عطار:چنین گفت او که کرد از وی روایت کسی کو بود راوی حکایت
❈۱❈
چنین گفت او که کرد از وی روایت
کسی کو بود راوی حکایت
که چون خسرو ز رنج و غم بیاسود
همیشه شادمان و کامران بود
❈۲❈
نیاسود از سرود رود ونخجیر
نه از جام می و نز نغمهٔ زیر
بدینسان تا که شد بسیار سالش
نیامد هیچ نقصان در کمالش
❈۳❈
وزان پس بد شبی اندر بر گل
بصد ناز و خوشی در بستر گل
دل بیناش خوابی سهمگین دید
که همچون بید از سهمش بلرزید
❈۴❈
برون شد روز دیگر سوی نخجیر
مگر کز وی بگردد بد بتدبیر
شدند اندر رکاب وی خرامان
ز خویشان و ندیمان وغلامان
❈۵❈
تنی صد را سواران گزیده
شکاری افگنان کار دیده
سگ و شاهین و چرغ ویوز و شهباز
همی بردند مردان سر افراز
❈۶❈
دوانیدند اندر دشت هر سو
یکایک در شکار مرغ و آهو
بیفگندند بسیاری شکاری
از آهو و ز کبک کوهساری
❈۷❈
پدید آمد پی گوران بسیار
همی بردند زان پی ره بهنجار
فتادند از عقبشان در بیابان
بران اسپان چون دیوان شتابان
❈۸❈
ازان گوران نیامد هیچ درپیش
بیفگندند چیزی از کم و بیش
بدینسان تا بشد یک نیمهٔ روز
بگشت از چرخ مهر گیتی افروز
❈۹❈
ز تاب آفتاب و زخم گرما
شدند ازتشنگی حیران و شیدا
همی رفتند از هر سوی پویان
همه کوه و بیابان راه جویان
❈۱۰❈
چو بسیاری زهر جانب برفتند
امید از جان شیرین برگرفتند
قضا را سبزهیی دیدند سیراب
دران جانب دوانیدند بشتاب
❈۱۱❈
یکی چشمه بدانجا آبکی کم
زمین گردش گرفته اندکی نم
بگرد چشمه اندر حلقه کردند
از آن چشمه یکایک آب خوردند
❈۱۲❈
بیاران گفت شاه نام بردار
که من امروز دیدم رنج بسیار
ندارم چشمهٔ خورشید را تاب
بباید خفت پیش چشمهٔ آب
❈۱۳❈
چو شاه این گفت حالی بارگاهش
کشیدند و بگرد او سپاهش
بگرد چشمه فرش خسروی را
بیفگندند شاه منزوی را
❈۱۴❈
درون شد شه نه کس را خواند ونه گفت
بدل ناخوش جلابی خورد و خوش خفت
ز بسخوشی که دل در خواب بودش
سپهر پیر خوابی دید زودش
❈۱۵❈
چنان خوابیش دید وحیله آمیخت
که جانش برد و از خوابش نه انگیخت
قضا را افعیی هر روز در تاب
ز گرما آمدی تا چشمهٔ آب
❈۱۶❈
بران نم ساعتی خفتی و بودی
چو تفّش کم شدی رفتی چو دودی
بوقت خویش باز آمد دران روز
بدانجاخفته بد شاه دل افروز
❈۱۷❈
چو شه درخواب بود و جای خالی
بزد بر شاه و خشکش کرد حالی
چو شه را کشت خاک تر برفت او
هم آنجا حلقهیی زد خوش بخفت او
❈۱۸❈
شهٔ دلداده جان در قهر مانده
لب چون نوش او پر زهر مانده
فلک چون گوی سرگردانش کرده
بجان آورده آنگه جانش برده
❈۱۹❈
بداد از بیخودی جان بی ستوهی
بیک جو زهر مردی همچو کوهی
بیک ساعت چنان شد خسرو یل
که با صد ساله مرده شد مقابل
❈۲۰❈
