورشید تاج تارکت باد
چه میگویم که هر دو صدیکت باد
اگر وقت آمد ای ماه دلازار
مدار از خویشتن شه را دل افگار
❈۴۵❈
اگر زر خواهی و گر سیم خواهی
وگر شاهی هفت اقلیم خواهی
همه در پیش تست ای من غلامت
چو من باشم غلامت این تمامت
❈۴۶❈
که باشم گر سگ گویت نباشم
چه سگ باشم که هندویت نباشم
میان حلقه بیهوش توام من
غلام حلقه در گوش توام من
❈۴۷❈
چنان حلقه بگوش و حق شناسم
که گوشم گیر و سرده در نخاسم
منم در شیوه و در شیون تو
غلام هندوی چوبک زن تو
❈۴۸❈
غلام نیک میجویی چو من جوی
بنامم نیکبخت خویشتن گوی
چو میبینی دلم در رشک از تو
لبم خشک و رخم پر اشک ازتو
❈۴۹❈
مکن زین بیش با من بیوفایی
که عاجز گشتم از درد جدایی
گلش گفت ای وفا دار زمانه
منم از جان ترا یار یگانه
❈۵۰❈
دلم گرمست اگر من سرد گویم
مرنج از من که من بس تند خویم
تو میدانی که چون دلدادهام من
ز خان و مان برون افتادهام من
❈۵۱❈
مبادا در رهت ازگل غباری
که گل در چشم گل گردد چو خاری
سپهر تیز رو محمل کشت باد
بکام دل شبانروزی خوشت باد
❈۵۲❈
کسی کو سرکشد از چون تو شاهی
ندارد عقل آنکس سر براهی
کنون بنهادم از سرسر کشیدن
ترا از لعل گل شکّر چشیدن
❈۵۳❈
کنون یکبارگی بیماریم رفت
دو چندان زورم آمد زاریم رفت
چگویم تا مرا هرمز طبیبست
تنم از تندرست با نصیبست
❈۵۴❈
طبیب نیک پی هرمز از انست
که دایم هندوی شاه جهانست
اگر هرمز نبودی این طبیبت
نبودی از گل سرکش نصیبت
❈۵۵❈
ز اوّل تا در آن نبضم بدیدست
مرا بسطست و قبضم ناپدیدست
مرا هر چاره و درمان که او ساخت
نشاید گفت بدالحق نکو ساخت
❈۵۶❈
کنون هر کو فرود آید بیکجای
ز دلتنگی نیارد بود بر پای
اگر آبی کند یک جای آرام
بگردد رنگ و طعم او بناکام
❈۵۷❈
کنونم دل ازین ایوان گرفتست
که گل را آرزوی آن گرفتست
که روزی ده ببینم باغ شه را
وزان پس پیش گیرم زود ره را
❈۵۸❈
زمانی بانگ بلبل می نیوشم
زمانی بر سر گل میخروشم
خوش آید بانگ بلبل خاصه در باغ
که پرگل شد سپاهان چون پر زاغ
❈۵۹❈
ز دلتنگی جهان بر من چنانست
که از تنگی دلم را بیم جانست
دلم آتش گرفتست و جگر خون
بهر ساعت غمی دارم دگرگون
❈۶۰❈
اگر دستور باشد سوی باغم
تهی گردد ازین سودا دماغم
براه آیم اگر بی راهم اکنون
ز شاه این باغ رفتن خواهم اکنون
❈۶۱❈
مگر گردد دلم لختی گشاده
وگرنه میروم بیرون پیاده
چو باز آیم ندارم هیچ کاری
مگر با شاه بوسی و کناری
❈۶۲❈
ولیکن چون نخواهم پای رنجی
بهربوسی نخواهم کم ز گنجی
وگر در خورد نیست از تست تقصیر
مخر گر می نخواهی چاشنی گیر
❈۶۳❈
از آن پاسخ دل شه شد چنان شاد
که هر دل کو غمی دارد چنان باد
