عطار:من بگویم حالت قاضی تمام زانکه رشوت گیرد او از خلق عام
❈۱❈
من بگویم حالت قاضی تمام
زانکه رشوت گیرد او از خلق عام
او همی بیند که دارد نام وننگ
در شود در نار دوزخ بیدرنگ
❈۲❈
رشوت بسیار و زرهای یتیم
در نهانی گیرد او از روی بیم
پس یتیم بیکسی پیدا کند
مال او در دفتر خود جاکند
❈۳❈
قاضیی را یک ملازم بود فرد
ضبط کردی مال ایتام از نبرد
کرد پیدا او یتیمی بی سخن
قاضیش گفتا که مالش ضبط کن
❈۴❈
شش هزاری داشت نقره آن یتیم
گفت حق داده مرا خوان نعیم
پس گرفت آن زر بسوی خانه کرد
وز یتیم بی پدر بیگانه کرد
❈۵❈
برگرفت او یک هزار از بهر خود
پنج دیگر را بقاضی کرد رد
بیتکلّف بهر خود قاضی گرفت
وین حکایت را ز مردم می نهفت
❈۶❈
گفت قاضی تو چه کردی وجه را
گفت کردم خرج او بی ماجرا
کرد قاضی یک هزاری قرض از او
گفت دیگر را نگه دار ای نکو
❈۷❈
چون برآمد چند روزی زین سخن
گفت با قاضی که با ما رحم کن
وجه آن مسکین یتیم مستمند
برد دزد و اوفتادش در کمند
❈۸❈
جمله را دزدان بدزدیدند و رفت
جان از این آتش بوددر تاب و تفت
گفت رو چون برتو این دعوی کنند
با تو این دعویّ بیمعنی کنند
❈۹❈
گوی زر را دزد از من برده است
خاطر من زین سبب افسرده است
من بحفظ آن بکردم جهد نیک
جمله را محکم نهادم زیر ریگ
❈۱۰❈
من زرت را چون امینی بودهام
کی بدان من دست خود آلودهام
هیچ بر تو مینیاید مرد باش
وز غم واندوه عالم فرد باش
❈۱۱❈
چون یتیم آن زر طلب کرد از امین
پیش قاضی رفت نالان و غمین
ماجری گفتند با قاضی بهم
کرد قاضی ناتوان را متّهم
❈۱۲❈
گفت قاضی با یتیم ای بوالعجیب
این چنین در شرع ما نبود غریب
اویکی مرد امین عادل است
سالها در محکمه دارد نشست
❈۱۳❈
زو خیانت کی روا باشد روا
بر تو باشد زین حکایت حدّ روا
دیگر آنکه هیچ میناید بشرع
برامین تو برای اصل و فرع
❈۱۴❈
چون یتیم از قاضی اعظم شنید
این سخن را گفت از شرع این بعید
کار قاضی این و کار مفتی آن
کار ملاّی مدرّس را بمان
❈۱۵❈
راه شرع اینست کایشان میروند
این همه دنبال شیطان میروند
راه راه مصطفی و آل اوست
چون بدانستی برو کاین ره نکوست
❈۱۶❈
من بتو صد بار گفتم صد هزار
دست از دامان حیدر بر مدار
راه حیدر رو که اندر راه او
نور حق بد از دل آگاه او
❈۱۷❈
راه راه اوست دیگر راه نیست
گر روی جای دگر جز چاه نیست
خویش را مفکن تو اندر چاه تن
جهد کن تا تو برون آئی چو من
❈۱۸❈
این همه درها که این عطّار سفت
در درون گوش او کرّار گفت
گفت بشنو گیر درگوش این همه
تا شود روشن شب تو زین همه
❈۱۹❈
ز آنکه شب تاریک و ظلمانی بود
در درونش آب حیوانی بود
من بسی شبها بکنجی بودهام
راه عرفان را بسی فرسودهام
❈۲۰❈
گنج جانست و جواهر معرفت
من از اینها میکنم باتو صفت
ای تو مغرور جهان و مال خود
