عطار:بوی سرگین در دماغت هست چست محتسب گشتی که دینم شد درست
❈۱❈
بوی سرگین در دماغت هست چست
محتسب گشتی که دینم شد درست
روز مانی احتساب خویش کن
ترک کردار و کتاب خویش کن
❈۲❈
گرکنی تو همچو بهمان احتساب
بر سرت آید عذاب بیحساب
برگذر زین کار و از آزار خلق
ورنه چون دزدان بیاویزی بحلق
❈۳❈
دزد دنیا خود متاعی برده بود
یا زمال اهل دنیا خورده بود
تو کنی رخنه بدین مصطفی
هیچ شرمی می نداری از خدا
❈۴❈
تو کنی دلهای مردم را ملول
می نداری شرم از روح رسول
گر نباشد جمله کار تو ریا
در ره این فش از کجا و تو کجا
❈۵❈
ای ترا افعال زشت و خلق هم
از تو حق گشته ملول و خلق هم
ای تو با این فسق و دستار بلند
در میان خلق گشته خود پسند
❈۶❈
ای گرفته سبحه از بهر ریا
از ریا بگذر تو وبا راه آ
چند گردی بهر آزار کسان
شرم دار از خالق هر دو جهان
❈۷❈
دل بدست آر و مجو آزار دل
ز آنکه باشدمخزن اسرار دل
خود نکوتر باشد از صد کعبه دل
ساز دل نیکوتر است از ساز گل
❈۸❈
دل بود منزلگه اسرار غیب
گر نمیدانی تو راخود نیست عیب
عیب من آنست که گفتم راست را
بشنو ازمن خود یکی درخواست را
❈۹❈
ترک آزار دل دانا بکن
تا نیفتی چون درخت از بیخ وبن
هر که آزار دل دانا کند
در دو عالم خویش را رسوا کند
❈۱۰❈
رو مجو آزار دلها بیگناه
ورنه باشی در دو عالم رو سیاه
جهد کن دلهای ایشان شاد ساز
تا شود درهای جنّت بر تو باز
❈۱۱❈
رو تو بیمنّت بدستت آر دل
ز آنکه از منّت بسی باشد خجل
هر که یک دل را بیازارد چو جان
جمله دلها را بیازارد عیان
❈۱۲❈
این چنین کس از بدیها بدتر است
بلکه او خود در جهان چون کافر است
چند گویم من بتو ای هیچکس
هیچ کردی خویش را همچو مگس
❈۱۳❈
ترک کن افعال بد را نیک شو
بر طریق صالحان نیک رو
من چگویم باتو تو خود هیچ کس
در میان خلق گشتی خرمگس
❈۱۴❈
ای که آزردی دل عطار را
من بتوکی گویم این اسرار را
این همه اسرار از دل آمده
باتو گفتن راز مشکل آمده
❈۱۵❈
بعد من گر خوانی این مظهر تمام
زینهارش تو نگهدار از عوام
بود این مظهر چو جوهر ذات بود
وین معانی از صفات ذات بود
❈۱۶❈
رو تو جوهر خوان شو و جوهرشناس
تا بیابی علم معنی بی قیاس
رو تو جوهر دان و مظهر نیز هم
تا نگردی در معانی متّهم
❈۱۷❈
مظهر وجوهر هم از گنج وی است
خود بدست ابلهان رنج وی است
از برای روح احمد جوهرم
و از برای نور حیدر مظهرم
❈۱۸❈
نیک دان و نیکخوان و گوش کن
تا که روشن گرددت سرّ کهن
در جهان بسیار معنا گفتهاند
درّ اسرار معانی سفتهاند
❈۱۹❈
از زمان مصطفا تا این زمان
واز زمان آدم آخر زمان
از ولی و شیخ و شاعر تا نجوم
کس ندانسته چو عطّار این علوم
❈۲۰❈
هست او شاگرد حیدر بیشکی
تو چه میدانی از اینها خود یکی
نیست چون عطّار مرغی در جهان
زانکه هست او بلبل این بوستان
❈۲۱❈
هیچ میدانی که این دادم ز کیست
وین همه افغان و فریادم ز کیست
بهر آن است تا بدانی خویش را
