عطار:بنام آنکه جان را زونشان نیست خرد را نیز هم یارای آن نیست
❈۱❈
بنام آنکه جان را زونشان نیست
خرد را نیز هم یارای آن نیست
بگو تا عقل پیش او چه سنجد
چنان ذاتی کجا در عقل گنجد
❈۲❈
ازان معنی که او عقل آفریده
ز مویی گرد ادراکش رسیده
اگرچه عقل داناست و سخنگوی
نداند در حقیقت کنه یک موی
❈۳❈
چو عقل جمله در مویست عاجز
بکنه حق که یابد راه هرگز
چو ذاتش برترست از هرچه دانیم
چگونه شرح او گفتن توانیم
❈۴❈
چو جمله عاجزیم از برگ کاهی
ورای عجز، ما را نیست راهی
خدایی در خداوندی سزاوار
رسولش عیسی خورشید اسرار
❈۵❈
وزان پس گفت کای شاپورگمراه
که بیرون آمدی در کینهٔ شاه
سراز فرمان شاه دین کشیدی
خطی در گرد راه دین کشیدی
❈۶❈
بدزدیدی زن شاه زمین را
کنون پای آراگر مردی تو این را
که کرد این فعل هرگز در زمانه
ترا دیدم ببدفعلی یگانه
❈۷❈
تو میدانی که گر من کینه خواهم
نیاری تاب در پیش سپاهم
اگر لشکر کشم بر کشور تو
نه کشور ماند ونه لشکر تو
❈۸❈
وگر یک نیزه آرد بر تو زوری
که گر پیلی بخاک افتی چو موری
وگر یک مردم آرد روی بر تو
ز نامردی بجنبد موی بر تو
❈۹❈
چو نتوانی تو با ما حرب جویی
نداری حیلتی جز چرب گویی
اگر با ما درشتی پیش گیری
بکام دشمنان خویش گیری
❈۱۰❈
مکن، گل را کسی کن ورنه ناکام
چو گل غرقه شوی درخون سرانجام
مکن، فرمان شاهان خوار مگذار
زگلرخ در ره خود خار مگذار
❈۱۱❈
اگر فرمان کنی، جان سودبینی
وگرنه جان زیان بس زود بینی
غم و شادی و مرگ و زندگانی
بگفتم والسلام اکنون تو دانی
❈۱۲❈
چو خطّ نامه نوک خامه بنگاشت
درامد پیک و حالی نامه برداشت
قدم میزد چو بادی از ره دور
که تافی الجمله شد نزدیک شاپور
❈۱۳❈
بدادش نامه و شاپور برخواند
ز خشم آن پیک را حالی بدر راند
نهاد آن پیک مسکین پای در راه
رسید آخر بکم مدّت بدرگاه
❈۱۴❈
بر خسرو شد وآگاه کردش
حدیث سیرت آن شاه کردش
که آن نامه بدرّید و مرا راند
ترا بدفعل و شوم و باد سر خواند
❈۱۵❈
چو شه بشنید ازو برجست ازجای
میان دربست و پس ننشست از پای
سپاهی همچو دریا انجمن کرد
جهانی در جهانی موجزن کرد
❈۱۶❈
سپه را جوشن و تیغ و سپر داد
سه ساله جامگی و سیم و زر داد
چو مور و چون ملخ چندان سپه بود
که کس رانه گذر بود و نه ره بود
❈۱۷❈
نبد چندان زمین از مرد خالی
کزو بالا گرفتی گرد حالی
ز بسیاری که مرد از جای برخاست
نمیارست گرد ازجای برخاست
❈۱۸❈
برامد نالهٔ نای از در شاه
غبار از پای میشد تا سرماه
روان گشتند لشکر تا خراسان
دل شاپور شد زان غم هراسان
❈۱۹❈
کجا دانست کان آفت ز پی داشت
پشیمانی نمود و سود کی داشت
کامنت ها