عطار:چنین گفت آنکه استاد جهان بود که در باب سخن صاحبقران بود
❈۱❈
چنین گفت آنکه استاد جهان بود
که در باب سخن صاحبقران بود
که چو شش ماه خسرو بود با گل
بهردم عشرتش نوبود با گل
❈۲❈
گهی با گل می گلفام خوردی
گهی صد بوسه از گل وام کردی
گهی آن وام گل را بازدادی
گهی گل را بهای ناز دادی
❈۳❈
گهی سیمین برش در برگرفتی
گهی خاک رهش در زر گرفتی
زمانی عشرتی نوساز کردی
زمانی خلوتی آغاز کردی
❈۴❈
زمانی از گلش شکّر چشیدی
زمانی تنگ شکر درکشیدی
چو در برداشت چون گل دلستانی
نکردی یاد از حسنا زمانی
❈۵❈
چو گل باشد، که، از حُسنا کند یاد
چو دُر باشد، که از مینا کند یاد
چو سر باشد ز افسر کم نیاید
چو ماه آمد ز اختر کم نیاید
❈۶❈
چو صبح آید، که جوید وصل انجم
چو آید آب برخیزد تیمّم
بسی بودی که حسنا پیش شهزاد
باستادی و شه را نامدی یاد
❈۷❈
بسی بودی که خود را مینمودی
بشاه، و شاه ازو آزاد بودی
بشادی خسرو و گل شام و شبگیر
بهم بودند دایم چون می و شیر
❈۸❈
دل حُسنا ز گل درجوش افتاد
گهی برخاست و گه مدهوش افتاد
بجوش آمد در آن اندوه رشکش
کنارش گشت دریایی زاشکش
❈۹❈
ز دانا این سخن آمد مراخوش
که گفتارشک سوزان تر ز آتش
نباشد رشک زن بر کس مبارک
که رشک زن بود زخم بلارک
❈۱۰❈
روا دارد که سر بر جای نبود
ولی با سوز رشکش پای نبود
کسی داند که رشک آدمی چیست
که او در رشک روزی تا بشب زیست
❈۱۱❈
شبی کان شب سیه تر بود از قار
شبی تیره چو روز دوری از یار
جهان تاریک تر از روی زنگی
چو چشم مور بر حسنا ز تنگی
❈۱۲❈
دمش از آه دل آتش فروزان
نشسته اشک ریزان، سینه سوزان
همه شب بود حسنا حیله اندیش
که تا گل را چسان بردارد از پیش
❈۱۳❈
یکی مکری بساخت از نوک خامه
جهان افروز را بنوشت نامه
جهان افروز کدبانوی او بود
که حُسنای گزین هندوی اوبود
❈۱۴❈
در آن نامه نوشت از حال هرمز
که این برنا یکی شاهست کربز
طبیبی نیست او صاحب کلاهست
که قیصر زادهٔ رومست و شاهست
❈۱۵❈
اگر روزی شود با چرخ درخشم
کند خشمش فلک را خاک در چشم
وگر بر مهر بگشاید ره چهر
زمین بوسند پیش او مه و مهر
❈۱۶❈
سپاه او فزونند از هزاران
صدی بشمر بهر یک قطره باران
خزانهش از قیاس اندکی گیر
ز یک یک برگ هر شاخی یکی گیر
❈۱۷❈
سمند و ابلقش را نیست پایان
ولی هستش عدد ریگ بیابان
چنین شاهیست گفتم با تو حالش
ازان گلرخ چنین شد در جوالش
❈۱۸❈
پزشکی مکر آن مکّار بودست
که با هم پیش از اینشان کار بودست
چو خسرو را دل گل بود خواهان
ز شهر روم آمد با سپاهان
❈۱۹❈
ز اسپاهان بصد افسونش آورد
براه رازیان بیرونش آورد
بتک از اسپ تازی این نیاید
ز صد طرّار رازی این نیاید
❈۲۰❈
چو بر گل دست یافت، از راه بردش
بشب از باغ شه ناگاه بردش
مرا در نیمهٔ ره گشت معلوم
که آن زن گلرخست و او شه روم
❈۲۱❈
گر آنجا گشتمی آگه ازین کار
برون آوردمی شه را ازین بار
مرا زین کارغم بسیار افتاد
ولیکن چون کنم چون کار افتاد
❈۲۲❈
در آن شب گو برون شد از سپاهان
دلم خاتون خود را بود خواهان
مرانگذاشت هرمز از بر خویش
وگرنه کردمی کار از سرخویش
❈۲۳❈
کنون هم گلرخ و هم شاهزاده
گهی شکّر خورند و گاه باده