نمیدانست شاه آن زرق و تلبیس
که استادست گل شاگردش ابلیس
❈۶۴❈
مثال مکر زن، آبیست باریک
که دریایی شود ناگاه تاریک
ولیکن در چنین جایی گرفتار
اگر مکری کنی هستی سزاوار
❈۶۵❈
شهش گفت ای گل بستان جانم
که پیش تست باغ و بوستانم
دریغم ناید از چون تو نگاری
بهشتی تا چه سنجد باغ باری
❈۶۶❈
برو تنها اگر تنهات باید
مگر وقتی دگر با مات باید
تو تنها رو چو همره می نخواهی
که تو خورشیدی و مه می نخواهی
❈۶۷❈
روانه شو سوی آن خلد پرحور
که تنها رو بود خورشید پر نور
برو تا زود بازآیی ازین باغ
مگر دل را برون آری ازین داغ
❈۶۸❈
برو تنها که تنهایی زیان نیست
چو با ما آب در جویت روان نیست
نخفت آن شب دمی درّشب افروز
که تا بر روی شب کی دم زند روز
❈۶۹❈
خود آن شب گوییا شب ماند بر جای
شدش یک یک ستاره بند بر پای
شبی بوداز سیاهی و درازی
چو زلف ماهرویان طرازی
❈۷۰❈
منادی گر برامد از زمانه
که روز و شب فرو شد جاودانه
چو ره برداشت سوی قیروان ماه
برامد یوسف خورشید از چاه
❈۷۱❈
چو خورافگند بر دریا سماری
نشست آن ماه دلبر در عماری
کنیزک صد شدند آنگه سواره
باستادند خلقی در نظاره
❈۷۲❈
ز هر سو خادم و چاووش میشد
که میزد چوب و از دل هوش میشد
چو سوی باغ شد آن سرو آزاد
برامد از گل و از سرو فریاد
❈۷۳❈
بزیر سایهٔ طوبی باغش
بهشتی بود گلها چون چراغش
بخوبی باغ چون خلد برین بود
دران خلد برین گل حور عین بود
❈۷۴❈
سَرِ شاخ درختان سرافراز
قیامت کرده مرغان خوش آواز
چمن را آب سویا سوی میرفت
بگرد باغ رویا روی میرفت
❈۷۵❈
چو سنگ آب روان را شد ستانه
همی زد آب سیمین شاخ شانه
ز جو آب روان برداشت آواز
که من رفتم ولی نایم دگر باز
❈۷۶❈
چو ابر از آسمان گریان برامد
همه روی زمین خندان درامد
به یک ره برگها زیر و زبر شد
شمرها سر بسر از آب تر شد
❈۷۷❈
چو باران تیر در پرتاب انداخت
سپر در آبدان آب انداخت
چو از هر تیر بارانی سپر ساخت
زهر آبی هزاران شکل برساخت
❈۷۸❈
چو میغ آبزن ازکوه در گشت
بتافت از آفتاب آتشین دشت
بتان سیمبر با روی چون ماه
بیفگندند از تن جامه در راه
❈۷۹❈
شدند آن نازنینان طرازی
برهنه تن ز بهر آب بازی
اِزاری در گل سیراب بستند
چو آتش در میان آب جستند
❈۸۰❈
عجب آن بود کان چندان دل افروز
بگل خورشید اندودند آن روز
گروهی بر درختان میدویدند
گروهی سر بر ایوان میکشیدند
❈۸۱❈
گروهی سرسوی شیناب بردند
گروهی سر بزیر آب بردند
یکی آب سیه در گوش رفته
یکی بر سر یکی بر دوش رفته
❈۸۲❈
ز سرما هر یکی لرزید چون بید
دوان گشته ز سایه سوی خورشید
چنان دادی تن آن دلبران تاب
