عطار:الا ای مرغ پیش اندیش چالاک ز دنیا چند خواهی برد خاشاک
❈۱❈
الا ای مرغ پیش اندیش چالاک
ز دنیا چند خواهی برد خاشاک
غریبستان دنیا جای تو نیست
قبای خاک بر بالای تو نیست
❈۲❈
چو در بستان گل بشکفته داری
چو در دریا دُر ناسفته داری
بسوی من ازان گل دستهیی آر
مرا زان درّ موزون رستهٔ آر
❈۳❈
اگر از قعر بحری، بی نشان شو
اگر توحید داری دُرفشان شو
که هر جانی که از توحید پُر شد
بدریا گر نگاهی کرد دُر شد
❈۴❈
چو دُرداری زبان الماس گردان
فلک گو بر سرما آس گردان
چنین گفت آنکه گفتش معتبر بود
سخنگویی کز این حالش خبر بود
❈۵❈
که خسرو چون بدریا عزم ره کرد
جهان افروز و خسرو بود و ده مرد
همی گشتند در کشتی روانه
چو تیری لیک پیدا نه نشانه
❈۶❈
ندانستند یک تن کان چه رایست
کجا خواهند شد مقصد کجایست
جزان چیزی ندانستند هر کس
که میرفتند سوی مغرب و بس
❈۷❈
ازان خسرو بمغرب داشت امید
که در مغرب شود پوشیده خورشید
ازان میشد بمغرب چون خرابی
که پنهان گشته میجست آفتابی
❈۸❈
دو هفته بر سر دریا براندند
بآخر جمله در دریا بماندند
یکی باد مخالف شد پدیدار
که خلق امّید ببریدند یکبار
❈۹❈
چنان آن باد کشتی را روان کرد
که طوف شرق با غرب جهان کرد
مگر در سیر همچون برق میشد
که در یک دم بغرب و شرق میشد
❈۱۰❈
گه از بالای مه برتر گذشتی
گهی از زیر ماهی درگذشتی
هران گاهی که در گرداب بودی
بگردش شیوهٔ لبلاب بودی
❈۱۱❈
ز آب چشم چون باران بیکبار
فرو شستند دست از جان بیکبار
سه شب در شور بود آن آب و سه روز
بچارم چون برامد گیتی افروز
❈۱۲❈
برامد آتش از خورشید ناگاه
از آن آتش سیه شد گردهٔ ماه
چو یوسف رخ نمود از زیر خیمه
ترنج مه ز تیغش شد دو نیمه
❈۱۳❈
بیارامید لختی آب دریا
ولیکن می نیامد راه پیدا
جهانی راه یکسو اوفتادند
سرکشتی سوی بیراهه دادند
❈۱۴❈
یکی آب سیه در راه آمد
وزو دود کبود آنگاه آمد
جهان افروز و همراهان هرمز
از آن آب سیه گشتند عاجز
❈۱۵❈
چنان از آب میزد بوی ناخوش
که قطران را کسی سوزد بر آتش
نمیدانست کشتیبان دران راه
که راه بحر در پیشست یا چاه
❈۱۶❈
بآخر در میان راه تیره
پدید آمد یکی هامون جزیره
زمین او همه سنبل ستان بود
بگرد سنبل او زعفران بود
❈۱۷❈
درخت جوز بویا سرکشیده
انار و سیب را در بر کشیده
جوانمردان چونارو سیب دیدند
بخوردند و بسی آسیب دیدند
❈۱۸❈
همه در لرزه و در تب بماندند
در آن موضع دو روز و شب بماندند
پدید آمد یکی کوه سرافراز
که کردی تیغش از جوزا کمر باز
❈۱۹❈
فرازش از اثیر اندر گذشته
سر تیغش ز تیر اندر گذشته
درختانی که بودی بر سر تیغ
ازو یک ماهه ره بودی فرو میغ
❈۲۰❈
ز هر شاخش که بر تیغ اوفتادی
بماهی میوه بر میغ اوفتادی
همه حیران درافتادند ز اندوه
که تا رفتند بر بالای آن کوه
❈۲۱❈
درختان بود سر در سر کشیده
بهم در رفته بر در بر تنیده
ز هر سو چشمهیی چون آب حیوان
بهشتی نقد در بگشاده رضوان
❈۲۲❈
بنفشه رسته و سبزه دمیده
نسیم صبح جیب گل دریده
خروشان گشته گرد شاخساران
بصد آواز مرغان بهاران
❈۲۳❈
بگرد کوه در درّاج و تیهو
گوزن و گورخر نخجیر و آهو
ندیده بود چشم شهریاری
از آن خوشتر بگیتی مرغزاری
❈۲۴❈
