عطار:بود اندر عصر من دانا دلی حل نمودی هر کرا بُد مشکلی
❈۱❈
بود اندر عصر من دانا دلی
حل نمودی هر کرا بُد مشکلی
بود اوواقف ز حال و کار من
کس چو او واقف نبُد در انجمن
❈۲❈
سالها با من مصاحب بود او
در درون راهی بحق بگشود او
یک شبی نزد من آمدمست یار
گفت ای در ملک معنی هوشیار
❈۳❈
بهر آنی آمدم نزدیک تو
تا ترا واقف کنم از سرّ او
ز آنکه من عزم سفر دارم ز جان
با تو گویم راز و اسرار جهان
❈۴❈
هست در پیشم یکی نوسالگی
خورد سالی عاقلی پر حالکی
ترک دنیا کرده و یارم شده
خود رفیق جان بیمارم شده
❈۵❈
گفت ای خواجه جهان از بهر چیست
واندر این خانه نهان برگوی کیست
گفتمش هست این عبادت خانه‌ای
از برای دیدن جانانه‌ای
❈۶❈
من در این خانه یکی دارم نهان
خود یکی شد آشکارا در جهان
پس زبان بگشاد آن بینا بدل
کای توبیرون آمده از آب و گل
❈۷❈
سرّ این اسرار با من گو تمام
تا شوم آگه من از سرّ کلام
هر که را اسرار معنی خویش نیست
در جهان او از گیاهی بیش نیست
❈۸❈
صاحب اسرار عالم بی شکی
در همه ظاهر شده نادر یکی
گر یکی بوده است گو آن یک کجاست
ور ظهور او بود بیحدّ کراست
❈۹❈
گفتم آن یک مظهر کلّ آمده
بر ره حق بر توکّل آمده
بوده از خود واقف اسرار حق
گشته ظاهر از رخش انوار حق
❈۱۰❈
چون شنید این نکته سر بر خاک زد
بعد از آن بر جامهٔ جان چاک زد
گفت ره بنما که من چون دانمش
در درون جان چه سان بنشانمش
❈۱۱❈
نام او بر گو و شان او بگو
از همه عالم نشان او بگو
گفتم این معنی رو از عطّار پرس
از طریق حیدر کرّار پرس
❈۱۲❈
از من او چون نام حیدر را شنید
خویش را او از خرد بیگانه دید
چون بخود آمد پس از این اضطراب
کرد گریان او بسوی من خطاب
❈۱۳❈
کای توهم استاد وهم ره دان من
از کلامت یافت لذّت جان من
حیدر اندر سینه مأوی کرده است
در درون جان ما جا کرده است
❈۱۴❈
هر چه بینم هر چه دانم او بود
و آن کزین گوید مرانیکو بود
گاه گردد با من آن شه همزبان
گاه می‌بینم که هر سوشد روان
❈۱۵❈
گشت روشن جان مسکینم از او
هیچ جا خالی نمی‌بینم از او
گفتم ای از سرّ دین آگاه تو
وی شده در ملک معنی شاه تو
❈۱۶❈
زین سعادت دیده انور می‌شود
هر کسی را کی میسّر می‌شود
زین سعادت شادزیّ و شاد باش
وز همه قید جهان آزاد باش
❈۱۷❈
چون تو او را از دو عالم دیده‌ای
وصل فکر و ذکر اوبگزیده‌ای
باش درعالم جدا ز اهل حسد
در دوعالم پادشاه وقت خود
❈۱۸❈
در همه عالم ظهور شاه دان
خود دل دانا از آن آگاه دان
کامنت ها