عطار:چون پدر روزی به استادم سپرد نزد او از راه تعلیمم ببرد
❈۱❈
چون پدر روزی به استادم سپرد
نزد او از راه تعلیمم ببرد
آن معلم بود عالم در جهان
همچو خورشیدی که باشد او میان
❈۲❈
آن معلّم بود وارث در علوم
حکمت لقمان نموده درنجوم
او تصوّف را نکودانسته بود
دُر بالماس معانی سفته بود
❈۳❈
در علوم جعفر او پی برده بود
پی باسرار نهانی برده بود
داشت او یک سلسله کانرا ذهب
خاص اهل البیت گویند ای عجب
❈۴❈
آن علوم از پیش جعفر داشت او
وین ز انفاس پیمبر داشت او
چند وقت او در درون جان خویش
با خدا گفته معانی ز آن خویش
❈۵❈
گفت یا رب توشهٔ راهم بده
در طریق عشق خود جاهم بده
تاشوم بینا وگویا وانگهت
همچو گردی باشم از خاک رهت
❈۶❈
ای شده همچون قمر تابان بعلم
ای ربوده گوی معنی را بحلم
بود او از بود عرفان آمده
در جهان خورشید تابان آمده
❈۷❈
لیک او از فخر دین راضی نبود
ز آنکه او در راه حق قاضی نبود
چند نوبت نجم دین کبرای ما
آمد اندر پیش آن کان صفا
❈۸❈
لیک جدّم نیست تا نامش برم
از می سلطان خود جامش برم
همچو منصور او هزاران جام خورد
نه چو آدم دانه اندر دام خورد
❈۹❈
او ز عرفان خدا آگاه بود
هم باو اسرار حق همراه بود
سی هزار اسرار حق دانسته بود
از وجود خویش کلّی رسته بود
❈۱۰❈
سی هزار از گفتهٔ شرع رسول
سی هزار دیگر از راه عدول
جمله این سرّها ز مکنونات غیب
از درون او درآمد جیب جیب
❈۱۱❈
او زخود بگذشته و گلشن شده
درمیان عاشقان روشن شده
سیصد و شصت ودو عارف را ز راه
خدمت شایسته کرده سال و ماه
❈۱۲❈
گفت کای فرزند فرزانه سخن
بشنو از من یادگار و گوش کن
با من از حق بود سرّ بیشمار
جمله خواهم کرد بر تو من نثار
❈۱۳❈
دان که شب بودم بخلوت از کرم
ناگهان شخصی درآمد از درم
چون نظر کردم رسول الله بود
بر همه دلها و جانها شاه بود
❈۱۴❈
روی خود پیشش نهادم بر زمین
گفت سر بردار و سرّ حق به بین
من بحکم او چو سر برداشتم
در دل خود نور حق افراشتم
❈۱۵❈
چون نظر کردم بروی مصطفی
دیدم اندر پهلوی او مرتضی
مصطفی گفتا بمن کای مرد دین
میشناسی شاه دین را از یقین
❈۱۶❈
میشناسم گفتم ای ختم رسل
این جوان رازآنکه هست او بحر کلّ
من باو ایمان خود وابستهام
از عذاب حق تعالی رستهام
❈۱۷❈
شاه را دانم من از روی یقین
بعد پیغمبر امام متّقین
سرّحق در ذات او من دیدهام
زو همه عرفان حق بشنیدهام
❈۱۸❈
من در او بینم همه آفاق را
من از او دانم مراین نه طاق را
من از او رانم سخن در ذات حق
من از او خوانم همه آیات حق
❈۱۹❈
من در او بینم همه نور الاه
خود از او تابان بود خورشید و ماه
من از اودیدم همه دیدار حق
زین معانی برده اهل دین سبق
❈۲۰❈
من از او دیدم ولایت را تمام
گفتهاش ایزد ثنااندر کلام
من از او دیدم کتبها پر ز علم
من در اودیدم همه دریای حلم
❈۲۱❈
من در او دیدم تمام انبیا
زآنکه او بوده ولیّ و رهنما
اوست دانا در علوم اوّلین
اوست بینا در کلام آخرین
❈۲۲❈
من در اودیدم که او منصور بود
لاجرم اندر جهان مشهور بود
من دراو دیدم که آدم بود او
بی گمان عیسی بن مریم بود او
❈۲۳❈
هر که او را دید حق را دید او
گل ز بستان معانی چید او
بعد از آن گفتا رسول هاشمی
کاین سخنها را ولی داند همی
❈۲۴❈
این معانی را ز که آموختی
خرقهٔ توفیق ایمان دوختی
گفتمش ز آنکس که بامن راز گفت
قصّهٔ معراج با من باز گفت
❈۲۵❈
ز آنکه او بابست بر شهر علوم
عرش را کرده مشرّف از قدوم
پس رسول هاشمی گفت این علوم
او ترا گفته است ز اسرار نجوم
❈۲۶❈
تا بکی باشی خموش و دم بخود
گوی معنی را ببر ز آدم بخود
چونکه خورشید جهان مطلع شود
بعد از آن نور ولی مطلع شود
❈۲۷❈
گوی معنی را کسی خواهد ربود
کوجمال خویش را خواهد نمود
مست گشته همچو بلبل دم زده
عالم جان را چو نی بر هم زده
❈۲۸❈
پیشت آید صادقی دل زندهای
همچو نور آسمان رخشندهای
جام اسرارش بده تادرکشد
زو همه درهای معنی برکشد
❈۲۹❈
او بود عطّار و عطر افشان شود
نور معنی از دمش درجان شود
اوبه عالم سرّها گوید بما
از درون او برآید این ندا
❈۳۰❈
همچو منصور از اناالحق دم زند
آتش اندر جملهٔ عالم زند
تو برو او را ز عرفان درس گو
نه چو واعظ تو سخن از ترس گو
❈۳۱❈
رو تو آنچه دیدهای از سرّجان
جمله را با او بنه اندر میان
رو تو او را از من و از شاه گو
سرّ اسرار خدا با چاه گو
❈۳۲❈
ما باو دادیم اسرار خدا
تا نگوید از زبان ما بما
ما باو دادیم گویائی عشق
ما باو دادیم بینائی عشق
❈۳۳❈
عشق ما در جان او سوزان شده
زاهد خود بین چه سرگردان شده
هر که او از سرّ ما آگاه نیست
همّت ما خود باو همراه نیست
❈۳۴❈
هر که ما را در یقین نشناخته
در جهان ایمان خود در باخته
هر که راه ما رود ره یابد او
از مکاید روی خود برتابد او
❈۳۵❈
هر که ازمادرو شد بی نور شد
و آنکه چون خفّاش چشمش کورشد
چون شنیدم من ز استاد این سخن
آتشی در جانم افتاد از کهن
❈۳۶❈
آتش شوق ولایت جوش کرد
جمله عالم سر بسر بیهوش کرد
کامنت ها