شدند آن سروران دلشاد ازان کوه
دو اسبه در گریز افتاد اندوه
همه عزم کمان و تیر کردند
شکار آهو و نخجیر کردند
❈۲۵❈
زمانی بود آتش در گرفتند
کباب صید را خوش درگرفتند
بسی خوردند و عزم خواب کردند
غم دل بر زمین سیماب کردند
❈۲۶❈
چو پیدا خواست شد از چرخ چارم
درفش دهخدای هفت انجم
ره خورشید از بهر نظاره
گرفته بود از انبوه ستاره
❈۲۷❈
برامد چاوش خورشید ناگاه
که تا خالی شد از نظّارگی ماه
چو شد دریای سیمین سر گشاده
برامد باززرّین پر گشاده
❈۲۸❈
دران موضع بیاران گفت هرمز
که چندین صید نبود نیز هرگز
فراوان صید باید کرد ما را
که تا زادی بود در خورد ما را
❈۲۹❈
چنان کردند یارانش همان گاه
دوان گشتند صید افگن دران راه
بصحرا چون فرو رفتند از کوه
دران صحرا درختان بود انبوه
❈۳۰❈
پدید آمد ز هر سو مرغزاری
بزیر هر درختی چشمه ساری
ببرد از مرغ دل امّید پرواز
ز ذوق بانگ مرغان خوش آواز
❈۳۱❈
زمین پوشید زیر سبزه زاران
فلک بگرفته برگ شاخساران
درون چشمههای همچو کوثر
هزاران ماهیان سیم پیکر
❈۳۲❈
چنان آن چشمهٔ روشن نکو بود
که گفتی چشمهٔ خورشید او بود
بسی خورشید در ماهی توان دید
که در خورشید ماهی را روان دید؟
❈۳۳❈
چو روزی چند آنجا در کشیدند
بپیش بیشه گاهی در رسیدند
همه بیشه پر از شیر شکاری
گرفته آهوان مرغزاری
❈۳۴❈
چو چندان شیر میدیدند در حال
زدند از بیم آن در ریک دنبال
بیاران گفت شه کاین بود تقدیر
وزین ره بازگشتن نیست تدبیر
❈۳۵❈
کسی را نیست با تقدیر آویز
ز حکم رفته نتوان کرد پرهیز
چو حکمی رفته شد تن در قضا ده
بهر حکمی که حق راند رضاده
❈۳۶❈
کنون با شیر مردم کار داریم
که ره بر شیر مردمخوار داریم
بگفت این و یکی آتش برافروخت
درختی چند بر آتش فرو سوخت
❈۳۷❈
درختان چون مشاعل در گرفتند
که میزد شعله آتش برگرفتند
بهم، هم پشت گشتند آن دلیران
فرو رفتند پیش روی شیران
❈۳۸❈
چو چندانی درخت آتش فشان شد
تو گفتی دوزخ آن ساعت روان شد
ز بیم آتش آن شیران سرمست
خروشان راه میجستند در جست
❈۳۹❈
بسی رفتند تا آن راه بگذشت
نیاسودند تا یک ماه بگذشت
پدید آمد بهشتی بر سر راه
درختان سر کشیده بر سر ماه
❈۴۰❈
همه روی زمینش درّ و مرجان
صدف افگنده و ماهی بریان
ز بسّد گشته لالستان همه خاک
نهفته دُرّ و گوهر زیر خاشاک
❈۴۱❈
ز سبزه گرد او مینا گرفته
پس و پیشش کف دریا گرفته
بدریا بود پیوسته بر او
بریده زان نمیشد گوهر او
❈۴۲❈
خوش آمد سخت خسرو را جزیره
چنانک از خوشی او گشت خیره
بیاران گفت هرگز مرغزاری
چنین خرّم ندیدم در بهاری
❈۴۳❈
ازین خوشتر ندیدم درجهان من
شگفتم همچو گل زین بوستان من
سخن میگفت شه تا روز مه روی
ز شعر تیرهٔ شب شد سیه روی
❈۴۴❈
مگر گفتی دل فرعون بگریخت
ز رود نیل بر رنگ شب آمیخت
شبی زانگشت، روی او سیه تر
بران انگشت اختر همچو اخگر
❈۴۵❈
از انشب چون بسر شد نیمهیی راست
ازان دریا خروش وناله برخاست
خروش و نالهیی در بیشه افتاد
دل خسرو دران اندیشه افتاد
❈۴۶❈
زمانی بود گاوی همچو کوهی
ازان دریا برامد با گروهی
دُری زان هر یکی را در دهن بود
که روشن تر ز شمع انجمن بود
❈۴۷❈
نهادند آن گهر همچون چراغی
که روزی شد، شبی چون پرّ زاغی
چرا کردند گاوان گرد آن نور