شکاری را، برون شد شه دریغا
شکار او شد چنین ناگه دریغا
همه عالم نه ماهست و نه میغست
ولی بحری پر از موج دریغست
❈۲۱❈
اگر هر ذرّه را از هم کنی باز
دریغا یابیش انجام و آغاز
چو دارد هر که زاد او مرگ از پس
سخن زو چیست انّاللّه و بس
❈۲۲❈
چو طفل از پرده عزم این جهان کرد
چو زاد او ماتم خود آن زمان کرد
ازان در گریه آمد چون بزاد او
که اندر ماتم خویش اوفتاد او
❈۲۳❈
چه گرمرغی دلارام اوفتادی
بسی بگری که در دام اوفتادی
چو زادن از برای مرگ آمد
کرا این زیستن پر برگ آمد
❈۲۴❈
ز یک دم تا بمیری خوارو عاجز
بدیگر دم نگردی زنده هرگز
چرا باشی ز عمری مانده در دام
که یک یک دم بباید مرد ناکام
❈۲۵❈
ترا این زندگانی آشکاره
نهانی هست مرگ باره باره
برو عمری گزین زین به که داری
که آن بهتر که این مهمل گذاری
❈۲۶❈
سرافشانان چو عیب عمر دیدند
شهادت لاجرم شاهد گزیدند
چه خواهی کرد در جایی که هرگز
کسی قادر نشد ناگشته عاجز
❈۲۷❈
تو از بادی طلسمی کرده بر پای
کجا ماند طلسم از باد برجای
چرات ازعالم و از خویش بس نیست
که بنیاد تو جز بر یک نفس نیست
❈۲۸❈
دمی کز تو برامد آن نفس پاک
فرو شد روزت و دیگر کفی خاک
من و من چند گویی چند پیچی
که یک من خاک و دیگر هیچ هیچی
❈۲۹❈
منی خاکی تو من من گفتنت چیست
تو هیچی این همه آشفتنت چیست
من و من چند گویی کاین من تو
دمست و بس همان من دشمن تو
❈۳۰❈
طلسمی کز دمی گرمست بر جای
چو آن دم سرد گشت افتاد از پای
چو آن دم رفت ناماند مگر هیچ
مزن دم خویش را دان و دگر هیچ
❈۳۱❈
ولیکن تا که ندهند آن دمت باز
خبر ندهد کسی زان عالمت باز
تو این دم مردخو کرده بنازی
بعادت میکنی کاری مجازی
❈۳۲❈
قدم در نه درین دریای بی بن
که از تو نام ماند ناز میکن
جهان در فربهی و در گدازت
فراغت داد از آز و نیازت
❈۳۳❈
جهان را از غم تو هیچ غم نیست
که از شادی تو شادیش کم نیست
اگر تو غم خوری گر شاد باشی
بیک نرخست تا آزاد باشی
❈۳۴❈
اگر صد چون تو هر روزی بمیرد
زمین گردی، فلک سوزی نگیرد
منه بر گردن ای غافل بسی بار
که در گردن کنی خود را بسی کار
❈۳۵❈
هزاران بار اگر برپشت گیری
چنانست آنکه بر انگشت گیری
چرا بر دست چندین پیچ داری
که بشمردی هزاران هیچ داری
❈۳۶❈
که خواهد در حسابی باز ماندن
که آخر دست ازان باید فشاندن
زهر دستی حسابی یاد داری
ولی در دست آخر باد داری
❈۳۷❈
بآخر چون نماز دیگری بود
نه شاه آمد نه خوابش را سری بود
سپه رفتند و شه در خواب دیدند
برِ او افعیی پرتاب دیدند
❈۳۸❈
میان زهرشه را غرقه کرده
ز سر تا پای خود را حلقه کرده
تن شه تیره تر ازمشک گشته
چو کافوری ز سردی خشک گشته
