عطار:بصدره نامهیی آغاز کردم گرفتم کلک و کاغذ باز کردم
❈۱❈
بصدره نامهیی آغاز کردم
گرفتم کلک و کاغذ باز کردم
ز آه آتشینم نامه میسوخت
ز سوزنامه دست و خامه میسوخت
❈۲❈
ز اشکم عالمی توفان رسیده
جهانی آتشم از جان دمیده
گه آتش با فلک بالا گرفتی
گه از اشکم زمین دریا گرفتی
❈۳❈
میان آب و آتش چاکر تو
چگونه نامه بنویسد بر تو
ولیکن مردم چشمم عفی اللّه
ز خون دل نوشت این خط دلخواه
❈۴❈
سیاهی را بخون دیده بسرشت
همه نامه بنوک مژّه بنوشت
سخنها زان چو آب زر بلندست
که روی من بر آن عکس اوفگندست
❈۵❈
همه معنی او چون دُر از آنست
که چشمم بر سر آن دُرفشانست
عفی اللّه مردم چشمم که پیوست
بزیر پرده بی روی تو بنشست
❈۶❈
نمیآید ز زیر پرده بیرون
سیه پوشیده و بنشسته در خون
چولاله بر سیاهی راه بسته
میان خون و تاریکی نشسته
❈۷❈
بخرسندی شده در زیر پرده
همه خونابه و پیه آبه خورده
غلط گفتم که پیه آبه نخوردهست
که بیتو دست سوی آن نکردهست
❈۸❈
دلم در کاسهٔ سر صد هوس پخت
که تاپیه آبه یی بی همنفس پخت
چو تو حاضر نبودی خیره درماند
همه پیه آبه بر روی من افشاند
❈۹❈
نداند خورد یک پیه آبه بی تو
شده چون ماهیی برتابه بی تو
مکن جور و جفای خویشتن بین
وفا و مردمی از چشم من بین
❈۱۰❈
گرفتی طارم دل جای آخر
بطاق مردم چشم آی آخر
که تا پیه آبهیی آرد ترا پیش
خورد در پیش تو پیه آبهٔ خویش
❈۱۱❈
ز شور جانم ای همخوابهٔ من
نمک دارد بسی پیه آبهٔ من
سوی من گر کنی یک تاختن تو
ازان پیه آبه شورآری چو من تو
❈۱۲❈
غلط گفتم تو شاه روزگاری
سر پیه آبهٔ ما می نداری
اگر پیه آبه یی سازد گدایی
کی آید میهمانش پادشایی
❈۱۳❈
اگر رغبت کنی پیه آبه بگذار
ز دل سازم کبابت ای جگر خوار
جگر گوشه تویی دل پاره داری
بخور دل نیز چون خونخواره داری
❈۱۴❈
عفی اللّه مردم چشمم که پیوست
میان کفّهٔ خون بیتو بنشست
نمیدانی که با این کفّهٔ خون
بخون غرقه چه نقدی سنجد اکنون
❈۱۵❈
گر او را هست نقد عمر در خور
بسش نقدی بوجه از وجه من بر
ز بس کاین کفّه از دل جوی خون یافت
هزاران رشتهٔ خونین فزون یافت
❈۱۶❈
کنون او کفّه و خون رشته دارد
ترازویی بخون آغشته دارد
زبانه چون ز دل یافت این ترازو
بود در چشم پیوسته چو ابرو
❈۱۷❈
چو چندین چشمهٔ خون میکند او
چه میسنجد بدو چون میکند او
گرم از خون نبودی چشم پر در
بر ابرو سنجمی یکبار دیگر
❈۱۸❈
اگر این چشمه گردون کم نمودی
دوابودی که برتووزن بودی
چو چشمه میکند وزنی ندارد
چه کفهست اینکه وزنی مینیارد
❈۱۹❈
چو از چشمم هزاران چشمه بارم
زمین دل همه تخم تو کارم
مرا زین چشمه خون صد شاخ خیزد
روا نبود اگر برخاک ریزد
❈۲۰❈
زمین دل بران چشمه بکارم
اگر آبی بسر آید ببارم
چو کِشتم را شود خرمن رسیده
زباد سردِ گردانم دمیده
❈۲۱❈
هزاران دانه بر چشمم کند راه