چند برخود میزنی تو نیش را
❈۲۲❈
خویش را و نیش را بشناس تو
تا شود کارت چو حال من نکو
خویش تو پیراست باراه آردت
نیش تو کفر است گمراه آردت
❈۲۳❈
گر نیابی پیر جوهر پیش آر
وانگهی مظهر چو جان خویش دار
چند گوئی تو به نااهلان سخن
دم نگهدار ومعانی ختم کن
❈۲۴❈
تانگویندت توئی اهل حلول
یا توئی همچون روافض بوالفضول
یا نه دین ناصبی بربودهای
یا نه تو همچون خوارج بودهای
❈۲۵❈
یا بگویند اتّحادی بودهای
یا تو کیش ملحدان بربودهای
گر نگویم راست اینها نشنوم
من بدین مصطفی آسودهام
❈۲۶❈
هرچه گویندم کنمشان منبحل
ز آنکه دارم مهر شاهی را بدل
آنچه او گفتا بگو من گفتهام
من بگفت دیگران کی رفتهام
❈۲۷❈
گفت دیگر ابلهان قیل است وقال
گفت شاه اولیا حالست حال
قال را در درس مان و حال گیر
تا شوی واصل تودرعرفان پیر
❈۲۸❈
پیر تو شاهست دیگر پیر نیست
در دو عالم همچو او یک میر نیست
نور او از نور احمد تافته
حق بدست قدرتش بشکافته
❈۲۹❈
سرّ ایشان کس نداند جز الاه
این سخن روشن شد از ماهی بماه
قصد من بسیار مردم کردهاند
خاطر مسکین من آزردهاند
❈۳۰❈
جور بسیار از جهان بر من رسید
جور دنیا راه همی باید کشید
ناصرخسرو ز سرّ آگاه بود
نه چو تو او مرتد و گمراه بود
❈۳۱❈
ناصر خسرو که اندوهی گرفت
رفت و منزل در سر کوهی گرفت
ناصر خسرو بحق پی برده بود
از میان خلق بیرون رفته بود
❈۳۲❈
یار او یک غار بود و تار بود
او بنور و نار حق در کار بود
رو تو در کار خدامردانه باش
وز وجود خویشتن بیگانه باش
❈۳۳❈
تا ببینی مظهر سلطان عشق
وانمائی در جهان برهان عشق
عشق چبود قبلهٔ سلطان دل
عشق چبود کعبهٔ میدان دل
❈۳۴❈
عشق چبود مقصد ومقصود تو
عشق باشد عابد و معبود تو
عشق دارد درجهان دیوانهها
عشق کرده خانمان ویرانهها
❈۳۵❈
عشق باشد تاج جمله اولیا
عشق گفته بامحمّد انّما
عشق گفته با محمّد در شهود
در نهان و آشکارا هرچه بود
❈۳۶❈
عشق گفته با محمّد راز خود
هم از او بشنیده خود و آواز خود
عشق گفته آنچه پنهانی بود
عشق گفته آنچه سبحانی بود
❈۳۷❈
عشق گفته راز پنهانی بما
رو بگو عطّار آن را برملا
عشق گفته رو بگو اسرار من
خود مترسان خویش را ازدار من
❈۳۸❈
عشق گفتا من شدم همراه تو
عشق گفتا من شدم خود شاه تو
عشق گفتا من بتو ایمان دهم
بعد از آنی در معانی جان دهم
❈۳۹❈
عشق گفتا شرع تعلیمت کنم
در طریق عشق تعظیمت کنم
عشق گفتا خود حقیقت آن ماست
وین معانی و بیان در شأن ماست
❈۴۰❈
عشق گوید جملهٔ عالم منم
در میان جان و تن محرم منم
عشق گوید من بجمله انبیا
گفتهام راز نهانی بر ملا
❈۴۱❈
عشق گوید اولیا شاگرد من
خواندن درس معانی ورد من
عشق گوید همنشین تو شدم
درس و تکرار و معین تو شدم
❈۴۲❈
عشق گوید غافلی از حال من
از بد ونیک و ازین افعال من
عشق گوید فعل من نیکست و نیک
واندر این دریا نهانم همچو ریگ
❈۴۳❈
عشق گوید تو برو بیهوش شو
پیش عشق او چو من پرجوش شو