❈۳۹❈
چو دیدندش چنان یاران و خویشان
چگویم من که چون گشتند ایشان
ز اشک آن چشمه را جیحون گرفتند
بسنگ آن مار را در خون گرفتند
❈۴۰❈
چه سود از افعیی در پیش کرده
که بود آن شوم کار خویش کرده
چو زان بد زهر، دل پرداز گشتند
بسوی کشتهٔ خود باز گشتند
❈۴۱❈
خبر بردند سوی پیر فرتوت
که خسرو کشته شد، بفرست تابوت
ز یار خویش گلرخ را خبر کن
جهانگیر جهان را پیش درکن
❈۴۲❈
درین ماتم برانگیزان قیامت
که ننشیند چنین جایی ملامت
درامد قاصد ناخوش خبر زود
خبر بر گفت تا شه را خبر بود
❈۴۳❈
برامد تند بادی بی سلامت
جهان پر شور شد همچون قیامت
جگر خون شد ازان بادی که برخاست
زهی زاری و فریادی که برخاست
❈۴۴❈
خروشی در میان روم افتاد
که خسرو را شکاری شوم افتاد
چو دریا کشوری پرجوش میشد
کسی کان میشنید از هوش میشد
❈۴۵❈
جهانگیر از پس قیصر برون رفت
کنون کار مصیبت بین که چون رفت
چو دیگر روز صبح افتاد بر راه
جهانی خلق گرد آمد بدرگاه
❈۴۶❈
کسی ناگاه گلرخ را خبر کرد
که جانان تو جان بادادگر کرد
چنین بود و چنین بنیوش حالش
دریغا خسرو و حسن و جمالش
❈۴۷❈
بجه از جای و در پیش آر ره را
برون بر رخت کاوردند شه را
چگویم من که گل زین حال چون شد
در آتش اوفتاد و غرق خون شد
❈۴۸❈
برون آمد ز در آن شمع خوبان
زنان دو دست برسر پای کوبان
پلاس افگنده بر سر روی خسته
کنب بر سر بجای موی بسته
❈۴۹❈
بنخ نخ، پیرهن را چاک کرده
ز پای افتاده بر سر خاک کرده
بریده موی عنبر بار از سر
فگنده جامهٔ زر کار از بر
❈۵۰❈
زمین از اشک در طوفان گرفته
همه بازار ازو افغان گرفته
بناخن نقره نیلی فام کرده
بافسون تن چونیل خام کرده
❈۵۱❈
نه دل در سینه و نه عقل بر جای
نه مقنع بر سر ونه کفش در پای
ز سوز دلبرش دل گشته بریان
جهانی خلق بر گل گشته گریان
❈۵۲❈
ز حلقش تا فلک آواز میشد
بپیش کشتهٔ خود باز میشد
فغان برداشته گل تا بعیّوق
که عاشق زین به آید نزد معشوق
❈۵۳❈
نماندم تا ز تو ماندم جدا من
کجا رفتی کجا جویم ترا من
چراکردی چنین قصد شکاری
که خود گشتی شکار روزگاری
❈۵۴❈
چو گلرخ را بدینسان پای بستی
شدی ناگاه و کردی پیشدستی
منم از درد تو چون مار پیچان
تو چون گشتی بدرد ازمار بیجان
❈۵۵❈
نخواهم زنده بر روی زمین من
چگونه بینمت آخر چنین من
بدیدار پسر آن پیر فرتوت
برهنه پای میشد پیش تابوت
❈۵۶❈
دریده پیرهن، خیل وحشم را
فگنده سر نگون چتر و علم را
هزاران اسپ یال و دم بریده
لگام و زین او از هم دریده
❈۵۷❈
هزاران ماهرخ رخسار کنده
بمرجان روی چون گلنار کنده
همه خاک زمین بر سر نشسته
جهان در خاک و خاکستر نشسته
❈۵۸❈
چو از دروازه پیدا گشت تابوت