که در چشم آمدی خورشید را آب
❈۸۳❈
اگر آنجا فتادی پیر صد سال
شدی حالی جوانی طرفه احوال
نشسته بود گلرخ بر کرانی
چو شکّر خنده میزد هر زمانی
❈۸۴❈
وزانسوی دگر خسرو بدر شد
پزشکی را بر آن سیمبر شد
چو گلرخ را در ایوان میندید او
سوی شاه سپاهانی دوید او
❈۸۵❈
زمین را بوسه زد در پیش آن صدر
بشه گفت ای برفعت آسمان قدر
جهان تا هست فرمانت روان باد
هر آنچت دل چنان خواهد چنان باد
❈۸۶❈
برفتم سوی خاتون، او بباغست
جهان از تف تو گویی چون چراغست
دلش گرمست و دارد این هوا تفت
بسوی باغ ازین ایوان چرا رفت
❈۸۷❈
کنون در باغ اگر باشد دگر راه
پدید آرد همان بیماری ای شاه
همان بهتر که امروزش بیاری
بتدریجی شبانگه درعماری
❈۸۸❈
مگر بیماریش از سر نگیرد
طبیب از درد او دل برنگیرد
شهش گفت ای طبیب عیسی آسا
که کرد آخر کم از روزی تماشا
❈۸۹❈
کنون آن نیست گلرخ گر تو بینیش
که با من شد چو شکّر، زهر گینیش
وفاداری و خوی خوش گرفتست
دلش از مهر من آتش گرفتست
❈۹۰❈
سخنهایی که با من گفت امروز
دگر نشنوده بودم زان دل افروز
دلش اکنون بسوی من هوا کرد
همه خوی بد و تندی رها کرد
❈۹۱❈
بگفت این و یکی خلعت بیاراست
بهرمز داد و هرمز زود برخاست
چو روی چرخ زنگاری سیه شد
مه از زیر سیاهی سر بره شد
❈۹۲❈
بپیش دایه آمد گل که برخیز
قدم در راه نه چون پیک سر تیز
که وقت رفتن ما این زمانست
که نه در ره عسس نه پاسبانست
❈۹۳❈
بباید رفت چون شب در شکستست
که پروین نیز در پستی نشستست
بگفت این و گشاد آنگه در باغ
شبی بود از سیاهی چون پر زاغ
❈۹۴❈
چنان شب، پیش چشم آن دل افروز
نمود از بیخودی روشن تر از روز
کسی کو روی دارد سوی یاری
ندارد با شب و با روز کاری
❈۹۵❈
همه آن باشدش اندیشهٔ کار
که تا چون زودتر بیند رخ یار
خوشا نزدیک یاری ره گزیدن
که میدانی که بتوانیش دیدن
❈۹۶❈
چو گل با دایه لختی ره بریدید
بسوی خانهٔ هرمز رسیدند
یکی کنجی که خسرو ساخته بود
ز بهر هر دو تن پرداخته بود
❈۹۷❈
نهانی هر دو تن در کنج رفتند
ز بیم شاه یک ساعت نخفتند
چو مرغ صبحدم بگشاد پر را
ز خواب انگیخت مشتی بیخبر را
❈۹۸❈
جهان از چهرهٔ خورشید سرکش
بجوش آمد چو دریایی پر آتش
زمین در زیر گرد زعفران شد
عروس آسمان در پرنیان شد
❈۹۹❈
چو روشن شد زمین را روی، جمله
بتان گشتند از هر سوی، جمله
بقصر گلرخ دلبر دویدند
ز گلرخ در هوا گردی ندیدند
❈۱۰۰❈
نه دایه بود در باغ و نه گلرخ
رسانیدند سوی شاه پاسخ
که گل با دایه ناپیدا شد از باغ
دل ماشد ز گل چون لاله از داغ
❈۱۰۱❈
نیاسودیم از جستن زمانی
نمییابد کسی زیشان نشانی
پری گویی ربودست این دو تن را
