عطار:پادشاهی بود احمد نام او رونق اسلام در ایّام او
❈۱❈
پادشاهی بود احمد نام او
رونق اسلام در ایّام او
پادشاهی عادل و با فضل و داد
خاص و عام دهر پیشش سر نهاد
❈۲❈
در زمان او همه اهل علوم
شادمان بودند در هر مرز وبوم
هیچکس در ملک او غمگین نبود
زانکه لطفش عام گشته دروجود
❈۳❈
مرهم درد دل درویش بود
بوددایم پیش حق اندر سجود
دایماً میخواست از حق یک پسر
داد وی را حق تعالی یک گهر
❈۴❈
گوهری از صلب او موجود ساخت
وآنگه او را عابد و معبود ساخت
قابل و بس عاقل و بسیار دان
داشت استعداد و شد اسراردان
❈۵❈
چون بحدّ چارده اندر رسید
خود پدر او را بجان میپرورید
یوسف اندر حسن وداود از نفس
دیدن او خلق را میشد هوس
❈۶❈
صدهزاران دل اسیر غمزهاش
بود سلطان جهان خود بندهاش
دانهٔ خالش هزاران دام داشت
جان آدم را درو آرام داشت
❈۷❈
مردم چشمش دل عشّاق برد
طاق ابرویش ز عالم طاق برد
صدهزاران دل ازو بُد بیقرار
عشق او میکرد جانها را شکار
❈۸❈
چشم خویش فتنهٔ عالم شده
قدّ خویش سایهٔ آدم شده
صد هزاران دل ازو در موج خون
غوطه خوردند و یکی نامد برون
❈۹❈
آفتاب از رشک عکسش تاب زد
خود سهیل طلعتش بر آب زد
صد هزاران بندهاش زرّین کمر
تاج سلطانی بدش خود زیر سر
❈۱۰❈
صد هزاران اسب تازیّ و شتر
بیش بودش با دو صد صندوق درّ
عشق اودر جمله دلها نقش بست
توبهٔ ارباب تقوی را شکست
❈۱۱❈
خلق از عشقش ز قید عقل رست
در هوایش گشت خلقی بت پرست
لیک گنجی داشت در دل از علوم
گنج دنیا پیش آن سیمرغ بوم
❈۱۲❈
عرض میکردند بر وی گنج و مال
او از آن میبود دایم در ملال
گفت یابم رنج من از عرض گنج
گنج معنی بایدم نی گنج رنج
❈۱۳❈
بود او را عقل لقمان حکیم
در میان اهل عرفان بُد سلیم
روی او بود آیت صنع الاه
بود بر رویش دو چشم او گواه
❈۱۴❈
عقل انسان لال گشته پیش او
جمله شاهان جهان درکیش او
چون بدید آن شاه کیخسرو نشان
آن پسر را مستعدیّ آن چنان
❈۱۵❈
گفت یا رب این نعیم خلد را
رهنما شو سوی مردی مقتدا
مقتدائی کودلیل حق بود
در ره حق رهبر مطلق بود
❈۱۶❈
باشد او واقف ز گفتار نبی
در طریقت راه او راه ولی
او بدین مصطفی محکم بود
در طریق مرتضی محرم بود
❈۱۷❈
پس طلب کرد این چنین شیخی بدل
باشد آنکس در معانی جان ودل
مدّتی در این هوس افسرده بود
کی زمانی زین طلب آسوده بود
❈۱۸❈
عاقبت گفتش یکی مقبول راه
هست مردی عارف اندر ملک شاه
هست روشن ملک تو ازنطق او
از همه دنیا بحق آورده رو
❈۱۹❈
وانماید زو همه اسرار حق
لی مع الله آمده درآن ورق
فاضل و عرفان شعاری واقفی
بر همه سرّ معانی عارفی
❈۲۰❈
شاه مردی را بنزد خویش خواند
گفت عرض بندگی باید رساند
از من بیدل بر صاحبدلی
گو که دارد ذوق تو یک مقبلی
❈۲۱❈
