عطار:بگفت این وز پیش شاه برخاست وداعش کردو بهر راه برخاست
❈۱❈
بگفت این وز پیش شاه برخاست
وداعش کردو بهر راه برخاست
بآخر چون بترکستان رسید او
سرای و قصر شاه چین بدید او
❈۲❈
بسی درگرد آن منظرنگه کرد
نشان آنجا که خواست آنجایگه کرد
ببود آنروز، تا شب گشت نزدیک
کواکب روشن و شب گشت تاریک
❈۳❈
شبی بود از قیامت سهمگین تر
نجوم از نقطهٔ قطبی زمین تر
شبی چون زنگی افتاده سرمست
نهاده تا قیامت دست بر دست
❈۴❈
شبی چون دوده در گیتی دمیده
چراغ روز را روغن رسیده
نه شب را از جهان روی شدن بود
نه روز رفته را باز آمدن بود
❈۵❈
در آن شب فرّخ از بنگه بدر شد
بره صد بار با سگ در کمر شد
چو سوی منظر آمد کس ندید او
بتنهایی بکام دل رسید او
❈۶❈
ز منظر جای بر رفتن نشان کرد
توکّل بر خداوند جهان کرد
بآخر چون نظر بر کار افگند
کمندی بر سر دیوار افگند
❈۷❈
بصعلوکی بروی بام برشد
ز بام آنگاه پنهان سر بدر شد
فراز قصر ترکی پاسبان بود
درآمد از پسش فرّخ نهان زود
❈۸❈
بدودستی رگ شریانش بگرفت
بمرد آن ترک و دل ازجانش بگرفت
مگر پرسیده بود از خادم آنگاه
از آن موضع که آنجا بود آن ماه
❈۹❈
روان شد همچنان تا پیش آن بام
که گل را بود آنجا جای و آرام
از آن محنت نبود آن ماه خفته
غریب و عاشق و آنگاه خفته!
❈۱۰❈
بمانده بود گردون بر نظاره
ز بیداری رخ او چون ستاره
ز چشمش خون فرومیشد بدرگاه
ز جانش می برامد ناله بر ماه
❈۱۱❈
فغان میکرد کای خسرو زهی یار
نکوکاری بسی کردی زهی کار
چه شب، چه روز در تب از توام من
بروز خویش هر شب از توام من
❈۱۲❈
من از دست تو با فریاد گشته
توزین بنده چنین آزاد گشته
منم در رنج و بیماری گرفتار
تنم درسختی و خواری گرفتار
❈۱۳❈
شبی بیدار داری کن زمانی
مرا تیمار داری کن زمانی
دلم بسیار در خون سر فرو برد
باندوه تو اکنون سر فرو برد
❈۱۴❈
برسوایی خود نامم برامد
ز خون خود همه کامم برامد
همه دل بردن من بود کامت
برامد کام دل آخر تمامت
❈۱۵❈
دلم بردی و جان ازتن برامد
ترا بایست آن بامن برامد
مرا خون از دلست و دل ندارم
ز دل جز خون دل حاصل ندارم
❈۱۶❈
ز دل بسیار میجستم نشانی
کنون جان برلب آمد تا تو دانی
مراگویند زر خواه از جهاندار
که بی زر دست ندهد آنچنان یار
❈۱۷❈
ندارم زر نیارم یافت روزش
مگر از آرزو پرسم بسوزش
الا ای ابر پر اشک نگونسار
همه عالم بدرد من فرو بار
❈۱۸❈
زمانی یاریی درده باشکم
وگرنه بر همت سوزم زرشکم
چو بانگ گل شنید از بام فرّخ
ز بی صبری بجوش آمد ز گلرخ
❈۱۹❈
چو لختی کم شد آن بانگ و نفیرش
ز سوی بام فرّخ زد صفیرش
چو صعلوکان بدم رنگی بپرداخت
سوی آن سیمبر سنگی بینداخت
❈۲۰❈
چو گلرخ از صفیر او اثر یافت
ز شادی بیخبر شد تا خبر یافت
چنان بیهوش گشت و سرنگون شد
که از شادی ندانست او که چون شد
❈۲۱❈
بفرّخ گفت در بندست پایم
وگرنه پیش خدمت با سرآیم
زبان بگشاد فرّخ گفت مهراس
بدو افگند سوهانی چو الماس
❈۲۲❈
بیک دم کار خود کرد آن سمنبر
دوید از پیشگه تا پیش منظر
بفرخ گفت هین حال و خبرگوی
مرا ازخسرو بیدادگر گوی
❈۲۳❈
جوابش گفت کاین ساعت امان نیست
چنین جایی چه گویم جای آن نیست
یقین میدان که خسرو برقرارست
کنون برخیز اگر جانت بکارست
❈۲۴❈
گل از شادی برفتن کرد آهنگ
چو زلف خود کمند آورد در چنگ
فرو آمد بآسانی از آن بام
برست آن مرغ زرّین بال ازان دام
❈۲۵❈
چه گر قوّت نبودش هیچ بر جای
که نتوانست بودن هیچ بر پای
ولی چون یافت از خسرو نشانی
همه ظلمت شد آب زندگانی
❈۲۶❈
بسی روباه درمانده بزاری
ببوی وصل شد شیر شکاری
خوشا از دوست آگاهی رسیدن
اگر هرگز بدو خواهی رسیدن
❈۲۷❈
چو گل آگه شد از خسرو چنان شد
که گفتی پیر بود از نو جوان شد
چو آمد با نشیب از بام فرّخ
نهاد آنجا کُله بر فرق گلرخ
❈۲۸❈
کُله بر سر قبا بستند محکم
روان گشتند فارغ هر دو باهم
چو وقت صبح این عنقای پرن
فرو ریخت از کبوتر خانه ارزن
❈۲۹❈
فلک سیمرغ شب را کرد زنجیر
برآمد زال زر از کوه کشمیر
چو پیدا کرد زال زر رخ از شیر
جهان بگرفت چون رستم بشمشیر
❈۳۰❈
پگاهی هر دو عزم راه کردند
ز کشور قصد صحراگاه کردند
عزیمت کرد فرّخ از رهی دور
که روزی چند باشد در نشابور
❈۳۱❈
بدل میگفت خویشان را ببینم
نهان از شاه ایشان را ببینم
نهان گشتند در کوهی بده روز
که تا بر گل نگردد خصم فیروز
❈۳۲❈
پس از ده روز راهی دور رفتند
بکم مدّت بنیشابور رفتند
کامنت ها