عطار:آن دگر گفتا ولایت افضل است ز آنکه این قول از کلام مرسل است
❈۱❈
آن دگر گفتا ولایت افضل است
ز آنکه این قول از کلام مرسل است
آن یکی گفتا ولایت زان کیست
آن دگر گفتا که در شأن علیست
❈۲❈
حضرت شاه ولایت نام اوست
در جهان جان همه پیغام اوست
شاه دین اسرار حق با من بگفت
وین معانی را ز غیر حق نهفت
❈۳❈
شاه من با جبرئیل این راز گفت
راه معنی را بعرفان باز گفت
شاه من حق را بدید و حق بگفت
هم بحق او گفت و هم از حق شنفت
❈۴❈
انبیا جانند و شاهم جان جان
گر نمیدانی بیا مظهر بخوان
شاه من اندر ولایت سرور است
هر که این را می نداند کافر است
❈۵❈
شاه من دارد ولایت زانمّا
رو بخوان در نصّ قرآن هل اتی
تا بدانی این ولایت زان کیست
این ثنا از قول حق در شان کیست
❈۶❈
حق ترا قفلی عجب بر جان زده
راه دینت بیشکی شیطان زده
بستر مادر تو را خود پاک نیست
گر تو را مردود گویم باک نیست
❈۷❈
من همی گویم امام حق علیست
دردو عالم بیشکی او خود ولیست
چونکه بشنیدند ازو جمع کبار
خود زدند او را به زاریهای زار
❈۸❈
دست بستند و گرفتندش بزور
پیش شیخ وقت بردندش بزور
شیخ گمره گفت ای مردود دین
این سخن هرگز نباشد از یقین
❈۹❈
این ولایت را که گفتی نیست آن
این ولایت را بگویم از عیان
این ولایت حق پیغمبر بود
پیش اهل سنّت آن باور بود
❈۱۰❈
زان نمیدانی امام خویش را
بیشکی افتادی از مادر خطا
او خلیفه بود کی بود او ولی
این ولایت را نبی دارد جلی
❈۱۱❈
شیخ گفتا میدرم او را زهم
تا از این مشت رو افض وارهم
گفت استر را برون آرید زود
تا برم او را به پیش شاه خود
❈۱۲❈
شیخ در نزد خلیفه شد روان
در عقب رفتند جمعی مردمان
چونکه در گاه خلیفه شد پدید
گفت حاجب را بگو شیخت رسید
❈۱۳❈
چون شنید او نام شیخ و شاد شد
پس بنزد شیخ خود آزاد شد
شیخ گفت ای حاکم امن و امان
این چنین رانده است شخصی بر زبان
❈۱۴❈
پس باو احوال را گفت او تمام
در برون درستاده خاص و عام
پس خلیفه گفت یا شیخ کبار
من ازین مردم بسی کشتم بزار
❈۱۵❈
من ز اولاد علی هم کشتهام
تو نه پنداری که من کم کشتهام
من بروی جملگی در بستهام
تا ازین فتنه بکلّی رستهام
❈۱۶❈
یک امیری بود پیش او بزرگ
بود اصل او همه از خیل ترک
بود نام او اصیل مزد گیر
بود اصل او سمرقند ای فقیر
❈۱۷❈
گفت رو او را بکش آنگه بسوز
پس ازو چشم محبانش بدوز
این سخنها هر که میگوید بکش
گر هزارند آن همه ور صد بکش
❈۱۸❈
پس بگفت آن شیخ بامیر این سخن
هست درکارت ثوابی جهد کن
گر گناهی باشدت آید ز من
وامکن از گردن ایشان رسن
❈۱۹❈
چون بدید آن ناصر خسرو چنان
گفت دانائی به پیدا ونهان
یا الهی من فقیر و بی کسم
باچنین مشتی منافق چون رسم
❈۲۰❈
یا الهی داد مظلومان بده
شیخ شیطان را چنین نصرت مده
ز آنکه در ظلمش جهان گردد خراب
این دل بیرحمشان گردد کباب
❈۲۱❈
بعد از آن گفتم که از خون ددان
زار نالیدم بخلاق جهان
یک شبی بودم بکنجی دردمند
با دل مجروح و جان مستمند
❈۲۲❈
یک ندا آمد بگوشم کی حکیم
خیز و روزین مملکت بیرون سلیم
از خدا آمد عذاب بیحساب
اوّلش رنج آمد و آخر عذاب
❈۲۳❈
چون صباح آمدبرون رفتم ز شهر
پس وباافتاد درجانشان چو زهر
زد بلا آن تیر را بر شیخ دون
بعد از آن شد میر بی دین سرنگون
❈۲۴❈
بعد از ان آن شاه و آن لشکر تمام
جمله مردند و نماند از خاص و عام
این بلا بر جان اهل بغی بود
