عطار:چو از خسرو شه قیصر خبر یافت باستقبال خسرو کار دریافت
❈۱❈
چو از خسرو شه قیصر خبر یافت
باستقبال خسرو کار دریافت
بزودی کرد قیصر کار ره ساز
فرستاد اسب و خلعت پیش شه باز
❈۲❈
رخ خورشید رخشان نازده تیغ
برآمد صبح خون آلوده از میغ
پگاهی با سپاهی چند یکسر
رسید آنجا که خسرو بود قیصر
❈۳❈
چو قیصر دید خسرو را ز دوری
بدو نزدیک شد چون ناصبوری
گرفتش در بر و اشکش روان گشت
که بی جانان بسی الحق بجان گشت
❈۴❈
بدو گفتا دل من چون جگر سوخت
فراقت ای پسر، جان پدر سوخت
بسی غم گوشمال خسروم داد
بحمداللّه کنون جانی نوم داد
❈۵❈
مپرس ازمن که بیتو حال چون بود
که گر دل بود در دریای خون بود
کشیدم پای دل در دامن درد
نهادم چشم جان بر روزن درد
❈۶❈
کنون از دامنم هوری برآمد
کنون از روزنم نوری برآمد
بحمداللّه که دیدم روی تو باز
رسیدی سوی من، من سوی تو باز
❈۷❈
چو لختی قصّهٔ محنت بخواندند
ازانجا برنشستند و براندند
شکر پاشان بشادی رای کردند
بشکر شاه شهرآرای کردند
❈۸❈
ز دست سیم پاشان از پگاهی
شده روی زمین چون پشت ماهی
چه جشنی بود، خلدی بود پرحور
همه حوران چو ماه و ماه پرنور
❈۹❈
چه عیدی بود، عیدی بود پرجوش
همه عیش و سماع و نوش برنوش
چه مجلس بود، باغی بود پرگل
همه باغ آفتاب و جام پرمل
❈۱۰❈
بهر دم جام نوشین بیش خوردند
ز می صد شیشه سیکی پیش کردند
چه گر خوش بود از خسرو جهانی
نبود آن غمزه دلخوش زمانی
❈۱۱❈
فراق گل دلش را رنجه میداشت
دلش را شیر غم در پنجه میداشت
ز هجران آتشش بر فرق میشد
دراب چشم هر دم غرق میشد
❈۱۲❈
همه عالم بگردیده چو گویی
ز عالم بین خود نادیده بویی
فغان میکرد کای گل چون کنم من
که خار توزدل بیرون کنم من
❈۱۳❈
چوگم گشتی ز که جویم نشانت
که بسیاری بجستم در جهانت
ز که پرسم ندانم راه کویت
که در کوی اوفتادم زارزویت
❈۱۴❈
اگر عشق تو جان من نبودی
بعالم در، نشان من نبودی
شکار شیر عشقت جز جگر نیست
تو گویی در تنم جانی دگر نیست
❈۱۵❈
چو شیری کو بگیرد گور در راه
بدندان درنیارد جز جگرگاه
جگر چون خورد، ره گیرد ز سرباز
بروباهان گذارد آن دگر باز
❈۱۶❈
درین ره عشق تو چون شیر بیشه
نداند جز جگر خوردن همیشه
ز خود یکبارگی دستم فرو بست
اگر دستم نگیری رفتم از دست
❈۱۷❈
دلم در داغ نومیدی کشیدی
ز بیخم کندی و شاخم بریدی
سرم بر خاک و رویم بر زمینست
ز دردم فارغی دردم ازینست
❈۱۸❈
ترا دارم ز ملک این جهانی
تو خود چون جان ز چشم من نهانی
چو جان پنهان شدی چون جویمت من
مگر کز پرده بیرون جویمت من
❈۱۹❈
دو اسبه دل دوان شد در خیالت
نیافت از هیچ ره گرد وصالت
نشستم مدتی در بند پندار
نیامد راست با پندار من کار
❈۲۰❈
خطا بود آنچ میپنداشتم من
کنون زین کار،دل برداشتم من
چه میگویم که تا جانم رفیقست
ز جانانم نشان جستن طریقست
❈۲۱❈
چو گفت این راز بی صبری بسی کرد
ز هر سویی خبر پرسان کسی کرد
نه از فیروز و نه ازگل خبر بود
ازین غم هر زمان حالش بتر بود
❈۲۲❈
چوبودش یک نفس صد باره تیمار
بآخر گشت آن بیچاره بیمار
نه دارو سودمند آمد نه جُلاّب
علاجش بود گل، گل غرقه در آب
❈۲۳❈
پدر میداد پندش شام و شبگیر
که خوش باش ای جوان و جام می گیر
جوانی داری و اسباب شاهی
مکش جور و بکن چیزی که خواهی
❈۲۴❈
مباش ایمن ازین گردنده پرگار
دمیست این عمر ازین دم بهره بردار
خوشی امروز می خور تا توانی
که فردا را کسی نکند ضمانی
❈۲۵❈
درین دم همدمی دیگر گزین تو
کجا درمانی از یک همنشین تو
ترا هرجا که ماهی زیر پردهست
اگر رغبت نمایی عقد کردهست
❈۲۶❈
کم گل گیر اگر گل ریخت از بار
که گر گل هست خالی نیست از خار
ترا چندانکه گل در ملک رومست
ز طاعت نرمتر،گردن ز مومست
❈۲۷❈
زجایی دلبری کن اختیاری
ز گل تا کی زنی در دیده خاری
اگر خواهی، دو صد شاه کُله دار
دراندازد بدامادیت دستار
❈۲۸❈
نشستی در غم یک پای موزه
که گفتت جز بگل نگشای روزه
ترا صد ماه جان افروز باید
اگر نبود گلی خود روی، شاید
❈۲۹❈
اگر گل شد ترا، صد نوبهارست
که در هر یک، هزاران گل ببارست
اگر گل شد، جهانی پر شکر هست
جهانی بیش میخواهی وگر،هست
❈۳۰❈
تو تا بودی ز گل آواره بودی
گهی بر خار و گه برخاره بودی
زمانی سنگ صحرا میشمردی
زمانی کوه و دریا میسپردی
❈۳۱❈
زمانی پای در گل میفتادی
زمانی دست بر دل مینهادی
زماانی زهر زاری میچشیدی
زمانی درد و خواری میکشیدی
❈۳۲❈
تو خود اندیشه کن با این همه بار
گلی میارزدت با این همه خار؟
تو چون کُشتی خوشی خود را ببازی
اگر گل باشد وگرنه، چه سازی؟
❈۳۳❈
چو تو مُردی چه گل باشد چه خارت
که گل در زندگی آید بکارت
که میداند که گل مردهست یا نه
جهان بیتو بسر بردهست یا نه
❈۳۴❈
تو چندی در عزای او نشستی
بمحنت در بلای او نشستی
بمردهست او، اگر او زنده بودی
بدین غم کاشکی ارزنده بودی
❈۳۵❈
ز گل بیگانگی جوی و جدایی
کسی با مرده کی کرد آشنایی
شد ازگفت پدر چون زر، رخ او
فرو بست از خجالت پاسخ او
❈۳۶❈
بر آن بنشست تا این چرخ مینا
چه بازی آردش از پرده پیدا
قدرچه بند و تقدیرش کند باز
قضا از سر چه تدبیرش کند ساز
❈۳۷❈
هر آنکس کز مراد خود جدا شد
فدای زخم چوگان قضا شد
همه در بیم و سرگردان بمانده
که چون گوییم درچوگان بمانده
کامنت ها