رفت آن مرد و سخن از راه گفت
پیش عارف شد سخن از شاه گفت
گفت شه را چون شنید آمد ز دور
اهل حق را کی بود در سر غرور
❈۲۲❈
پس یکی آمد بنزد شاه گفت
میرسد سلطان معنی در نهفت
شه باستقبال او بیرون دوید
در جبین او زمعنی نور دید
❈۲۳❈
شاه چون درویش را در برگرفت
خدمت مردان حق از سر گرفت
برد شاهش سوی خلوتگاه خویش
تا بجوید سوی معنی راه خویش
❈۲۴❈
شه بجای آورد شکر مقدمش
ساخت در راز معانی محرمش
گفت فرزندی مرا حق داده است
در دلش گنج حیا بنهاده است
❈۲۵❈
در دل او میل دنیا هیچ نیست
در سرش از آرزوها هیچ نیست
آرزو دارم که باشد پیش تو
بهره یابد از طریق و کیش تو
❈۲۶❈
کشف اسرار یقین پیدا کند
رو بعقبی پشت بر دنیا کند
کرد آخر چون سخن شه با حکیم
خواند آن فرزند را پیشش سلیم
❈۲۷❈
دید چون درویش آن خلق و وفا
گفت در باطن بود او را صفا
دادهاند او را بسی معنی ز غیب
چونکه در ذاتش نبوده هیچ عیب
❈۲۸❈
گشته او واقف بسی ز اسرار من
در معارف میشود او مؤتمن
حق عطا داده است او را علم وحلم
صافی از درد جهالت شد بعلم
❈۲۹❈
شاه چون بشنید از پیر این سخن
گفت با درویش کی پیر کهن
هم تو عالم هم تو عارف هم حکیم
هم تو درویش و تو دیندار و سلیم
❈۳۰❈
لطف فرما از ره مهرو وداد
این پسر را از کرم باش اوستاد
علم دین و معرفت تعلیم کن
گوش او پرگوهر تعظیم کن
❈۳۱❈
تا شود در خدمتت ای ارجمند
از معارف وز حقایق بهرهمند
از پدر کردش قبول آن پیر راه
گفت ادب باشد ورا خود عذر خواه
❈۳۲❈
آنچه هست از دانش حق پیش من
من باو خواهم رسانم بی سخن
لیک باید از سر خود دور شد
ز آرزوهای جهان معذور شد
❈۳۳❈
سرّ حق گفتن ورا آسان بود
در دل او گر مکان آن بود
سرّ حق گفتن باو نیکو بود
گر بر از حق دلش را خو بود
❈۳۴❈
سرّ حق گفتن بسی مشکل بود
این معانی پیش اهل دل بود
سرّ حق گفتن بهر کس بد بود
ز آنکه او را این معانی رد بود
❈۳۵❈
سرّ حق را من بگویم پایدار
زاو همی ترسم که گردد آشکار
گفت سلطان ای برحمت همنشین
کس نباشد با تو در معنی بکین
❈۳۶❈
گرچه باشد علم معنی خود نهان
تو مکن سرّ خدا را زو عیان
زانکه ما سرّ خدا ظاهر کنیم
پیشت اهل فضل را حاضر کنیم
❈۳۷❈
آنچه حق گفته است تو با او بگو
غیر حق را تو مکن خود جستجو
عارف آن شهزاده را با خویش برد
مدّتی شهزاده پیشش جان سپرد
❈۳۸❈
علم دین و علم معنی خواند و دید
جمله گلهای حقایق را بچید
گشت حاضر بر تمام علم قال
گشت آگاه از طریق اهل حال
❈۳۹❈
گفت با استاد کی گنج علوم
نیست مثلت عارفی در مرز و بوم
چیست کار من که گردم غیب دان
تا که من ثابت قدم گردم در آن
❈۴۰❈
گفت دو چیز است کارت ای مرید
تا شوی تو گنج معنی را کلید
گر بدانی بیشکی واصل شوی
در میان عاشقان مقبل شوی