کجا آخر توان گفت این سخن را
❈۱۰۲❈
ازان پاسخ دل شه سرنگون شد
ز خون دل لبش پر کفک خون شد
نه صبرش ماند نه آرام در دل
شکست آن کام دل ناکام در دل
❈۱۰۳❈
بدیشان گفت آخر حال چون شد
نه مرغی گشت کز ایوان برون شد
مگر گل بلبلی شد در هوا رفت
بخوزستان گریخت از دام ما رفت
❈۱۰۴❈
کجا شد دایه گر گل رفت باری
عجب تر زین ندیدم هیچ کاری
پری گر ماه را از باغ برداشت
چرا عفریت را بر جای نگذاشت
❈۱۰۵❈
پری گر داشت با ماه آشنایی
چرا آن دیو را نامد رهایی
پری گر برد حوری از بهشتی
چکارش بود با دیرینه زشتی
❈۱۰۶❈
نمیدانم که این احوال چونست
مگر در زیر این، مکر و فسونست
مرا بفریفت تا در دامم آویخت
بسوی باغ شد وز باغ بگریخت
❈۱۰۷❈
کسی گویی که از راهش ببردست
بشب ناگاه از باغش ببر دست
فرو ماندم درین اندیشه عاجز
که با من این که داند کرد هرگز
❈۱۰۸❈
ز درد عشق دلتنگی بسی کرد
سواران را بهر سویی کسی کرد
منادی گر منادی کرد ناگاه
که هر کو آگهی دارد ازان ماه
❈۱۰۹❈
نه چندان گنج یابد از خزانه
که بتواند شمرد آن را زمانه
درین اندیشه و غم شاه دلسوز
بر خود خواند هرمز را همان روز
❈۱۱۰❈
سراسر حال گل در پیش او گفت
چنان کز گفت او هرمز برآشفت
بشه گفتا نگفتم سوی باغش
نباید برد پر سودا دماغش
❈۱۱۱❈
کسی را با دلی پر درد آخر
تماشا چون بود در خورد آخر
تماشا را اگر دل شاد نبود
تماشا کردنش جز باد نبود
❈۱۱۲❈
چو دل خوش بود مردم اصل اینست
تماشا کردن هر فصل اینست
بگفت این و بشه گفت ای خداوند
ترا زین غم نباید بود در بند
❈۱۱۳❈
که من این کار، آسان بی زجیری
برون آرم چو مویی از خمیری
ازین مشکل دل من گشت آگاه
که آن بت را پری بردست از راه
❈۱۱۴❈
مگر آبی بپاشیدست ناخوش
که آب ما پری را هست آتش
مگر در آب بادی بوده باشد
که گل را از میان بربوده باشد
❈۱۱۵❈
بجنبانم کنون این حلقهٔ راز
مگر بر دست من این در شود باز
وزان پس پیش خورشید جهان تاب
یکی طشت بلورین کرد پر آب
❈۱۱۶❈
کشید آنگه خطی برگرد آن طشت
عزیمت خوان بگرد طشت میگشت
گهی در آب روشن میدمیدی
گه از هر سو خطی بر میکشیدی
❈۱۱۷❈
هران حیلت که میدانست هرمز
بجای آورد پیش شاه کربز
بدو گفتا بشارت باد شه را
که از باغت پری بردست مه را
❈۱۱۸❈
گل تر را پری همزاد بودست
که آن همزاد او را در ربودست
چو با گل خفته بد دایه بیکجا
پری آویختست او را بیک پای
❈۱۱۹❈
کنون آن هر دو در روی زمینند
ولی بر پشتهٔ کهسار چینند
ز شه چل روز میخواهم امان من
که تا در خانه بنشینم نهان من
❈۱۲۰❈
نشینم در خط و خوانم عزیمت
کنم از خانه دیوان را هزیمت