عشق گوید غافلی از یار من
گوش کن یک لحظه از اسرار من
❈۴۴❈
عشق گوید گر ز من غافل شدی
خود یقین میدان که بیحاصل شدی
عشق میگوید منم دریای راز
با توحاضر بودهام من در نماز
❈۴۵❈
عشق گوید که مراخود یاد کن
وین دل غمگین من تو شاد کن
عشق گوید رو ز شیطان دور شو
وانگهی چون جان جانان نور شو
❈۴۶❈
عشق گوید رو بدین شه گرو
وانگهی اسرار حق از شه شنو
عشق گوید که همو مقصود بود
با محمّد حامد ومحمود بود
❈۴۷❈
عشق گوید گر بدانی شاه را
همچو خورشیدی ببینی ماه را
عشق گوید راه او راه من است
همچو عطّاری که آگاه من است
❈۴۸❈
عشق گوید من بعالم آمدم
از برای دید آدم آمدم
عشق گوید گه نهانم گه عیان
من بجسم تو درآیم همچو جان
❈۴۹❈
عشق گوید گر تو میخواهی مرا
رو بپوشان جامهٔ شاهی مرا
عشق گوید که لسان غیب من
این کتب را گفتهام بی عیب من
❈۵۰❈
عشق گوید که بسی اسرارها
من دراین مظهر بگفتم بارها
عشق میگوید که این راز من است
بر سردست شهان باز من است
❈۵۱❈
عشق میگوید که با حق راز من
از برون و از درون آواز من
عشق میگوید همه حیوان بدند
یک یکی در راه او انسان شدند
❈۵۲❈
عشق میگوید که سلطانی کنم
باشه خود سرّ پنهانی کنم
عشق میگوید که دیدم رازها
مرغ معنی کرده است پروازها
❈۵۳❈
عشق میگوید مدار حق منم
در معانی پود و تار حق منم
عشق میگوید نبی بر حق شتافت
زان بقرب حضرت اوراه یافت
❈۵۴❈
عشق میگوید ولی بر من گذشت
تیر مهر او ز جان و تن گذشت
عشق میگوید علیٌ بابها
روزها گویم بتو زین بابها
❈۵۵❈
عشق میگوید که بابم را شناس
وین معانی را بمظهر کن قیاس
عشق گوید چند میگویم بتو
سرّ اسرار نهانی تو بتو
❈۵۶❈
عشق میگوید علی را میشناس
این معانی بشنو و میدار پاس
عشق میگوید علی چون روح بود
خود بدریای معانی نوح بود
❈۵۷❈
عشق میگوید علی با حق چه گفت
هرچه گفته بود او آخر شنفت
عشق میگوید که ای گم کرده راه
میطلب از شاه مردان تو پناه
❈۵۸❈
عشق میگوید که ایمان نیستت
ز آنکه مهر شاه مردان نیستت
عشق میگوید که شاهم اولیاست
با محمّد نور او در انّماست
❈۵۹❈
عشق میگوید که علم اوّلین
پیش سلطان جهان باشد یقین
عشق میگوید که حق بیزار شد
از کسی کو از یکی با چار شد
❈۶۰❈
عشق میگوید که ایمان چار نیست
در درون خود یکی دان چار نیست
عشق میگوید که جز یک یار نیست
جز یکی اندر جهان دیّار نیست
❈۶۱❈
یار را یک دان نه یک را چار دان
تا شوی در ملک جان اسراردان
گفتگو بگذار مذهب خود یکی است
گر ندانی یک در ایمانت شکی است
❈۶۲❈
تو براه شرع احمد رو چو من
تا شوی در ملک معنی بی سخن
من لسان الغیب دارم در زبان
زان لسان الغیب خوانندم عیان
❈۶۳❈
تو لسان الغیب را نشنیدهای
ز آن طریق جاهلان بگزیدهای
رو براه مظهر و مظهر بخوان
تاشوی درمظهر من راز دان
❈۶۴❈
مظهر و جوهر از این دریا بود
گه نهان گشته گهی پیدا بود
ای نهان و آشکارا جمله تو
در عیان مرد دانا جمله تو
کامنت ها