روان شد بر زمین روم یاقوت
نه چندان خاک پاشیدند هر جای
که کس را هیچ خاکی ماند در پای
❈۵۹❈
نه چندان اشک باریدند هر سوی
که خاکی ماند گل ناکرده در گوی
نه چندان سوز و زاری بود آن روز
که بتوان گفت درصد سال آن سوز
❈۶۰❈
پی تابوت میشد گل چو مستان
گهی رخسار خستی گاه پستان
گهی سر بر سر تابوت میزد
گهی خاک آب چون یاقوت میزد
❈۶۱❈
گهی خوش های هایی می برآورد
گهی آهی ز جایی می بر آورد
زمانی میفتاد از هوش میشد
زمانی با دلی پر جوش میشد
❈۶۲❈
چنان فریاد میکرد از دل تنگ
که از زاریش خون میشد دل سنگ
ازان عهد وفایش یاد میکرد
چو چنگی هر رگش فریاد میکرد
❈۶۳❈
کنیزان گرد او هنگامه کرده
ببر در از پلاسی جامه کرده
جهان گر تیره گردانی بماتم
ز فعل خود نه استد باز عالم
❈۶۴❈
چو سوی قصر بردندش ز بیرون
تن او را فرو شستند از خون
بخوابانید گل بر تخت زرّینش
نشد یک دمزدن فارغ ز بالینش
❈۶۵❈
زمانی پرده از رویش گشادی
زمانی روی بر رویش نهادی
زمانی اشک بر رویش فشاندی
زمانی سیل بر رویش براندی
❈۶۶❈
بنگذاشت آن سمنبر کان تن پاک
نهند از تخت زرّین در دل خاک
شبانروزی بران تختش رها کرد
چه گویم من که آن بیدل چها کرد
❈۶۷❈
چه گر خسرو نهان شد زیر کافور
ولکین بد تن سیمینش پر نور
دو بادامش بپژمرد از لطیفی
چوجوزی در گوافتاد از ضعیفی
❈۶۸❈
دو لعل سبز پوش او بزودی
چو نیل خام شد از بس کبودی
سر زلفش که دام جان و دل بود
همی شد تا بریزد زیر گل زود
❈۶۹❈
دهانش را که بودی چشمهٔ خور
بمحلوجش بیاگندند و کافور
بآخر چون کفن پوشید خسرو
گلش شد تا بگنبد خانه، پس رو
❈۷۰❈
شه روی زمین چون رویش این بود
کفن پوشید و شد زیر زمین زود
گل تر، پیرهن را نیلگون کرد
چو نیلوفر بافسون سر برون کرد
❈۷۱❈
کبود از بهر آن پوشید آن ماه
که شد روزش سیه بی طلعت شاه
چو گلرخ در کبودی شد بزودی
ز خجلت ماه شد زیر کبودی
❈۷۲❈
چو شد بر دخمه شه را گورخانه
مجاور گشت گل بر آستانه
بسی گفتند گل را، کم نشد سوز
برون نامد از آن گنبد شب و روز
❈۷۳❈
فرو میریخت اشک از چشم نمناک
بمشک زلف میرفت از زمین خاک
چو در دل داشت گل زانگونه یاری
نبودش روز و شب جز گریه کاری
❈۷۴❈
چو آن بیدل بزاری خون گرستی
ز صد ابر بهار افزون گرستی
هر اشکی کو در آن ماتم شمردی
ز دل بگداختی وز دم فسردی
❈۷۵❈
شده یکبارگی بروی جهان تنگ
جهان بر خویش کرده چون دهان تنگ
فغان میکرد و میگفت ای دل افروز
کجا جویم ترا در عالم امروز
❈۷۶❈
چرا گل راز خود مهجور داری
ز نزدیکانت دامن دور داری
تهی چون بینم از تو تخت ای دوست
بمردم من ز مرگت سخت ای دوست
❈۷۷❈
نخواهم جان شیرین در جوانی
