عطار:یکی طاوس فر بگرفته ماری چه ماری همچو کار افتاده زاری
❈۱❈
یکی طاوس فر بگرفته ماری
چه ماری همچو کار افتاده زاری
تهی و قعر جان را دُر همی داد
نی و خوشی چو شکّر پُر همی داد
❈۲❈
نفس زد گرچه شخصش بی روان بود
بسی نالید امّا بی زبان بود
بپاسخ بود بانگش بیست دربیست
نبودش جان ولی از باد میزیست
❈۳❈
قلم بود و خطش گرد دهان بود
قلم استاده و انگشتان روان بود
چو نبضش دلبری آورد در دست
ز نبضش همچو نبض انگشت میجست
❈۴❈
عجایب همدمی بود او دهان را
که دم خوردی و دم دادی جهان را
نه خُلق از حلق فرسودن گرفتش
نه دم از باد پیمودن گرفتش
❈۵❈
چرا چندین دم او تیز رو بود
چو میدانست کز بادی گرو بود
اگر بادی برو جست از نزاری
برون آمد ازو صد بانگ و زاری
❈۶❈
زمانی شور در آفاق افگند
زمانی پرده بر عشّاق افگند
گهی راه عراق آهسته میزد
گهی راه سپاهان بسته میزد
❈۷❈
مخالف را چو در ره راست افگند
بصنعت جادویی کرد از نهاوند
چگویم چون همه کاری نکو کرد
نوایی داشت هرکاری که او کرد
❈۸❈
چه گر از لاغری بی بیخ و بن بود
ولکین لعبتی شیرین سخن بود
کامنت ها