ازان خرمن بسوی من رسد کاه
ترا دهقانیم افسانه آید
مرا زین کشت کاه و دانه آید
❈۲۲❈
همیشه زین زمین و چشمه بر راه
مراهم دانه خواهد بود، هم کاه
چو دایم بر سر این کشتزارم
تو خوش بنشین که من برگی ندارم
❈۲۳❈
عفی اللّه مردم چشمم که پیوست
میان خار مژگان بیتو بنشست
نمیآید ز زیر خار بیرون
سیه کرده سری و خفته در خون
❈۲۴❈
چنین در زیر خار و خون ازانست
کزو برگ گل سرخت نهانست
چو گل نیست این زمان با خار سازد
چو شادی نیست با تیمار سازد
❈۲۵❈
ز چشم خویش بی گلبرگ رویت
بسی پختم گلاب از آرزویت
ز نرگسدان چشمم گل دروده
مژه چون نایژه بر در نموده
❈۲۶❈
ز دل آتش ببالا در رسیده
گلاب از نایژه بر زر چکیده
گلاب از چشم من سر زد بصد سوز
ببوی چون تو مهمانی دل افروز
❈۲۷❈
چه گر روشن کنی کنج خرابی
که تا بر رویت افشاند گلابی
رهت از دیده چندانی زند آب
کزین راهت نیارد کرد بشتاب
❈۲۸❈
عفی اللّه مردم چشمم که پیوست
چو نیلوفر میان آب بنشست
چو او نیلوفر بی آفتابست
ببوی آشنا در زیر آبست
❈۲۹❈
اگر یابد ز خورشید رخت تاب
برون آرد چو نیلوفر سر از آب
برارد آب از دریای سینه
کند در چشم همچون آبگینه
❈۳۰❈
توان دیدن پری در شیشه بسیار
ترا در شیشه میجوید پری وار
تو درّی یا پری ای حور سرمست
که میجوید ترا در آب پیوست
❈۳۱❈
بسان ماهی بی خورد و بی خواب
ندارد زندگی یک لحظه بی آب
همی گردد ز سر تا پای چشمم
دُری میجوید از دریای چشمم
❈۳۲❈
تو پنهان گشتهیی چون درّ دریا
نمیایی ز زیر آب پیدا
تویی فارغ ز من عالم گرفته
منم غوّاص دریا دم گرفته
❈۳۳❈
اگر زین قعر بحرم برنیاری
فرو میرم درین دریا بزاری
عفی اللّه مردم چشمم که صد بار
درین دریا فرو شد سر نگونسار
❈۳۴❈
بسی دارد درین دریا ز دل تاب
ازان چون مردم آبیست بر آب
همه غوّاصی دریای خون کرد
بخون در رفت و زخون سر برون کرد
❈۳۵❈
ز دریای دلم گوهر برآورد
ز چشم اشک ریزم با سر آورد
بسفت از نوک مژگان گوهر خویش
چو باران ریخت بر خاک از در خویش
❈۳۶❈
که تادر پیش من آیی بکاری
ترا از راه من نبود غباری
عفی اللّه مردم چشمم کزین سوز
ز دریا آشنا جوید شب و روز
❈۳۷❈
چو دریای دلم پر موج خونست
که داند تا درین دریاش چونست
درین دریا عجایب دید بسیار
همه بر تو شمارم گوش میدار
❈۳۸❈
چو دریا کرد غرق دلستانش
ز دریا با لب آمد لیک جانش
چو در دریا بسی میکرد یا رب
ز دریا دید خشکی لیک در لب
❈۳۹❈
چو گوهر جست بسیاری ز دریا
ز دریا با سرآمد لیک رسوا
چو درّی جست ازان دریا گزیده
ز دریا یافت صد دُر لیک دیده
❈۴۰❈
درین دریا چو شد شیرین دل از تن
ز دریا شد برون لیکن دل از من
چو آن دُریافتی بنمود از رشک
ز دریا رفت بر هامون دُر اشک
❈۴۱❈
درین دریا چو شد لب تشنه غرقاب
ز دریا درگذشت امّا ز سر آب
چو در دریا فرو شد همدم تو