ز مرگ تلخ تو ای زندگانی
بناخن سنگ کندن هست آسان
شکیبا بودن از روی تو نتوان
❈۷۸❈
چوناخن گر ببرّندم سر از تن
براید زارزومندی سر از من
کجا رفتی بدین زودی نگارا
زهی حسرت دریغا رنج ما را
❈۷۹❈
منم جانی و چندان شور دروی
که نتوان کرد چندین زور دروی
شبانروزی بوصلم غرقه بودی
که با من چون نگین در حلقه بودی
❈۸۰❈
کنون از حلقه بیرونم نهادی
شدی در خاک و درخونم نهادی
بسی شب در غمم تا روز بودی
کنون چون شمع دل پرسوز بودی
❈۸۱❈
دلم زین غم چو با نیرو بسوزد
یقین دانم که آتش زو بسوزد
توانم سوخت گردون را بیک آه
چنانک آتش بننشیند بیک ماه
❈۸۲❈
ولی ترسم که گر آهی برآرم
گریز حلق را راهی برآرم
منم جانی و چندان شور دروی
که نتوان کرد چندان زور بروی
❈۸۳❈
زهی محنت که در دل دارم ازتو
زهی حسرت که حاصل دارم از تو
ازین محنت و زین حسرت چگویم
فرو ماندم بصد حیرت چگویم
❈۸۴❈
بآخر هم بدینسان بود آن ماه
توان بودن بدینسان از چنان شاه
نه نان خوردی و نه شب خواب کردی
بهر روزی یکی جلّاب خوردی
❈۸۵❈
چنان گشت آن سمنبر از نزاری
که بروی خون گرستندی بزاری
جهانگیرش شدی هر دم برِ او
ببوسیدی ز پایش تا سرِ او
❈۸۶❈
بسی خواهش بسی زاری بکردی
دلش دادی و دلداری بکردی
ولیکن گل نبردی هیچ فرمان
که نپذیرفت دردش هیچ درمان
❈۸۷❈
بآخر چون برامد یک مه و نیم
فرو شد ماه آن خورشید اقلیم
بوقت صبحگاهی بود تنها
بدل میگفت با خسرو سخنها
❈۸۸❈
ز حال او به جز حق را خبرنه
بدل دانا، زبانش کار گرنه
درامد آتشی از مغز جانش
روان شد سیل خون از دیدگانش
❈۸۹❈
رخ پر خون نهاد آن ماه بر خاک
خروشی خوش برآورد از دل پاک
بزاری گفت ای خسرو من اینک
ندانم جان کجاست امّا تن اینک
❈۹۰❈
کنون میآیمت گر می بخوانی
وگرنه میروم گر می برانی
هزاران جان پاک از سینهٔ من
فدای همدم دیرینهٔ من
❈۹۱❈
مرا جان جهان چون از جهان رفت
ز شخص گل جهان نادیده جان رفت
بحمداللّه که ماندم از جهان باز
نهادم روی جانان را بجان باز
❈۹۲❈
کنون جان میدهم از ناصبوری
که جان دادن بسی به کز تو دوری
بگفت این و بسر برد این جهان را
بصد زاری بجانان داد جان را
❈۹۳❈
زبان او که شوری در شکر بست
بیکدم آن زبان را قفل بر بست
یکی خادم که خدمتگار بودش
بگردانید سوی قبله زودش
❈۹۴❈
عنایت کرد حق تا از عنا رست
بیک ساعت زصد گونه بلارست
خداوند جهان فرمان بداده
دورخ بر خاک گلرخ جان بداده
❈۹۵❈
درین بستان چو گل از خاک خیزد
ببادی تند هم بر خاک ریزد
گلی برخاک ریخت از جور ایّام
که به زان گل نبیند دور ایّام
❈۹۶❈
چه خواهی دید ازین گردنده پرگار
که خواهی شد بدام او گرفتار
کزین گردنده پرگار سبک رو
