عطار:بگفت این و دبیری را بفرمود که کلکش از عطارد گوی بربود
❈۱❈
بگفت این و دبیری را بفرمود
که کلکش از عطارد گوی بربود
دبیر شاه چون بگرفت خامه
بنام حق مزین کرد نامه
❈۲❈
خداوندی که دور از چند و چونست
دو عالم را بکلّی رهنمونست
جهانداری که این چرخ کهن ساخت
خرد را دایهٔ طفل سخن ساخت
❈۳❈
نکوکاری که عالم کرد موجود
که درعالم نبودش هیچ مقصود
جز او اندر حقیقت دیگری نیست
رهش را حدّ و ملکش را سری نیست
❈۴❈
جهان از ظلّ فضلش را نجاتست
سر مویی ز فضلش کایناتست
زانجم، شمع جان افروز آرد
گهی شب را برد، گه روز آرد
❈۵❈
زنی، شکّر، زتود اطلس نگارد
ز کس، ناکس، زناکس، کس برآرد
بسی در وصف او تصنیف کردند
بسی با یکدگر تعریف کردند
❈۶❈
هزاران قرن میکردند فکرت
بآخر با سرامد عجز و حیرت
ازان پس گفت عیسی را ثنایی
مسیحی، پاک روحی، پاک رایی
❈۷❈
بدان ای شاه سر از خط کشیده
که در روی زمین هیچ آفریده
ندارد تاب کین ما زمانی
که مینازند از مهرم جهانی
❈۸❈
زنسل شاه ذوالقرنین ماییم
شه و شهزادهٔ ثقلین ماییم
تو دانی پایگاه ما که چندست
فلک نرسد بما گرچه بلندست
❈۹❈
دران میدان که آنجا جنبش ماست
فلک چون گوی، سرگردان آنجاست
منم شاهی که خورشیدم نگینست
چه جای ملکت روی زمینست
❈۱۰❈
اگر خشمی برانم، دوزخ آنجاست
شود آبی و گردد، چون یخ آنجاست
مکن، خود را ز خسرو خشم مرسان
سپاهان را چو سرمه چشم مرسان
❈۱۱❈
روان کن آن سمنبر را بر من
بترس از دارو گیر لشگر من
که گردی بیقرار از تو برآریم
کم از یکدم دمار از تو برآریم
❈۱۲❈
چو نامه سر بمهر خسروان شد
بدست پیک دادند و روان شد
روان شد پیک خوش رو تا سپاهان
بقصر شاه آمد صبحگاهان
کامنت ها