عطار:بود در بغداد نیکو مقبلی سیّد پاکیزه خلقی پر دلی
❈۱❈
بود در بغداد نیکو مقبلی
سیّد پاکیزه خلقی پر دلی
زاهد و عابد بُد و پرهیزکار
نیک روی و نیک خلق و با وقار
❈۲❈
بود نام او ابوالقاسم تمام
سید و هم صالح و هم نیکنام
کرد عزم کوفه او با کاروان
تا که حاصل گرددش مقصود جان
❈۳❈
بود در ره بیشهٔ بس هولناک
صد هزاران تن در او رفته بخاک
ناگهی از کاروان پیشی گرفت
راه درویشی و دلریشی گرفت
❈۴❈
یک حماری داشت میرباوقار
می شدی گه بر حمار خود سوار
چون بشد یک پاره آن درویش راه
دید یک شیری ستاده پیش راه
❈۵❈
پیلتن پر زور و مردم خوار و تند
گشته از هوش هزاران فهم کند
حمله کرد آنشیر و پیش او دوید
از چنان هیبت خر سیّد رمید
❈۶❈
جست سیّد بر زمین گفت ای اله
جمله مسکینان عالم را پناه
از چنین محنت جدائی ده مرا
وز بلای بدرهائی ده مرا
❈۷❈
زین سخن چون فارغ و آزاد گشت
ناگهان اندر ضمیر او گذشت
آنکه روزی عارفی با او بگفت
شیر را باشد حیا در چشم جفت
❈۸❈
هرکه چشم خود بچشم شیر بست
شیر را با او نباشد هیچ دست
هرکه برچشمش بدوزد چشم گرم
هیچکس را می نرنجاند ز شرم
❈۹❈
خود چنان نزدیک با آن شیر بود
کز دم آن شیر جانش سیر بود
چشم سید چون بچشم شیر دوخت
سر بزیر افکند شیر و بر فروخت
❈۱۰❈
سر به پیش افکند آن شیر از حیا
چشم بروی بود سیّد زاده را
پس غلام سیّد از پی در رسید
خواجهٔ خود را به پیش شیر دید
❈۱۱❈
نعرهٔ زد گفت ای مخدوم من
میکُشد این شیرت آخر بیسخن
رو بسوی کاروان فریاد کرد
شیر برجست و ورا بر باد کرد
❈۱۲❈
شیر بر دریّد از یکدیگرش
پاره پاره کرد از پا تا سرش
پس فدای جان سیّد شد غلام
این معانی هست در جامع تمام
❈۱۳❈
چون خلاصی یافت از شیر آن زمان
رفت سوی کوفه آن سید روان
چون بکوفه کرد آن سید مقام
جمع گردیدند خویشانش تمام
❈۱۴❈
گشته بودند آگه آن مردم تمام
از حدیث شیر و قتل آن غلام
زین الم گفتند ما بیدل شدیم
چون کبوتر در غمت بسمل شدیم
❈۱۵❈
شکرها کردیم اکنون این زمان
کز بلای شیر ماندی در امان
در میان شان بود پیری خویش او
مرهمی بهر درون ریش او
❈۱۶❈
بود نام نیک او سید علی
عم یحیی بود آن نقد ولی
گفت قول مصطفی نشنیدهاید
این چنین حالت مگر کم دیدهاید
❈۱۷❈
هرکه باشد بیشک از نسل بتول
کی کند زخم سباع او را ملول
ز آنکه بر آل نبی ای دین پرست
هیچ درّنده نخواهد یافت دست
کامنت ها