ز دریا جان نبرد الّا غم تو
❈۴۲❈
عفی اللّه مردم چشمم که پیوست
همه بر روی من دارد زخون دست
چو رویم گونهٔ گلگون ندارد
زمانی روی من بی خون ندارد
❈۴۳❈
که تا پیش تو آرد سرخ رویم
بشست از خون چشمم این نگویم
عجب در مردم چشمم بماندم
که چون صد چشمهٔ خون را براندم
❈۴۴❈
چگونه زنده می ماند درین سوز
که خون ریزیست کار او شب و روز
چنین کاری چو از دل میکند او
بسی خاکم بخون گل میکند او
❈۴۵❈
مگر آیی بکوی ناتوانی
بماند پایتو در گل زمانی
عفی اللّه مردم چشمم که اکنون
ز حقّه مهره میگرداند از خون
❈۴۶❈
چو خون دل بخورد و ترک جان کرد
هزاران کعبتین از خون روان کرد
بمهره فال میگیرد که تابوک
برون آید بترک هجرت از سوک
❈۴۷❈
اگر صد مهره گرداند برین فال
همه بر روی من آید علی الحال
اگر یک راه شش پنجی برآید
دمی زو بیغم و رنجی برآید
❈۴۸❈
ازین ششدر کناری گیرد آخر
همه کارش قراری گیرد آخر
چو دل شد شاه عشقت را حرمگاه
عفی اللّه مردم چشمم عفی اللّه
❈۴۹❈
که بر بام حرم چون پاسبانی
زند چوبک ز مژّه هر زمانی
بشکل پاسبانش نیست آرام
شده چوبک زن از مژگان برین بام
❈۵۰❈
چو چوبک میزند هندو از آنست
عجب نبود که هندو پاسبانست
سیه پوشیده همچون ابروی تست
سیه باشد بلی چون هندوی تست
❈۵۱❈
بسی سودا بپخت از کاسهٔ سر
سیه رو آمد از مطبخ سوی در
سیه زان شد که تن درداد بیتو
که تا خونش بروی افتاد بیتو
❈۵۲❈
سیه زان شد که بی رویت نگه کرد
ازین تشویر روی خود سیه کرد
ازان در جامهٔ ماتم میان بست
که بی رویت برو عالم سیاهست
❈۵۳❈
سیه شد چون نظر بیتو گشادست
دلم زین غصّه داغش بر نهادست
از آب او چو حال من تبه شد
بسی آتش درو بستم سیه شد
❈۵۴❈
فتاد از آتش دل سوز در وی
سیه شد چون فرو شد روز بروی
مگر گویی ز دریاهای پرجوش
خلیفهست آب را زان شد سیه پوش
❈۵۵❈
ز دل آتش برون آمد ز چشم آب
چو در آتش نهادم شد سیه تاب
بنور روی تو چون نیست راهیش
چنین بگرفت سودای سیاهیش
❈۵۶❈
ز بس خون کو برآورد و فرو برد
سیه زان شد که گویی خون درو مرد
عجب نبود سیه بودن مقیمش
که میبینم سیه، رنگ گلیمش
❈۵۷❈
سیه شد زانکه چشمش دُرفشان بود
که دُر را با شبه گویی قران بود
درین ماتم چنین اندیشمندست
بلایی بی تواش بر سر فگندست
❈۵۸❈
سیه زانست جای او و دلگیر
که بی تو پای او ماندست در قیر
سیاه از آتش سوزان هجرانست
چومسکین سوختست آری سیه زانست
❈۵۹❈
سرشک او اگر نیست آب حیوان
چرا شد در سیاهی مانده پنهان
چو شبرو او سیه میپوشید اکنون
مگر شب میرود لیکن ازو خون
❈۶۰❈
چو شبرو پر دلیش از حد برونست
ولیکن پر دلی او ز خونست
سیه شد از بلای عشق جانسوز
دلم چون شمع میسوزد شب و روز
❈۶۱❈
ز دل چون دود بر بالا رسیدست
ز دود دل سیاهی ناپدیدست
سیاهی را ازان دیده چو بسرشت
سوی زلف سیاهت نامه بنوشت
کامنت ها