بسوزم عودتر در خانه بسیار
پری را سر بخط آرم بیکبار
❈۱۲۱❈
بجای آرم هران افسون که دانم
عزیمتهای گوناگون بخوانم
ولی از شاه آن خواهم که داند
که چل روزم بپیش خود نخواند
❈۱۲۲❈
کسی را نیز نفرستد بر من
که بر من بسته خواهد شد در من
هرانگاهی که این چل روز بگذشت
یقین دانم که شه را سوز بگذشت
❈۱۲۳❈
بپیش شاه بنمایم هنر را
برون آرم ز چین آن سیمبر را
چو شد بر دست من اینکار کرده
براه آید دل تیمار خورده
❈۱۲۴❈
ولیکن چون من استادی نمودم
دل شه را بسی شادی نمودم
باستادیم گنجی زر بخواهم
بشاگردانه صد گوهر بخواهم
❈۱۲۵❈
شهش گفتا چو کردی کار من راست
ز من بخشیدن آید از تو درخواست
دریغم نبود از تو هرچه خواهی
وگر از من بخواهی پادشاهی
❈۱۲۶❈
چو شه گفت آن سخن هرمز بدر رفت
سوی قصر جهان افروز شد تفت
جهان افروز چون دیدار او دید
دل خود تا بجان دربار اودید
❈۱۲۷❈
نه روی آنکه با او راز گوید
نه برگ آنکه رمزی باز گوید
نه صبر خامشی نه طاقت درد
لبی خشک و دلی گرم و دمی سرد
❈۱۲۸❈
جهان افروز را خسرو چنین گفت
که ای نادیده بر روی زمین جفت
شهنشه را چنین کاری فتادست
که از گل در رهش خاری فتادست
❈۱۲۹❈
کنون آگاه باش ای عالم افروز
که من رفتم ز خدمت تا چهل روز
بکنج خانه بنشینم نهانی
مگر زان گمشده یابم نشانی
❈۱۳۰❈
جهان افروز از او حیران فرو ماند
چو باران اشک از مژگان فرو راند
برامد همچو نیلی چهرهٔ او
ازان غم خواست رفتن زهرهٔ او
❈۱۳۱❈
نشسته بود هرمز بر سر پای
که تا چون زودتر برخیزد از جای
چو آن سرگشته سر بر پای دیدش
نه تن بر ره نه دل بر جای دیدش
❈۱۳۲❈
بهرمز گفت اینت آشفته کاری
ندیدم چون تو هرگز بیقراری
مگر گرد رهی کاشفته باشی
که تا بنشسته باشی رفته باشی
❈۱۳۳❈
بشمعی مانی از تیزی و مستی
که کس رویت نبیند چون نشستی
قرارت نیست یک دم در بر من
مگر پر کژدم آمد بستر من
❈۱۳۴❈
مرا بر شکل مردمخوار دانی
که گرد من نگردی تا توانی
کنون چون بر زمینت نیست آرام
تپیده گشتهیی چون مرغ در دام
❈۱۳۵❈
بروتدبیر کار شاه کن زود
ز گلرخ شاه را آگاه کن زود
مه نو را بسی روز ای دل افروز
توان دید و تو رفتی تا چهل روز
❈۱۳۶❈
بگفت این و هزاران دانهٔ اشک
فرو بارید همچون ابر از رشک
دل خسرو بسوخت اما بناکام
برون آمد زپیش آن دلارام
❈۱۳۷❈
بسوی خانه آمد باز حالی
سرای خویش کرد از رخت خالی
بیاران گفت خوردم بی گمان زهر
بزودی رفت میباید ازین شهر
❈۱۳۸❈
سه مرد و چار زن هفتیم جمله
هم امشب در نهان رفتیم جمله
مرا این دختر زنگی بلاییست
ولیک او از غم من در وفاییست
❈۱۳۹❈
نه کشتن واجبست او را نه بردن