بهم در عشرتند این هر دو خوشدل
ز پرّ زاغ تا پرّ حواصل
❈۲۴❈
نیاسایند یک ساعت زعشرت
دل حسنا بجان آمد زغیرت
بسا ننگا که باشد بر سپاهان
که زن دزدد کسی از شاه شاهان
❈۲۵❈
بعالم هرکجا کاین قول گویند
ز ننگ شاه ما، لاحول گویند
چه گر من کس نیم آن پیشگه را
ندارم طاقت این ننگ شه را
❈۲۶❈
چوهرمز کرد ازینسان ناجوانی
من این را ننگ میدانم تو دانی
دو کس را معتمد بفرست ناگاه
که تاگل را بدزدم من ازین شاه
❈۲۷❈
بدست معتمد بسپارم او را
که سیصد مکرودستان دارم او را
کنون این نامه سر در راه کردم
ترا از نیک و بد آگاه کردم
❈۲۸❈
چو شد از نامه فارغ، نوک خامه
ببازار آمد و برداشت نامه
فراز آمد سوی بازار گانان
بسی بودند پیران و جوانان
❈۲۹❈
سپاهانی یکی بازارگان بود
که در بازارگانی خرده دان بود
برخود خواند حسنا آن زمانش
بپرسید آشکارا و نهانش
❈۳۰❈
نخستین عهد دربست استوارش
که تا بازارگان شد رازدارش
یکی گوهر گشاد از بازوی خویش
نهاد آن مرد را با نامه در پیش
❈۳۱❈
بدو گفت این گهر بر گیر و بستان
ولیک این راز من بپذیر و برسان
چو نامه سوی آن دلبر رسانی
هزاران گوهر دیگر ستانی
❈۳۲❈
جهان افروز را ده نامه ازدست
وزو درخواه هرچت آرزو هست
کنون خواهم که وقت صبحگاهان
ازینجا سر نهی سوی سپاهان
❈۳۳❈
چو جان این نامه با خود رازداری
وگر خواهی جوابش بازآری
چو هر نوعی سخن آن بیخبر گفت
بسوگند آن سپاهانی پذیرفت
❈۳۴❈
ز شهر روم چون بادی بدر شد
چه باد، از هرچه گویم زودتر شد
بدریا رفت و در دریا سفر کرد
وزانجا نیز بر صحرا گذر کرد
❈۳۵❈
بوقت شام آمد در سپاهان
توقف کرد شب تا صبحگاهان
چو پیش آهنگ روز آهنگ ره کرد
شد از زردی رویش روی اوزرد
❈۳۶❈
بزودی مرد، سر از سوی ره تافت
که تا سوی جهان افروز ره یافت
بپیش پردهٔ او مرد هشیار
جهان افروز را بستود بسیار
❈۳۷❈
جهان افروز حالی پرده بگشاد
که تا آن نامه پیش پرده بنهاد
چو مهر نامه بگشاد آن پری روی
شد از رشک گلش نیلوفری روی
❈۳۸❈
جهان بر چشم او چون پرنیان شد
جهان افروز گفتی از جهان شد
یکی آتش برامد تا سر او
که همچون لالهیی شد عبهر او
❈۳۹❈
زمانی دست میزد موی میکند
زمانی لب، زمانی روی میکند
شدش ناخن کبود و روی چون خون
حریر سبزش از خون گشت گلگون
❈۴۰❈
پس آنگه برد آن نامه بر شاه
که تا شه گشت از آن دلخواه آگاه
گرفته نقطهٔ خون جامهٔ او
ز اشک آغشته گشته نامهٔ او
❈۴۱❈
که میدانست حال و کار آن ماه
ز عشق او دل وی بود آگاه
بگفت آن نامه را حالی ببردند
بدست شاه اسپاهان سپردند
❈۴۲❈
چو شاه آن نامهٔ حُسنا فرو خواند
چو سودایی دران سودا فرو ماند
چو خواند آن نامه را و با خبر شد
چو زهری غصّه بروی کارگر شد
❈۴۳❈
درین اندیشه گفتی شه فرو مرد
چو شیدایی زمانی سر فرو برد
چوبا خود آمد آن از خویش رفته
فراق از پس، خرد از پیش رفته
❈۴۴❈
دو تن را خواند و از حُسنا سخن گفت
که بس نیکوست هرچ آن سرو بن گفت
شما را میبباید شد بزودی
مگر ماهم براید از کبودی
❈۴۵❈
گر او گل را بدزدید و صوابست
منش هم باز دزدم این جوابست
شدند آن هر دوحالی از سپاهان
چو از دوزخ برون صاحب گناهان
❈۴۶❈
