عطار:بشب فرخ چو مرد کاروانی برخویشان فرود آمدنهانی
❈۱❈
بشب فرخ چو مرد کاروانی
برخویشان فرود آمدنهانی
مگر میرفت در بازار یک روز
فتادش چشم بر دیدار فیروز
❈۲❈
عجب ماند و بر او رفت فرّخ
گرفتش در برو بگشاد پاسخ
که چون اینجا فتادی حال برگوی
مرا از شاه و از دریا خبر گوی
❈۳❈
دروغی چند بر هم بست فیروز
که میدانست مکر آن سیه روز؟
زبان بگشاد آنگه پیش فرّخ
خبر پرسید از احوال گلرخ
❈۴❈
کجا از مکر او فرّخ خبر داشت
ز یک یک قصّه پیشش پرده برداشت
چو شد فیروز سگ زان قصّه آگاه
بسی شادی نمود و رفت آنگاه
❈۵❈
که رفتم تا بسازم برگ راهی
که همراهت منم هر جایگاهی
شد و شاپور را حالی خبر داد
که شاخ دولتت این لحظه برداد
❈۶❈
که فرّخ زاد و گلرخ در نهانی
فلان جایند، من گفتم تو دانی
شه شاپور از آن پاسخ چنان شد
که از شوق گلش گویی که جان شد
❈۷❈
ز مهر گل بجوش آمد نهادش
ز بی صبری دل از کف شد چوبادش
دلش از کین فرّخ گشت جوشان
برخودخواند ده تن را خروشان
❈۸❈
که فرّخ را بگیرید این زمان زود
که او بدکرد بامن، این گمان بود
بخاکش افگنید آنگه بخواری
کزینسان کرده با من حقگزاری
❈۹❈
بتندی خادمان راگفت آنگاه
که تاگل را فرو گیرند ناگاه
شدند القصه سرهنگان چو بادی
بپیش فرّخ و گل بامدادی
❈۱۰❈
چو چشم افتاد فرّخ را بر ایشان
بجای آورد آن حال پریشان
برون جست از ره بام و نهان شد
بیک لحظه تو گفتی از جهان شد
❈۱۱❈
ولی گل را بصد زاری گرفتند
عزیزی را بدان خواری گرفتند
گل بیدل برون در نمیشد
بپیش خصم فرمانبر نمیشد
❈۱۲❈
کشیدندش بخواری تا بدرگاه
بیفتاد آن سمنبر خوار در راه
چو سیمینبر بپیش در بیفتاد
بلور از شرم او از بر بیفتاد
❈۱۳❈
دگر ره اشک باریدن گرفت او
مه از پروین نگاریدن گرفت او
بآخرخوار بردندش بر شاه
که بودش منتظر شه بر سر راه
❈۱۴❈
دو چشم شاه روشن گشت ازان نور
سرای خود بهشتی دید ازان حور
نکویی رخش از حد برون دید
چه گویم من که نتوان گفت چون دید
❈۱۵❈
مهی میدید خورشیدش یزک دار
وزو صد جان و دل پر خون بیکبار
سر زلف از خم و چین چون زره داشت
دوابرو از سر کین پرگره داشت
❈۱۶❈
هزاران چین ز زلفش در جبین بود
ز چین میآمد آن ساعت چنین بود
جهانی نیکویی وصف رخش بود
دو عالم پر شکر یک پاسخش بود
❈۱۷❈
رخش را ماه، رخ بر ره نهاده
بخشم شاه، رخ بر شه نهاده
لبش را قند خلوتگاه کرده
وزو دست جهان کوتاه کرده
❈۱۸❈
برش را سیم خام از دور دیده
چو سنگی خویش را بی نور دیده
ز چشمش جادویی تعلیم میخواست
بمژگان تیر میزد سیم میخواست
❈۱۹❈
کسی کو زلف آن شمع چگل دید
ز یک یک موی او راهی بدل دید
دهانش کان بکام چون منی بود
چو می بگشاد چشم سوزنی بود
❈۲۰❈
اگرنه ابروی او طاق بودی
کجا این فتنه در آفاق بودی
چنان شاپور شد دلدادهٔ او
که گشت از یک نظر افتادهٔ او
❈۲۱❈
چونی در عشق آن دلبر کمر بست
بصد دل دل در آن تنگ شکر بست
چوشه را شد زرویش چشم پرنور
بدل گفتا ز رویت چشم بد دور
❈۲۲❈
چه میدانست کاین دلبر چنینست
بلاشک فتنهٔ روی زمینست