نمیگشتند از نزدیک آن دور
❈۴۸❈
ز نور آن گهر شد چشم خیره
تو گویی آفتابست آن جزیره
بلی آن آفتاب از نور میتافت
که آن مرکز ازو تادور میتافت
❈۴۹❈
چو شد روی هوا از صبح روشن
برامد روی دریا همچو جوشن
همه گاوان سوی دریا برفتند
گهر بردند و از صحرا برفتند
❈۵۰❈
ازان گوهر دل آن قوم برخاست
که هر یک را هوای آن گهر خاست
چو خسرو دید یاران را گهر خواه
بفرمود او که گل کردند در راه
❈۵۱❈
گِلی کردند در ره نیکبختان
زره بردند بر شاخ درختان
بیاسودند تا چون شب در آمد
ز عمر این جهان روزی سرآمد
❈۵۲❈
نقاب عنبرین بر خاک بستند
جواهر نیز بر افلاک بستند
فتاده شب بصد گمراهی آن شب
بیارامیده مرغ و ماهی آن شب
❈۵۳❈
عروسان سپهر بوالعجب باز
کشیده رویها در پردهٔ راز
چونیمی شد ز شب گاوان بیکبار
روان گشتند از دریا گهر دار
❈۵۴❈
چو بنهادند آن لؤلؤی لالا
روان کردند یاران گِل ز بالا
چو شد چندان گهر در گل گرفتار
بترسیدند آن گاوان بیکبار
❈۵۵❈
همه از روی آن تاریک صحرا
فرو رفتند سر گردان بدریا
جوانمردان گهر چون برگرفتند
وزانجا راه هامون درگرفتند
❈۵۶❈
یکی هامون هویدا گشت در راه
درو خر پشتها مانند خرگاه
همه خر پشتها ریگ روان بود
برنگ آن ریگ همچون آسمان بود
❈۵۷❈
فرو ماندند یاران جمله بر جای
که نتوانست کس برداشتن پای
برنگ خون ز زیر ریگساران
ز ماران گشت پیدا صد هزاران
❈۵۸❈
همی پیچید هر یک چون کمندی
ولی کس را نکردندی گزندی
گهی گُم گشت زیر ریگساری
گهی بر دیگری پیچید ماری
❈۵۹❈
ازان سختی فرو ماندند یکسر
بزای جمله گریان بر فلک سر
بصد محنت چو زانجا درگذشتند
بآب و مرغزاری برگذشتند
❈۶۰❈
کشیده سر بسر در کوهسارش
رسیده تا بگردون شاخسارش
نیاسودند آن شب تا سحرگاه
چه آسایش، همه حیران و گمراه
❈۶۱❈
چو مه شد سرنگون صبح پگه خیز
برین میدان میناکرد خونریز
هران گوهر که شب در موی خود بافت
ز تیر صبح همچون موی بشکافت
❈۶۲❈
برآمد چتر زراز کوه کشمیر
فگنده در سر افلاک زنجیر
شدند آنگه روان یاران بیک راه
که تا رفتند چون ماران بیک راه
❈۶۳❈
پدید آمد یکی کوه قوی سهم
کهبر تیغش بده منزل شدی وهم
کنار چرخ تیغش را میان بود
برفعت از کمر جوزانشان بود
❈۶۴❈
چو در صحرانگه کردند ازان کوه
جهانی بود ز اشتر مور انبوه
ببالا هر یکی چون گوسفندی
کزیشان پیل را بودی گزندی
❈۶۵❈
اگر آهو و گور و شیر بودی
اسیر زخم اشتر مور بودی
نبودی تیر و ناوک را چنان زور
که بودی در سر چنگ شتر مور
❈۶۶❈
اگر یک دشت از اشتر شدی پر
از اشتر مور گشتی مور از اشتر
زمین را ریگ زرّساو بودی
زرشاخش زبان گاو بودی
❈۶۷❈
نبود از راه روی بازگشتن
نه زانموران طریق بر گذشتن
شه خسرو بیاران گفت اکنون
سر کوهست کم گیرید هامون
❈۶۸❈
بپهنا بازگردیم از سر کوه
که تا ببریده گردد چنبر کوه
چنان کردند وبر پهنای آن تیغ
روان گشتند همچون ماه در میغ
❈۶۹❈
مگر آن کوه اختر را محک بود
که گفتی کوه کوهان فلک بود
چو تیغش بود هم پهلوی گردون
تو گفتی بود تیغی آسمان گون
❈۷۰❈
از آن تیغی چو برگ گندنا بود
که سر سبزیش از چرخ دوتابود
نیام تیغ بود از چرخ دوّار
شده آن تیغ از انجم گهردار
❈۷۱❈
چو هرمز تیغ برّان دید آن را