❈۴۱❈
گر بدانی همره قرآن شوی
در معانی مغز نغز آن شوی
گر بدانی اوّلین و آخرین
پیش تو باشد بمعنی در یقین
❈۴۲❈
گر بدانی این دو معنی رادرست
ملکت اسرار شاهی آن تست
گر بدانی این معانی را درست
کوس سلطانی همه بر بام تست
❈۴۳❈
گر بدانی محرم دلها شوی
در وجود خویشتن یکتا شوی
گفت برگو نکتهٔ سر بسته را
شربتی فرمای این دلخسته را
❈۴۴❈
پیر گفت ای نکتهدان تیزهوش
دو سخن گویم بگیر آن را بگوش
غیر ازین خود نیست در عالم درود
رو تو عود و چنگ را بربند زود
❈۴۵❈
تا نگوید حال مشتاقان بکس
این معمّا گفتهام من هر نفس
لیک گوش کس نیارد این شنید
هست این اسرار من در جان دوعید
❈۴۶❈
غیر ازین دو جمله غوغایست و شور
این معانی من نگویم خود بزور
غیر ازین غیر است درمعنی بدان
زآنکه مقصود تو آمد این بیان
❈۴۷❈
آنچه مقصود است در علم آن بدان
بعد از آن خاموش باش و بیزبان
غیر را محرم بدان اندر سخن
یاد گیر این نکته را این دم ز من
❈۴۸❈
غیر ازین پیوند جان خود مساز
ورنه آرندت ببوته در گداز
غیر ازین چیزی نمیدانم یقین
هست این معنی حقیقت راه دین
❈۴۹❈
غیر ازین درگوش خود نشنیدهام
من بچشم خویشتن این دیدهام
غیر ازین چیزی نمیباید شنید
زآنکه این معنی رهی دارد بعید
❈۵۰❈
غیر ازین کفر است و بی راهیّ مرد
بعد ازین دفتر بکلّی درنورد
شاهزاده چون کلام او شنید
مدّتی در علم میجستی مزید
❈۵۱❈
مدتی خود را باین معنی ندید
عاقبت او گفت پیر خود شنید
چونکه او را وقت خاموشی رسید
گشت خاموش و دگر دم در کشید
❈۵۲❈
دم فرو بست و درین محکم ستاد
مهر اسرار خدا بر لب نهاد
شاه چون دریافت خاموشی آن
گشت آشفته ز بیهوشی آن
❈۵۳❈
هرچه گفت او را جواب او نداد
شه از این حالت بسی شد نامراد
اهل ساز و اهل جشن اهل علوم
جملگی کردند پیش او هجوم
❈۵۴❈
تا شود از صحبت این جمله شاد
وز پریشانی شود او را گشاد
این همه حاضر شد وسودی نداشت
درد او زین هیچ بهبودی نداشت
❈۵۵❈
بعد از آن شخصی عزایم خوان رسید
گفت او را سایهٔ دیوان رسید
من عزایم خوانم و در وی دمم
نیک گردد نقد شاه عالمم
❈۵۶❈
چون امیران جمله خودترسان شدند
جمله پیش آن عزایم خوان شدند
زان عزایم کم نشد هم درد عشق
خود عزایم خوان نباشد مرد عشق
❈۵۷❈
شاه عاجز گشت در احوال او
ماند سرگردان عجب در حال او
شاه گنج بیکران کردش نثار
هیچ درویشی نماندش در دیار
❈۵۸❈
جمله را زر داد و منعم کرد و گفت
خود دعا گوئید بر جانش نهفت
این همه از برکت اسرار اوست
دید او ازمعنی دیدار اوست
❈۵۹❈
رفت پیش پیر او آن شاه و گفت
نقد من خاک درت ازدیده رفت
هرچه میگوئی ز تو میبشنود
غیر روی تو بکس می ننگرد
❈۶۰❈
رحم کن بر جان من ای پیر راه
گوی با او تا کند در من نگاه