رحم میناید ترا بر حال خود
❈۲۱❈
گر هزاران سال تو زحمت بری
مال دنیا را همه جمع آوری
عاقبت بگذاری و بیرون روی
خود یقین میدان که تو ملعون روی
❈۲۲❈
هست دنیا پر ز آتش بهر کس
اوفتاده اندرو چون خار و خس
ای گرفتار عیال و زن شده
همچو حیوان در پی خوردن شده
❈۲۳❈
باتو کردم بارها این ماجرا
تا به کی تو پروری این نفس را
رو تو از دنیای دون بگذر چو من
گر تو انسانی گذر زین انجمن
❈۲۴❈
ای تودر بازار دنیا بس خراب
می نداری هیچ در عقبی ثواب
بهر یک نان بیسر و سامان شده
در میان مردمان حیران شده
❈۲۵❈
گر تو صد اشتر پر از دیبا کنی
وین جهان را جمله پرغوغا کنی
سقف و ایوان سازی و سلطان شوی
تاجدار ملک هندستان شوی
❈۲۶❈
ور چو اسکندر شوی با تاج و تخت
یا فریدونی شوی با حظّ و بخت
عاقبت راه فنا گیری به پیش
می عدم بینی همه اعضای خویش
❈۲۷❈
بعد از آن در خاک پنهانت کنند
پس عزیزان ختم قرآنت کنند
این چنین ها بین و فکر خویش کن
زاد راهت مظهر درویش کن
❈۲۸❈
رو تو درویشی گزین و پاک باش
در میان عاشقان چالاک باش
رو تو با حق باس و راز حق شنو
تا بیابی سرّ عرفان نو بنو
❈۲۹❈
تو نیابی بی ولی راه خدا
گر هزاران سال باشی رهنما
بی دلیلی راه گم گردد ترا
خوش دلیلی هست شاه اولیا
❈۳۰❈
راه او راه محمّد دان و باش
راه احمد دان ره یزدان و باش
همچو عطّار اندر این ره زن قدم
گر همی خواهی که یابی سرّ جم
❈۳۱❈
رو تو گردی باش اندر پای او
تادری یابی تو از دریای او
گر بمعنیّم رسی انسان شوی
ورنه میرو تا که چون حیوان شوی
❈۳۲❈
من به صنعت سحر دارم در سخن
من هم از حق دارم این سرّکهن
من ز دریاها جواهر آرمت
وندر او سرّها بظاهر آرمت
❈۳۳❈
اهل دل آگه شوند از رمز من
عارفان کردند فهم این سخن
فهم من در جان عاشق نور شد
زین سخن دانای مامستور شد
❈۳۴❈
هر که او مستور شد در راه عشق
هست او از جان و دل آگاه عشق
عشق سرگردان او در کلّ حال
حال او معشوق داند چون زلال
❈۳۵❈
هر که او همرنگ یار خویش بود
از جهان گوی معانی را ربود
ای تو در راه خدا یکرنگ نه
وز درون و وز برون جز رنگ نه
❈۳۶❈
زنگ دل را برتراش و پاک شو
و آنگهی در راه حق چون خاک شو
هر که چون دانه بیفتد سرکشد
خم معنی را به یک دم درکشد
❈۳۷❈
سرفرازی حقّ درویشان بود
آه و سوز و درد هم ز ایشان بود
گر تو میخواهی که یابی دولتی
وارهی بی شبهه از هر ذلّتی
❈۳۸❈
رو طریق و راه درویشان بگیر
همچو ایشان باش و با ایشان بگیر
هست شرع احمدی راه درست
هر که جز این راه رفت او رنج جست
❈۳۹❈
هر که در الطاف سرمد باشد او
پیرو شرع محمد باشد او
گر تو یک دم همنشین جان شوی
همچو ناصر سرور ایمان شوی
❈۴۰❈
ناصر خسرو بحق چون راه یافت
همچو منصور او نظر در شاه یافت
تو یقین میدان که شه بیراه نیست
گر روی راه دگر شه راه نیست
کامنت ها