چو از صحرا سوی دریا رسیدند
درون رفتند ودریا را بریدند
بآخر چون سفر کردند در روم
طریق قصر گل کردند معلوم
❈۴۷❈
چو دم زد یونس مهراز دم حوت
شفق بر گرد گردون ریخت یاقوت
شدند آن هر دوتن تا درگه شاه
نگه میداشتند از هر سویی راه
❈۴۸❈
بدین ترتیب هر دو از پگاهی
باستادند تا وقت سیاهی
چو یک هفته برامد، بامدادی
برون آمد ز در حُسنا چو بادی
❈۴۹❈
بدید آن هر دو را ناگاه بشناخت
ولی آن دم نظر بر راه انداخت
فراتر رفت زود از پیش آن در
بخواند آن هر دو را از زیر چادر
❈۵۰❈
چوآن هر دو بحُسنا در رسیدند
بپرسیدند و گفتند و شنیدند
چنین فرمود شان حُسنای مکّار
که صندوقی بباید ساخت ناچار
❈۵۱❈
ستوران خوش و رهوار باید
سزا و لایق آن کار باید
که تا گل را بدزدم بامدادی
بدست هر دو بسپارم چو بادی
❈۵۲❈
شما گل را بصندوق اندر آرید
دو دستش بسته برگرد سرآرید
دهان بندی کنید از معجز او
بر او بندید بند چادر او
❈۵۳❈
بگفت این،وزپی ایشان روان شد
وزان موضع بجای هر دوان شد
چو جای هر دو تن را کرد معلوم
بیامد تا بایوان شه روم
❈۵۴❈
چوروزی ده گذشت، آن مرد استاد
باستادی خود در کار اِستاد
بفرصت خواند گل را جای خالی
چو الماسی زبان بگشاد حالی
❈۵۵❈
بگلرخ گفت کای خاتون کشور
خداوند منی و بنده پرور
ندارد هیچ شاهی چون تو ماهی
نیابد هیچ ماهی چون تو شاهی
❈۵۶❈
نزاید هیچ مادر چون تو فرزند
نیارد هیچ قرنی چون تو دلبند
نکویی نام گیرد از رخ تو
شکر شیرین شود از پاسخ تو
❈۵۷❈
اگر لعل تو گویم، جان فزایست
وگر زلف تو گویم، دلگشایست
بری همچون بلورتر تو داری
نمکدانی همه شکّر تو داری
❈۵۸❈
نکوتر مینیاید هیچ جایت
که نیکوییست از سر تا بپایت
تو با این جمله خوبی و نکویی
کسی را با تو خوش نبود چه گویی
❈۵۹❈
کسی بنشسته با حور بهشتی
چرا برخیزد از سودای زشتی
کسی را جفت باشد پادشایی
چرا عشرت گزیند باگدایی
❈۶۰❈
کسی را نقد باشد چون تو دلکش
چرا نبود ز دیدار تو دلخوش
در آتش ماندهام از مشکل خویش
چو آتش میکشم غم در دل خویش
❈۶۱❈
ازان ترسم که گویم راز با کس
که بیم جان من باشد ازان پس
کنون چون طاقتم از حد برون شد
دلم زین غصّه چون دریای خون شد
❈۶۲❈
نخواهم گفت راز خویشتن را
ولی وقتی که وقت آید سخن را
اگر با من کنی عهد و وفا تو
درین معنی امین گردی مرا تو
❈۶۳❈
بشرط آنکه چون رازم نیوشی
نگهداری سخن، رازم بپوشی
وگر گویی بکس راز نهانم
شوی هم در زمان در خون جانم
❈۶۴❈
چو پاسخ یافت گل زان ماهپاره
ندید از عهد کردن هیچ چاره
چو عهدی بست با او گل بسوگند
زبان بگشاد حُسنا کای خداوند
❈۶۵❈
دل خسرو کنون با تو یکی نیست
دورویی میکند دایم، شکی نیست
چنان کز پیش بود او کی چنانست
دلش در پرده برعکس زبانست
❈۶۶❈
دل خسرو چو آتش بود با تو
بماند از آتش او دود با تو
ندارد با تو یک دم مهربانی
کند با تو برویی زندگانی
❈۶۷❈
تو میدانی که خسرو بس جوانست
بزور و قوّت او شیر ژیانست
اگر او را بوصلت رای بودی
ترا با زوراو کی پای بودی
❈۶۸❈
جوان کو آگهی یابد ز معشوق
وگر باید شدن بالای عیوق
قدم گردد ز سر تا پای در راه
که تا چون کام دل یابد ز دلخواه
❈۶۹❈