بخوبی هرچه دانستم دگر بود
ستاره میپرستیدم قمر بود
❈۲۳❈
توان گفتن که در روی زمانه
چو گل کس نیست درخوبی یگانه
بگفت این و در ایوانش فرستاد
چو سروی در شبستانش فرستاد
❈۲۴❈
بآخر چون فرو شد چشمهٔ نور
برگل شد نماز شام شاپور
بگل گفت ای دلم در تاب کرده
خرد را چشم تو در خواب کرده
❈۲۵❈
غبار کوی تو از توتیا بیش
ز وصلت ذرهیی از کیمیا بیش
ز زلفت ماه ماند در سیاهی
ز رویت روشن از مه تا بماهی
❈۲۶❈
شکر با لعل تو دندان نموده
گهی کاسد گهی ارزان نموده
مه از دیدار تو حیران بمانده
گهی پیدا گهی پنهان بمانده
❈۲۷❈
شب از شرم سر زلفت دونده
گهی آینده و گاهی شونده
تویی ای ماه جان افزای مه روی
چه میگویم که خورشیدی سیه موی
❈۲۸❈
تویی از چهره مه رانور داده
بهشتی ماه و ماهی حور زاده
جهان جادوستان از چشم مستت
فلک جان بر میان جادو پرستت
❈۲۹❈
بدان ای ماهرخ کامروز در راه
بخدمت خواستم آمد بدرگاه
دلم با خدمت آن دانه دُر بود
ولی بیوقت گشتن سخت تر بود
❈۳۰❈
کنون چون گرد این شکر مگس نیست
تراامشب به جز من همنفس نیست
مگس چون شد شکر باید چشیدن
بصد جان یک شکر باید خریدن
❈۳۱❈
بگفت این وبر تنگ شکر شد
که باگل خواهی امشب در کمر شد
چو بادی دست زدبررویش آن ماه
که جست آتش برون از چشم آن شاه
❈۳۲❈
چنان آهی ز سوز دل برآورد
که با شاپور روز دل سرآورد
چنان زد دست و پا آن شور دیده
که در دریای پرخون، کور دیده
❈۳۳❈
چه گر شاپور زخمی خورد، تن زد
که گل بی او بسی بر خویشتن زد
اگرچه شاه بیدل دل بدو داد
ولیکن در صبوری تن فرو داد
❈۳۴❈
پس آنگه گفت شاپور سرافراز
که تا جستند فرخ را بسی باز
بسی جستند اثر پیدا نیامد
وزان پنهان خبر پیدانیامد
❈۳۵❈
طلب کردند بسیارش ز خویشان
نمیآمد مُقریک تن از ایشان
ولی دادند ایشان راه او را
جهانیدند شب از چاه او را
❈۳۶❈
که تا ده روز در چاهی نهان شد
پس از ده روز چون بادی روان شد
کدامین بادپا، گر برق بودی
بپیش یک تکش، پر فرق بودی
❈۳۷❈
باندک روزگار آن پیک خوشرو
ز راهی دور شد نزدیک خسرو
چو خسرو دید فرخ را چنان زار
ز بس زاری عجب درماند در کار
❈۳۸❈
بدو گفتا چه افتادت خبرگوی
زبان بگشای و احوال سفر گوی
چه بودت کاینچنین فرسوده گشتی
تو گفتی بودهیی نابوده گشتی
❈۳۹❈
جوابش گفت فرخ زانچه افتاد
ز فیروز ستمگر کرد فریاد
زبدکرداری او باز میگفت
وزان غم میگریست و راز میگفت
❈۴۰❈
دل خسرو بجوش آمد ز فیروز
شدش تیر غم گلرخ جگردوز
بفرخ گفت آن بد اصل بدنام
نمود آن گوهر بددرسرانجام
❈۴۱❈
چه بد کردم بجای آن جفاکار
که شد این بیوفایی را روا دار
رسانیدم ز خاکش سر بر افلاک
که از افلاک بادا بر سرش خاک
❈۴۲❈
چو آن سگ بی شکی ردّ فلک بود
کجا داند حق نان و نمک زود
اگر مهلت بود از چرخ گردان
بحقّ او رسم آخر چو مردان
❈۴۳❈
بگفت این و دبیری را فرو خواند
زهرنوعی سخن از حد برون راند
بشاپور ستمگر نامه فرمود
که تا حالی دبیرش خامه فرسود
❈۴۴❈
حریر آورد خازن تا دبیرش
ز نام حق قلم زد بر حریرش
کامنت ها