خود بفرما تا سخن گوید بمن
بعد از آن در جان من گیرد وطن
❈۶۱❈
گفت پیر راه با شاه جهان
صبر کن تا حال او گردد عیان
سیر فرمایش بهر سوئی ز دهر
تا ببیند جملگی آثار شهر
❈۶۲❈
چون عجایب بیند او گوید سخن
سرّ این معنی بدان و فهم کن
کرد آن شهزاده را آن شه سوار
سیر میکردند در هر مرغزار
❈۶۳❈
پس روان گشتند شاه و شهریار
سیر میکردند اندر لاله زار
پیشتر میراند آن شاه وحید
ناگهان درّاج بانکی در کشید
❈۶۴❈
سوی آن جنگل روان بشتافتند
چون طلب کردند او را یافتند
چون گرفتندش فتاد انرد بلا
دید چون شهزاده آن درّاج را
❈۶۵❈
گفت ای گشته مقیم بیشه تو
چونکه خاموشی نکردی پیشه تو
گر تو خود خاموش میبودی چنین
دشت و بیشه بُد ترا زیر نگین
❈۶۶❈
خود نبود این ذوق خاموشی ترا
اوفتادی لاجرم اندر بلا
این زمان از گفت خود داری فراق
خود ندانستی تو ذوق اشتیاق
❈۶۷❈
از زبان کردی تو سر رادر زیان
این معانی را ندانستی بیان
این زمان کردی تو خود را سوگوار
میبرندت پای بسته زیردار
❈۶۸❈
این زمان کردی دل خود را کباب
چون بدادی تو جواب ناصواب
تو زگفت خود شدی در دام و بند
از سخن گفتن فتادی در کمند
❈۶۹❈
از زبان خودفتادی در رسن
خود زبان تو بود سردار تن
هر زیان بینی تو هست او از زبان
باشد اندر پیش من این سرعیان
❈۷۰❈
شه شنید این نکتهٔ آزاده را
قصّهٔ درّاج و آن شهزاده را
چون سخن گفتن شنید او از ولد
کرد شکر خالق فرد صمد
❈۷۱❈
گفت دادی هر چه جستم ای الاه
هست لطفت جمله اشیا را پناه
پس بگفت آن شه بفرزند عزیز
کای تمامی گشته خود عقل و تمیز
❈۷۲❈
چون در این مدت چنین صامت بدی
شکر کاین ساعت چنین گویا شدی
حال خود را گوی با من ای پسر
تا که گردد کشف بر من این خبر
❈۷۳❈
شاهزاده چون نداد او را جواب
باز شاه اندر تعجّب اوفتاد
خلق میکردند با نطق و بیان
قصهٔ درّاج را با شه عیان
❈۷۴❈
شاه گفتا گوی با من یک سخن
این دل آشفتهام را شاد کن
گر نگوئی تو سخن با من بلند
خویش رادر خاک و خون خواهم فکند
❈۷۵❈
هرچه شه گفت او جواب شه نداد
همچو طفلانی که مادر نوبزاد
شاه ازین معنی برآشفته نگشت
هم بچوبش کوفتند و هم بمشت
❈۷۶❈
پس گشاد از شرم درج با گهر
گفت کز گفتار کم یابم ثمر
گفته استادم بمن کاندر جهان
کس زناگفتن ندید آخر زیان
❈۷۷❈
هست خاموشی رهائی از همه
عاقبت بینی جدائی از همه
هست خاموشی همه فرزانگی
گرچه باشد ظاهرش دیوانگی
❈۷۸❈
شد خموشی ملکت جم در نگین
باشد اسرار خدا با وی یقین
هست خامش آیهٔ صنع خدا
در همه معنی بود او مقتدا
❈۷۹❈
هست خامش از همه غوغا خلاص
فارغ است ازگفتگوی عام و خاص
هست خاموشی ره مردان راه
این معانی کس نداند غیر شاه
❈۸۰❈
هست خاموشی طریق اولیا
شاهد این قول باشند انبیا
کامنت ها