کسی را عشق باشد با جوانی
چو تو معشوق یابد رایگانی
بجزمی خوردنش کاری بود نیز
مگر او را نهان یاری بود نیز
❈۷۰❈
اگر در کار تو سر تیز کارست
چرا از وصل تو پرهیزگارست
بدان ای بت که خسرو در فلان کوی
بتی دارد چو ماه آسمان روی
❈۷۱❈
نکویی هم ندارد بی نهایت
ولی شیرینیی دارد بغایت
اگرچه گویی او حور بهشتست
ولی درجنب خوبی تو زشتست
❈۷۲❈
اگر شیرینیش چندان نبودی
ازو خسرو چنین حیران نبودی
چنان از عشق او خسرو نژندست
که گویی بندبندش زیربندست
❈۷۳❈
اگر روزی شکارش رای باشد
بردلدار جان افزای باشد
ززرّ و جامه چندانش بدادست
که گویی دختر قیصر نژادست
❈۷۴❈
نهانی میرود شاه دل افروز
برِ آن ماهرخ هر روز، هر روز
اگر خواهی که شه را بنگرم من
ترا پنهان در آن ایوان برم من
❈۷۵❈
چو پنهان در پس ایوان نشینی
بهم پیوند این و آن ببینی
ببینی تا چه باید ساخت چاره
که تا خسرو ازو گیرد کناره
❈۷۶❈
ببینی آن زن بد را بدیدار
که زینسان شاه شد او را خریدار
چو گلرخ آن سخن بشنید، از رشک
همه برگ گلش پرخون شد از اشک
❈۷۷❈
چنان دردی پدید آمد بجانش
که غلتان گشت خون از دیدگانش
چنان در آتش و در تفت افتاد
که گفتی آتشی در نفت افتاد
❈۷۸❈
بحُسنا گفت اکنون آن زن شوم
که عاشق شد بروشهزادهٔ روم
بمن بنمای تا رویش ببینم
نهان ازوی بکنجی در نشینم
❈۷۹❈
پس آنگه چارهٔ آن پیش گیرم
وگرنه راه شهر خویش گیرم
دران دلگرمیش حُسنا بدر برد
بجای آن دو مرد بدگهر برد
❈۸۰❈
چو آتش رفت و همچون دود برگشت
بدیشانش سپرد و زود برگشت
چو جای خویش را گلرخ چنان دید
جهان برچشم خود همچون دخان دید
❈۸۱❈
دلش از مکر حُسنا بحر خون شد
ز راه چشمهٔ چشمش برون شد
نکردندش رها تا برکشد دم
دهانش را فرو بستند محکم
❈۸۲❈
بلورین ساعدش بر هم ببستند
ز بیم جان، تنش محکم ببستند
بصد خواری بصندوقش نشاندند
وزانجا هم دران ساعت براندند
❈۸۳❈
شبانروزی نیاسودند در راه
چو دو پیکر جهان بگرفته بر ماه
چو از خشکی سوی دریا رسیدند
زخشکی، سوی کشتی درکشیدند
❈۸۴❈
بهر روزی در صندوق یکبار
گشادندی بران درماندهٔ کار
دران سختی چنان حور بهشتی
فرومانده نهان از اهل کشتی
❈۸۵❈
همی گفتند صندوقی بقیرست
که اندر وی کنیزی بی نظیرست
ز بهر پادشاهی میبرندش
ازان پنهان چو ماهی میبرندش
❈۸۶❈
چو روزی پنج در دریا براندند
بگردابی در آن دریا بماندند
برامد باد کژ از روی دریا
ز دریا موج میشد تا ثرّیا
❈۸۷❈
گهی کشتی بسوی ماه بردی
گهی تا پشت ماهی راه بردی
فغان از مردم کشتی برآمد
جهان یکبارگی گفتی سرآمد
❈۸۸❈
بآخر بند کشتی خرد بشکست
بگرد تخته باد کژ بپیوست
بدادند آن ستمگاران مسکین
در آب تلخ دریا، جان شیرین
❈۸۹❈
ازان قوماند کی بر چوب پاره
فتادند از میانه با کناره
روان میگشت در گرداب صندوق
گهی میشد بماهی گه بعیوق
❈۹۰❈
ببادی از زمانی تا زمانی
برفتی ازجهانی تا جهانی
دو استاد سپاهانی بشیناب
برون بردند جان از دست غرقاب
❈۹۱❈
خبر زیشان سوی هر شهر بردند
که کشتی غرقه گشت و خلق مردند
کنون ای مرد خوشگوی نکوکار
در آن صندوق گلرخ را نگهدار
❈۹۲❈
چودارد قصّه گلرخ درازی
برو تا قصّه هرمز بسازی
کامنت ها