و آنکه در خون محبّش سعی بود
❈۲۵❈
خود همه رفتند اندر قهر او
این چنین هاباشد اندر زهر او
لشکر دنیا ندارد حرمتی
راه حق رو تا بیابی عزّتی
❈۲۶❈
عزّت عقبا بمال و جاه نیست
راه شه رو تو جز این ره راه نیست
گر تو سرّ شاه ناری بر زبان
هیچ عزّت می نیابی در جهان
❈۲۷❈
سر رود گر سر بگوئی فاش تو
گوش کن دریاب معنیهاش تو
من سخن را راست گویم درجهان
ز آنکه دارم از ولای او نشان
❈۲۸❈
من نگویم هیچ در عرفان دروغ
تو همی ریزی به مشگت همچو دوغ
خود مرا از شاعران مشمار تو
بشنو از من معنی اسرار تو
❈۲۹❈
من نگویم شعر وشاعر نیستم
در میان خلق ظاهر نیستم
این معانی را بخلوت گفتهام
درّ بالماس معانی سفتهام
❈۳۰❈
من بهیچ اشیا ندادم این کتب
ز آنکه من دارم درو خود لبّ لب
شاه من داند که لبّ لبّ کجاست
وینچنین اسرار معنی از که خاست
❈۳۱❈
از زمان آدم آخر زمان
کس نبوده همچو من اسرار دان
خود کتبهای همه در پیش گیر
تا شود روشن بتو گفتار پیر
❈۳۲❈
بعد از آنی جوهر و مظهر بخوان
تا شود این مشکلات تو عیان
هیچ میدانی که حیدر حی درید
هفت ماهه این هدایت را که دید
❈۳۳❈
آن یکی مظهر بد از سرّ اله
هر که این دانست روشن شد چو ماه
هر که این دانست رویش ماه شد
او ز دین مصطفا آگاه شد
❈۳۴❈
چون ندانی مظهرش جان نیستت
خود نداری دین و ایمان نیستت
حال شیخ و قاضیت کردم بیان
گر نمیدانی برو مظهر بخوان
❈۳۵❈
زین جهان نه شیخ و قاضی شاد رفت
دین و دنیاشان همه بر باد رفت
این نصیحتها که کردم گوش کن
جامی از مظهر بگیر و نوش کن
❈۳۶❈
تا بیابی آنچه مقصودت بود
بازیابی آنچه مطلوبت بود
ورنه رو میباش تو با شیخ ناس
باش مرد قاضی و قاضی شناس
❈۳۷❈
باش مولانا و فتوی مینویس
نکتهٔ وسواس و سودا مینویس
یا برو تو شو مدرّس در علوم
تا که حاصل گرددت اوقاف روم
❈۳۸❈
یاهنرمندی تو اندر این جهان
تا بیابی در میان خلق نان
یا برو دیوانه شو یا میر شو
یا بری از خلق و عالم گیر شو
❈۳۹❈
یا برو دهقان شو و تخمی بکار
تا بآخر آورد آن تخم بار
هرچه کاری خود همان را بدروی
بعد از آن در دین احمد بگروی
❈۴۰❈
گر تو شیخ دهر باشی ور بزرگ
ور تو باشی درجهان چو شاه ترک
عاقبت زین عالمت بیرون برند
سوی آن عالم که داند چون برند
❈۴۱❈
هست دریائی که خود پایان نداشت
فی المثل دروی کسی سامان نداشت
هست دریائی پر از خون موج موج
خود فتاده خلق در وی فوج فوج
❈۴۲❈
هست دریائی پر از خون موج زن
سالکان بسیار در وی همچو من
من از آن دریا بکلّی رستهام
همچو سلمان از نهیبش جستهام
❈۴۳❈
پیشتر زآنکه مرا آنجا برند
وین تن زارم بدان مأوی برند
من تن خود را باو انداختم
روح خود را من مجرّد ساختم
❈۴۴❈
در درون کاسهٔ سر سرنگون
هرچه بدبُد جمله را کردم برون
این همه غوغا در این ره ز آن اوست
ز آنکه خود منزلگه شیطان اوست
❈۴۵❈
ای تو گشته یار شیطان صبح و شام
وز بدی کردن برآوردی تو نام
خوب یاری خوب نامی خوب زیست
همچو شخص تو بعالم خود دونیست
❈۴۶❈
وای بر کار تو و بر حال تو
هیچ نامد از تودر عالم نکو
گر تو میخواهی که باشی رستگار
دست از دامان حیدر وامدار
❈۴۷❈
رو تودر امر خداتعظیم کن
خلق را شنعت مگو تعلیم کن
تا بیابی تو نجات از فعل بد
ورد خود کن قل هوالله احد
❈۴۸❈
تا شوی واقف ز اسرار کریم
بر طریق دین حیدر شو مقیم
غیر از این هر دین که داری محو کن
تا بیابی مغز عرفان زین سخن
کامنت ها