عطار:شه القصه ز پیش او بدر شد دلی پر غصّه نزدیک پدر شد
❈۱❈
شه القصه ز پیش او بدر شد
دلی پر غصّه نزدیک پدر شد
بسی بگریست و بسیاری سخن گفت
سخن در فرقت آن سرو بن گفت
❈۲❈
که گر دستور بخشد شاهم امروز
خبر پرسم ازان ماه دل افروز
بصحرا اسپ تازم راه جویم
بدریا در نشینم ماه جویم
❈۳❈
چو باد صبح هر سویی شتابم
مگر بویی ز گلرویی بیابم
چو هست آن بت گل صد برگ جانم
اگر گل نبودم بی برگ مانم
❈۴❈
شدم چون گل، بخون افگنده بی او
بمیرم گر بمانم زنده بی او
پدر گفت این سخن گفتار تو نیست
کسی کو عقل دارد یار تو نیست
❈۵❈
هر آن عاقل که این افسانه گوید
ترا در کار گل دیوانه گوید
بدریا در پی گل چون نشینی
اگر بادی شوی گل را نبینی
❈۶❈
تو پی میجویی از آب، اینت سودا
نشان پی که یافت از آب دریا
چو خورد آن ماه را در آب ماهی
ز ماهی ماه را چون بازخواهی
❈۷❈
ترا از ماه تا ماهی تمامت
غم آن ماه و آن ماهی حرامت
بروم آی و ز هر سویی خبر جوی
مشو، چون ره نمیدانی سفر جوی
❈۸❈
چو خسرو آن سخن بشنود از شاه
ز بی صبری دلش برخاست از راه
فرو بارید اشک از درد دوری
نه دل ماندش نه عقل ونی صبوری
❈۹❈
گرفت از آب چشمش پای در گل
فتادش آتش سوزنده در دل
چنان برخاست آن آتش ز بالا
که میننشست هیچ از آب دریا
❈۱۰❈
بشه گفتا ز گل بی دل بماندم
ازان بی عقل و بیحاصل بماندم
دلم مرغیست بی آرام مانده
بحلق آویخته در دام مانده
❈۱۱❈
کنون از بس که در تن زد پر و بال
قفس بشکست و بر پرّید در حال
تنی گر یک نفس بر پای دارد
بصد مردی دمی بر جای دارد
❈۱۲❈
مرا زین تن نیاید پادشاهی
وزین سر شیوهٔ صاحب کلاهی
نخستین سر بباید افسری را
وز اوّل شاه باید کشوری را
❈۱۳❈
چو من بی گل سر شاهی ندارم
ز شاهی هیچ آگاهی ندارم
مرا تا گل نیاید در بر من
منه دل بر من و بر افسر من
❈۱۴❈
دلم گل بود و گل شد غرقهٔ آب
کسی بی دل کجا یابد خور و خواب
چو من هستم دل خود را طلبگار
چرا باشم ملامت را سزاوار
❈۱۵❈
ندانم گل ز من گم گشت یا دل
و یا هر دو یکیاند، اینت مشکل
چو مل در شیشه گم شد شیشه در مل
گلم گویی دلم گشت و دلم گل
❈۱۶❈
مرا نیست این زمان گل در بر خویش
منم امروز گل جویای دلریش
اگر عمری دوم، در کوی خویشم
همی تا من منم دلجوی خویشم
❈۱۷❈
چو بشنود آن سخن قیصر ز فرزند
فتاد از روم افتاده بدربند
به خسرو گفت سخت افتاد بندت
نیاید هیچ پندی سودمندت
❈۱۸❈
دلم خون میشود از رفتن تو
ولی هم روی نیست آشفتن تو
من از هجرت بخون در خفته مانده
بسی به زانکه تو آشفته مانده
❈۱۹❈
چه گویم قصه چون گفتند بسیار
رضا دادش برفتن شاه هشیار
وداعش کرد حالی شاه خسرو
جهان افروز شه را گشت پس رو
❈۲۰❈
بسوی روم شد قیصر هم از راه
بدریا رفت خسرو از پی ماه
جهان افروز و فرخ بود و فیروز
دگر ده مرد استاد دل افروز
❈۲۱❈
چو از مه نیمهٔ ماهی بسر شد
کمان ماه چون سیمین سپر شد