بپای خویشتن ببرید آن را
برید از پای خود آن تیغ هرمز
بپای خود که برّد تیغ هرگز
❈۷۲❈
چنان کردند بر بالا گذاره
که بگرفتند بر گردون ستاره
گر آواز عجب برمیکشیدند
صدا از چرخ گردان میشنیدند
❈۷۳❈
تو گفتی از زمین رفتند بیرون
که سنگ انداختند از برج گردون
چو کردندی جهانی صید هر روز
شدی بریان ز خورشید جهان سوز
❈۷۴❈
نبود آرامشان چون تیر پرتاب
که میرفتند روز و شب چو مهتاب
شبی کافلاک بی مهتاب بودی
نبودی راه و وقت خواب بودی
❈۷۵❈
دو مه خود را چو بر گردون فگندند
بآخر خویش را بیرون فگندند
بناگاه از بر آن کوه خارا
یکی بحر عجب شد آشکارا
❈۷۶❈
همه عالم تو گفتی آب دارد
جهانی رعشهٔ سیماب دارد
بهر ساعت ز دریا موج میخاست
که میشد موج کژ با آسمان راست
❈۷۷❈
چنان دریا ندیده بود هرمز
چنان دریا نبیند چشم هرگز
بفرمود او که کشتی ساز گردند
بسوی چوب و تخته باز گردند
❈۷۸❈
چو اوّل بار کشتی برگشادند
همه در کار کشتی سر نهادند
پس آنگه زود کشتیبان شهزاد
بساخت آن کشتی و بر آب ره داد
❈۷۹❈
فراوان صید در کشتی نهادند
طریق باد بر کشتی نهادند
روان کردند کشتی را چهل روز
بمانده شاه سرگردان و دلسوز
❈۸۰❈
دلش در غم پریشانی فزوده
ز کار خود پشیمانی نموده
ز گمراهی خود حیران بمانده
میان بحر سرگردان بمانده
❈۸۱❈
دلش را گل چنان در خون نهاده
که زین بحر بر گلگون نهاده
بسی شبرنگ چشمش خون نموده
همه دریا از آن گلگون نموده
❈۸۲❈
دلش در آتش سوزان چنان بود
کزان، دریای آب آتش فشان بود
گهی از دیده خون دل فشاندی
گهی بر خون دل کشتی براندی
❈۸۳❈
چو ابری میگریست و در عجب ماند
که در دریا، چو دریا خشک لب ماند
بدل میگفت کای دل کارت افتاد
فروده تن، چو تن دربارت افتاد
❈۸۴❈
اگر دُر بایدت از خود برون شو
بغوّاصی درین دریای خون شو
دل اوّل شو برهنه پس نگونسار
چو غوّاصان، نفس آنگه نگهدار
❈۸۵❈
چو اوّل این سه کارت کرده باشد
دو کار دیگرت در پرده باشد
اگر یابی گهر خورشید گردی
وگرنه غرقهٔ جاوید گردی
❈۸۶❈
غم گل کان نه سردارد نه پایی
برون آرد سری آخر زجایی
چنانم آتشی در دل فتادست
که گر، دم میزنم چون تفّ و بادست
❈۸۷❈
دل مسکین من مدهوش برخاست
ز سوز من ز دریا جوش برخاست
همه شب ناله و زاری همی کرد
جهان افروز دلداری همی کرد
❈۸۸❈
زنی در عشق مردی مرد او بود
ز سر تا پای،غرق درد اوبود
قدم میزد ز مردان پیش در راه
ز خود میداد داد عشق دلخواه
❈۸۹❈
چو روی خسروش پیش نظر بود
ز چندان راه وسختی بیخبر بود
کسی باور کند این حال روزی
که کاری افتدش با دلفروزی
❈۹۰❈
جهان افروز را صد جان فدا باد
که داد عشق جانان نیک میداد
شه بیدل دران کشتی بمانده
چهل روزه چنین کشتی برانده
❈۹۱❈
چه کردی گر نکردی آن سفر شاه
که بود آبشخور و روزیش در راه
علی الجمله ز دریا بامدادی
بروز چل یکم برخاست بادی
❈۹۲❈
درامد گرد کشتی باد ناخوش
بگردانید کشتی را چو آتش
گهی مانند قارون زیر در رفت
گهی چون آتش نمرود بر رفت
❈۹۳❈
سه روز و چار شب چون تیر پرتاب
نمیاستاد کشتی بر سر آب
بآخر با کنار افتاد کشتی
فلک با شاه گفت آزاد گشتی
❈۹۴❈
چو قیصر زاد از دریا گذر کرد
بسی شکر و سپاس دادگر کرد
کامنت ها