نماند هیچکس نه گل نه خسرو
❈۹۷❈
برامد تند بادی از کناری
ببرد آن هر دو تن را چون غباری
چه حاصل گرچه عمری غم کشیدند
که ببریدند چو درهم رسیدند
❈۹۸❈
چو زین ویرانه، دل پرتاب رفتند
بحسرت هر دو خوش درخواب رفتند
چو چرخ پیر خونخواری ندیدم
بجز خون خوردنش کاری ندیدم
❈۹۹❈
چو کژبازست با تو چرخ گردان
بنه رگ راست گردن را چو مردان
تو میباید که چندان پند گیری
ازان یک مرگ کز محنت بمیری
❈۱۰۰❈
تو خود از غایت غفلت چنانی
که گر صد مرگ بینی هیچ دانی
چو بسیاری بلا در پیش داری
نیی عاقل که دل بر خویش داری
❈۱۰۱❈
چو چندینی بلات از پیش و پس هست
عجب نبود اگر مرگت کند پست
عجب میآیدم گر می ندانی
که با چندین بلا چون زنده مانی
❈۱۰۲❈
عجب کاریست کار آدمیزاد
که در کم بودگی و در کمی زاد
بدست خود سرشتندش بآغاز
بدست دیو دادند آخرش باز
❈۱۰۳❈
زهی بیقدری او کز چنان دست
بدست دیو افتد غافل و مست
کسی کز دست دیوان سر افراز
بدست دوست نرسد عاقبت باز
❈۱۰۴❈
ندانم تا بود فردا در آن سوز
بدین صورت که مردم هست امروز
دلا تو خفتهیی و هر زمانی
بدین وادی بی پایان چه مانی
❈۱۰۵❈
فرو رفتند تا چون خواهد آمد
وزین وادی که بیرون خواهد آمد
چه دریاییست این دریای خونخوار
که کس در وی نمیآید پدیدار؟
❈۱۰۶❈
بسی گردون بسر خواهد گذشتن
گذشتست و دگر خواهد گذشتن
بسی افلاک خواهد بود و تونه
تنت در خاک خواهد بود و تونه
❈۱۰۷❈
اگر در زندگی در خاک و افلاک
توانی گشت خاک، آنجا رسی پاک
وگر این هر دو بندت بسته دارد
ترا در ماتم پیوسته دارد
❈۱۰۸❈
سعیدی، گر تو در افلاک مانی
شقی باشی اگر در خاک مانی
وگر زین هر دو بگذشتی چو مردان
برستی از زمین و چرخ گردان
❈۱۰۹❈
ازین بیغوله قصد آشیان کن
چه میباشی ز همّت نردبان کن
اگرچون جعفر طیار ازین دام
برون پرّی، شوی مرغی دلارام
❈۱۱۰❈
چو جعفر این سفر گرهست رایت
بود بی دست و پایی دست و پایت
چو پروانه درین ره ترک جان کن
سفر بی پا و سر چون آسمان کن
❈۱۱۱❈
چرا تو کشتهٔ نفس و هوایی
ذبیح الله شو گر مرد مایی
سه سدّ سخت دشوارست در راه
یکی نان و یکی مال و یکی جاه
❈۱۱۲❈
چو زین سه بگذرد هرک اهل باشد
گذشتن از دو کونش سهل باشد
اگر خواهی کزین دو بگذری پاک
ازین هر سه مشو آلوده در خاک
❈۱۱۳❈
تنت مُرد و تودل در خویش داری
نداری برگ و ره در پیش داری
چرا ره را نسازی برگ راهی
که برگ ره نداری برگ کاهی
❈۱۱۴❈
بمُردی گویی آن ساعت که زادی
شب آمد بر در آن بامدادی
گرفتار آمدی در بند تن تو
ز جان دادن بترس ای جان من تو
❈۱۱۵❈
فلک از مرگ چندین میگریزد
زمین میتازدش تاخون بریزد
چوهستی لشکری کم گیر بنگاه
