عطار:پیرمردی بود سالک همچو من راه عرفان رفته در هر انجمن
❈۱❈
پیرمردی بود سالک همچو من
راه عرفان رفته در هر انجمن
سالها با اهل دل همراز بود
در مقام جان ودل ممتاز بود
❈۲❈
گفتمش ای سالک راه اله
بارها گفتی بمن از سرّ شاه
هرچه گوئی تو بمن من بشنوم
هرچه فرمائی تو من هم پیروم
❈۳❈
هر چه آید از زبانت در بود
گوشم از درّ معانی پر بود
بازگو ای پیر سالک از عیان
چه عجایب دیدی آخر از جهان
❈۴❈
گفت گویم یک عجایب گوش کن
جام معنی را بیا خودنوش کن
بود در ایّام من یک واقفی
نامداری عابدی خوش عارفی
❈۵❈
در کمال حکمت او آگاه بود
همچومنصور حسین او شاه برد
گفت با من یک حدیث از حال خود
از مقام سیر وزاحوال خود
❈۶❈
من بکردم آنچه کردی او سخن
گوش حکمت دار یک باری بمن
سالها افشای راز و سر نکرد
هیچ از سرّ خدا ظاهر نکرد
❈۷❈
ناگهی سیرش به بغداد اوفتاد
دید غوغائی میان باغ وداد
رفت تا بیند که چه غوغاست این
دید شخصی رونهاده بر زمین
❈۸❈
گفت یا رب آگهی از کار من
از بد و از نیک و از گفتارمن
یا الهی پیش تو روشن شده
کین جهان بر من یکی گلخن شده
❈۹❈
یا الهی من گناه خویش را
با تو گویم تا کنی آن را دوا
من ندارم خود گنه تو واقفی
بر جمیع خلق عالم عارفی
❈۱۰❈
یا اله ایمان خود همراه کن
از بدیها دست من کوتاه کن
یا الهی یک زمان بیتو نیم
گر زنم بیتو دمی خود کی زیم
❈۱۱❈
یا الهی داد من زینان ستان
جملگی هستند اینجا عاصیان
یا الهی تو همی دانی که من
شرم میدارم میان مرد و زن
❈۱۲❈
یا الهی جمله را کن سرنگون
زآنکه هستند این همه ازدین برون
یا الهی میروم من از جهان
داد من آخر از اینها تو ستان
❈۱۳❈
چون از او بشنید شیخ او آن زمان
گفت ای جلّاد تیغ خود بران
بود ایوانی در آن منزل بلند
مرد را آورد و زان ایوان فکند
❈۱۴❈
بر زمین افتاد و جان با حق بداد
این چنین ظلمی بشد بر نامراد
بعد از آن در آتشش انداختند
در میان آتشش بگداختند
❈۱۵❈
شیخ ظاهربین که چون اهریمن است
دشمن درویش و دیو رهزن است
من بگویم نام آن کین ظلم کرد
بود نامش شیخ عبدالله ردّ
❈۱۶❈
بود آن درویش هم همنام او
در میان سالکان آرام او
عبد سالک نام آن درویش بود
گوی معنی را چو منصور او ربود
❈۱۷❈
پیش رفتم در میان جمع من
ایستادم نزدشان چون شمع من
گفتم این غوغا و این خونی که بود
این چنین زجری که کردند از چه بود
❈۱۸❈
گفت شخصی کز کجائی ای جوان
کاینچنین سرّ را ندانی تو عیان
گفتمش مردی غریبم وین زمان
میرسم از وادی هندوستان
❈۱۹❈
گفت پس بشنو ز من احوال او
من بگویم جمله قیل و قال او
چند روزی جملگی این مردمان
بر لب دجله نشستندی روان
❈۲۰❈
صحبتی نیکو و خلقی بیشمار
بر لب دجله نشسته بر قطار
در میان جمع درویشان بدند
جمله در اسرار حق پنهان بدند
❈۲۱❈
جمع دیگر عالمان باکمال
جمله خوانده علمهای قیل و قال
جمع دیگر از عوام الناس هم
همچو دودی بر لب دریای غم
❈۲۲❈
هر یکی از قول خود گفتند حال
اوفتاد اندر میانشان قیل و قال
بس مسائل در میانشان اوفتاد
هر یکی از پیش خود لب میگشاد
❈۲۳❈
آن یکی گفتی سخن از لبّ لب
وان دگر گفتا که نبود در کتب
آن یکی گفتا که آدم اصل بود
و آندگر گفتا محمّد وصل بود
❈۲۴❈
آن دگر گفتا محمّد ز انبیاست
ختم این معنی به شاه اولیاست
آن یکی گفتا نبی را فضلهاست
بر ولایت این سخن میدان تو راست
❈۲۵❈
آندگر گفتا غلط گفتی نه راست
خود نه آخر این حدیث مصطفاست؟
کامنت ها