نه با او زیستن ممکن نه مردن
دگر زن هست حسنای دل افروز
که گوید ترک او کن، جز بدآموز
❈۱۴۰❈
دگر زن دایه، دیگر نیز گلرخ
ز مردان خسرو و فیروز و فرخ
بگفت این و ستور آورد در راه
فشاند از پشت ماهی گرد بر ماه
❈۱۴۱❈
ستوری بود در رفتن چو بادی
که در رفتن فلک را مهره دادی
بیک روز و بیک شب شست فرسنگ
بپیمودند صحرا را بشبرنگ
❈۱۴۲❈
بسی بیراهه از هر سوی رفتند
همه هم پشت از صد روی رفتند
فرس راندند تا ده روز بگذشت
فتادند از میان کوه در دشت
❈۱۴۳❈
پدید آمد دران صحرا یکی دز
که در دوری آن شد وهم عاجز
یکی دز بود هم بالای افلاک
بپهنا بیشتر از عرصهٔ خاک
❈۱۴۴❈
تو گفتی چرخ را پشتیونی بود
که اختر گرداو چون روزنی بود
چنان بامش بسودی روی افلاک
که کردی آسمان را روی بر خاک
❈۱۴۵❈
چنان برجش ز بار چرخ خم داشت
که گفتی چرخ پشتش در شکم داشت
غراره بود بر دیوار بالا
نشسته دیدبان بر چرخ والا
❈۱۴۶❈
بیاران گفت خسرو کاین زمان زود
ببندید از برای خون میان زود
که این دز جای دزدان پلیدست
ندیدم هرگز امّا این پدیدست
❈۱۴۷❈
چو پیدا گشت خسرو از بیابان
فغان برداشت از بالا نگهبان
چو بشنود این سخن خسرو ز بالا
یکی خر پشته دید او سخت والا
❈۱۴۸❈
چو مردان پیش خر پشته باستاد
زنان را بر سر بالا فرستاد
چو یک دم بود دز را در گشادند
سواری بیست روی از دز نهادند
❈۱۴۹❈
بیک ره همچو شیران بر دمیدند
بپیش آن جوانمردان رسیدند
شه و فیروز و فرخ هر سه از تیر
سه کس در یک زمان کردند زنجیر
❈۱۵۰❈
چو در خون آن سه بدرگ غرقه گشتند
دگردزدان پریشان حلقه گشتند
گرفتند آن سه تن را در میانه
شدند آن هر سه سرور چون نشانه
❈۱۵۱❈
شه هرمز چو شیر باشکوهی
بکردار کمر بربسته کوهی
بجوش آمد بکف در ذوالفقاری
چوآتش تیز، لیکن آبداری
❈۱۵۲❈
چنان برهم زد ایشان را بیکبار
گزو گشتند سرگردان فلک وار
چو بعضی رافگندو بست لختی
باستاد او بران ره چون درختی
❈۱۵۳❈
که تا هر کاید از دزدان دگر بار
شود تیغ جگر رنگش جگرخوار
چو دزدان مردی هرمز بدیدند
ز بیمش چون زنان دم میدمیدند
❈۱۵۴❈
دو یارش از نبرد و زور و کینش
عجب ماندند و کردند آفرینش
که گر این حرب تو رستم بدیدی
پی رخشت بسرهنگی دویدی
❈۱۵۵❈
تراگر بنده بودی جای آن هست
که هستت در هنرهای جهان دست
ز یک یک موی تو صد صد نشانی
توان دادن که تو صاحبقرانی
❈۱۵۶❈
نبودند آن دو سرور هیچ آگاه
که گردون فعل خود بنمود ناگاه
سه مرد دزد بر بالا دویدند
زنان را بر سر بالا بدیدند
❈۱۵۷❈
بدیشان قصد آن کردند ناگاه
که سوی قلعهشان آرند از راه
پس آنگه دختر زنگی برون جست
درآمد پیش، سنگی چند در دست
❈۱۵۸❈