شدند آن سروران یکسر سواره
برفتن در گذشتند از ستاره
❈۲۲❈
شبانروزی بهم صحرا بریدند
چو از دوری لب دریا بدیدند
مگر فیروز را شه پیش بنشاند
میان جمع نزد خویش بنشاند
❈۲۳❈
زهر در پایگاهش بیشتر کرد
همه کارش بزر چون آب زرکرد
بدو گفت از دوجانب راه دریاست
یکی سوی چپ و دیگر سوی راست
❈۲۴❈
ترا باید بمشرق رفت ازین راه
مگر آنجا خبریابی ازان ماه
که تا من سوی مغرب باز گردم
مگر هم صحبت دمساز گردم
❈۲۵❈
چو بشنود آن سخن از شاه، فیروز
بفیروزی بکشتی شد دگر روز
چو شد فیروز از خسرو جدا باز
ز غصّه، بیوفایی کرد آغاز
❈۲۶❈
چو در طبع کسی پاکی نباشد
ز ابلیسی خود باکی نباشد
چو با خود برد فرخ را شه روم
دگر شد حال فیروز سگ شوم
❈۲۷❈
ز خشم فرخ و خسرو چنان شد
کزان کین در سخن آتش فشان شد
نهاد از سر قدم در کوی دیگر
کشید آنجا سپر در روی دیگر
❈۲۸❈
بدل میگفت خسرو درجهان کیست
که نتوان کرد با او یک نفس زیست
ز فرخ خسروم در غم فرو کشت
بسر باری مرا در پای او کشت
❈۲۹❈
بچیزی کمتر از فرخ نیم من
خریدار چنین پاسخ نیم من
اگر فیروز نبود عالم افروز
کجا فرخ تواند گشت فیروز
❈۳۰❈
اگر هر یک ازیشان شهریارست
مرا با آن دو بد گوهر چه کارست
مرا آن به که راه شهر گیرم
وگرنه در غم این قهر میرم
❈۳۱❈
مرا باید بر شاپور رفتن
ز دریا سوی نیشابور رفتن
بآخر زود کشتی راروان کرد
کم از ده روز ار دریا کران کرد
❈۳۲❈
بنیشابور آمد از ره دور
بخدمت رفت نزد شاه شاپور
شه شاپور پیش خویش خواندش
چو دستش داد بر کرسی نشاندش
❈۳۳❈
بپرسیدش ز فرخ کو کجا شد
چه بود او را، چرا از تو جدا شد
برای نقش گل عمری درازست
که رفتند و هنوز آن نقش بازست
❈۳۴❈
دلم آن نقش را دمساز خواندست
نکونقشیست الحق باز خواندست
کنون بگشای بند و راز برگوی
ز فرخ زاد و نقش گل خبر گوی
❈۳۵❈
زبان بگشاد فیروز سیه روز
که خسرو باد بر هر کار فیروز
بدان ای شمع ملک و تاج شاهان
ز تاجت سرنشین صاحب کلاهان
❈۳۶❈
که نتوان گفت حال خود چنان زود
که حال ما چنان بود و چنین بود
چو خسرو شاه بستد عهد از ما
نشد غایب ز جد و جهد از ما
❈۳۷❈
چو فرخ دید مردی و جمالش
شد از زور و زر او در جوالش
ولیکن من بدل او را نبودم
ضرورت را نفاقی مینمودم
❈۳۸❈
ندیدم فرصتی اکنون که دیدم
بخدمت پیش شاه خود رسیدم
گریزان گشتم از خسرو بفرجام
که پیروزم چو بگریزم بهنگام
❈۳۹❈
وزان پس هرچه رفته بود در راه
سراسر آشکارا کرد بر شاه
بشه گفتا کنون خسرو بدریاست
نشان میجوید از گلرخ چپ و راست
❈۴۰❈
تو میباید که جویی آن نشان باز
چنین دانم که یابی در جهان باز
چو شد از کارها شاپور آگاه
روانه کرد خلقی را بهر راه
❈۴۱❈
زهی عطار در بحر حکایت
توداری درّ معنی بی نهایت
سخن سر سبز معنی گشت از تو
بهشتی دار دنیی گشت ازتو
❈۴۲❈
چنان کردی بمعنی داستان را
که باران بهاری بوستان را
کامنت ها