که آدم هست سر خیل تو در راه
❈۱۱۶❈
بلشکر گاه آدم بر ره امروز
که گورستانست آن لشکرگه امروز
پشیمانی ندارد سود در خاک
چو زهرت کُشت چه حاصل ز تریاک
❈۱۱۷❈
تو در دنیا که جای رنج و بارست
اگر صد کار داری هیچ کارست
ترا چاهی قوی افتاده در راه
که آن دنیاست و گنبد دارد ان چاه
❈۱۱۸❈
چو گنبد در درون چاه باشد
پس این گنبد چرا بر ماه باشد
ولی چون کار دنیا باژگونهست
چه میپرسی که این گنبد چگونهست
❈۱۱۹❈
چو دارد چاه گنبد خاصه از دود
دمش باشد، فرو گیرد نفس زود
فلک دود و زمین گردو تو خیره
چگونه دم زنی با این دو تیره
❈۱۲۰❈
دمت زان باد و آید بر سر راه
که دم دارد چو همدم نیست این چاه
گرت انصاف دادن نیست پیشه
تویی چاهی که دم داری همیشه
❈۱۲۱❈
زهی چاهی نجس سر برفگنده
دمی آینده و دیگر شونده
درونی داری ای غافل برون گیر
دلی سرگشته و نفس زبون گیر
❈۱۲۲❈
اگر بیرون نیایی زین درون تو
بگردی چون بخاک آیی بخون تو
زهی نفس عدو پرور کجایی
که بر یک جای صد جا مینمایی
❈۱۲۳❈
زهر شاخی دگر داری بری نیز
برون کردی زهر روزن سری نیز
تو با این جمله طرّاری یقینست
که روی حق نبینی رویت اینست
❈۱۲۴❈
اگر کفش کهن یا ژنده داری
وگر نانی بخاک افگنده داری
چراندهی برای حق بدرویش
یقین میدان که بستایند از آن بیش
❈۱۲۵❈
مپزسودا مشو مطمع مپندار
که جوکاری و آرد گندمت بار
بمویی گر بدنیا بسته باشی
چو مردی در غم پیوسته باشی
❈۱۲۶❈
وگرمویی نباشد کوه باشد
میندیش آنکه چون اندوه باشد
بآخر چون برآمد صبح خوش رو
نه گل بود از جهان پیدا نه خسرو
❈۱۲۷❈
چو گل را دم فرو شد صبح دم زد
سپیدی بر سواد شب رقم زد
چو در جنبش فتاد این آتشین صحن
فغان برخاست از مرغان خوش لحن
❈۱۲۸❈
جهانگیر از پگاهی روز دیگر
بر گل رفت و خورد آن سوز دیگر
میان خاک مادر را چنان دید
گلی را زردتر از زعفران دید
❈۱۲۹❈
بپیش خاک خسرو جان بداده
بزاری درغم جانان فتاده
چو جان بی طلعت جانان خجل بود
بداد از شرم جان آن تنگدل زود
❈۱۳۰❈
زنی را در وفا این بود کردار
تو چون اوباش اگرهستی وفادار
اگر یاری کنی باری چنین کن
عزیزان را وفاداری چنین کن
❈۱۳۱❈
دگر ره ماتمی از سر گرفتند
دگرره بانگ و زاری درگرفتند
پسر میگفت کای مادر کجایی
چو دست من فرو بست این جدایی
❈۱۳۲❈
چو آتش آمدی چون دود رفتی
بدیدار پدر بس زود رفتی
سبک رفتی چو بادی پیش خسرو
که احسنت ای وفادار سبک رو
❈۱۳۳❈
بآخر سیمبر گل نیز چون باد
بزیر خاک شد کاین خاک خون باد
چو آمد خاک را آن گنج در خور
ز چندان رنج بودش خاک بر سر
❈۱۳۴❈
گلی کز ناز از یک گرد بگریخت
کنون با خاک ره باهم برآمیخت
کامنت ها