بدزدان داد روی و سنگ ها ریخت
چو زخم تیر دید از بیم بگریخت
یکی تیری زدندش بر جگر گاه
که پیکانش برآمد از کمرگاه
❈۱۵۹❈
ز تیری چون کمان قدش دو تاشد
دمش بگسست و جان ازوی جدا شد
بجان دادن ز دل برداشت آواز
که ای هرمز بیا تا بینمت باز
❈۱۶۰❈
ببین آخر که داد من جهان داد
بگفت این و بدیدش روی و جان داد
جهان بوالعجب را کار اینست
درخت عاشقی را بار اینست
❈۱۶۱❈
ببین کان عاشق مسکین چه غم خورد
که تاتیری بآخر بر شکم خورد
تُرُش میجست تا در زندگانیش
بتلخی جان برآمد در جوانیش
❈۱۶۲❈
چو جان بستد سپهر جان ستانش
جهان برهاند از کار جهانش
چو لختی کرد از هر سو تک و تاز
ز خاک آمد بسوی خاک شد باز
❈۱۶۳❈
چو دختر کشته آمد دایه برجست
امان خواست و میان خاک بنشست
چو دزدان چهرهٔ آن دایه دیدند
ز نیکوییش بی سرمایه دیدند
❈۱۶۴❈
بریدند آن زمان حلقش بزاری
بیفگندند در خاکش بخواری
بهم گفتند رستند این زمان سخت
چه میکردند اینجا این دو بدبخت
❈۱۶۵❈
جوان و پیرزن هستند بس زشت
که این یک همچو برفست آن چو انگشت
ز خوبی این دو زن را هست بهری
که تحفه بردشان باید بشهری
❈۱۶۶❈
میان خاک و خون آن دایهٔ پیر
بسر میگشت باگیسوی چون شیر
چو لختی در میان خون بسر گشت
بران سرگشته حالی حال برگشت
❈۱۶۷❈
فراوان رنج در کار جهان برد
بآخر باز در دست جهان مرد
چه بخشد چرخ مردم را از آغاز
که در انجام نستاند ازو باز
❈۱۶۸❈
دلا در عالمی دل می چه بندی
که تا صد ره نگریی زو نخندی
چه بندی دل درین زندان فانی
که دل در ره نبندد کاروانی
❈۱۶۹❈
چو شمع زندگانی زود میرست
ترا به زین جهانی ناگزیرست
حیاتی کان بیکدم باز بستهست
کسی کان دم ندارد باز رستهست
❈۱۷۰❈
چه خواهی کرد در عالم حیاتی
که آن را نیست یک ساعت ثباتی
چه آویزی تو در چیزی که ناکام
ز دست تو بخواهد برد ایام
❈۱۷۱❈
چو مُردی نه زنت ماند نه فرزند
دراید هفتهیی را بندت از بند
نه سیمت ماند و نه باغ و گلشن
نه تن ماند نه دل نه چشم روشن
❈۱۷۲❈
چو بستانند از تو هر چه داری
بدشت حشر آرندت بخواری
بدشت حشر چون آیی بدانی
که چون بر باد دادی زندگانی
❈۱۷۳❈
منه دل بر جهان ناوفادار
که نه تختش بماند با تو نه دار
چو میدانی کزین زندان فانی
بعمر خود ندیدی شادمانی
❈۱۷۴❈
ترا پس حاصلی زین تیره بنگاه
بجز حسرت چه خواهد بود همراه
گرت امروز گردون مینوازد
مشو ایمن که او با کس نسازد
❈۱۷۵❈
که گردون همچو زالی کوژپشتست
بسی شوی و بسی فرزند کشتست
نخواهد کردن از کشتن کناره
چه صد ساله بود چه شیرخواره
❈۱۷۶❈
چه ماتم چه عروسی غم ندارد
که او زین کرم خاکی کم ندارد
کامنت ها