عطار:ای پسر این پند از من گوش کن فرد شوپس جام وحدت نوش کن
❈۱❈
ای پسر این پند از من گوش کن
فرد شوپس جام وحدت نوش کن
هرکه پندم را درون جان نهد
پای خود را برتر از کیوان نهد
❈۲❈
هرکه پندم را بداند چون حکیم
کار او گردد بعالم مستقیم
اولا حق را بدان چون مصطفی
غیر حق را تو مدان در هیچ جا
❈۳❈
غیر حقّ را ازدل خود دور کن
باطن از ذکر خدا معمور کن
پند دویم خویش را آگاه کن
نفس را بشناس و عزم راه کن
❈۴❈
چونکه بشناسی تو نفس خویش را
با خدای خویش گردی آشنا
پند سیم در طریقت خود بکوش
در حقیقت جام وحدت را بنوش
❈۵❈
در حقیقت سرّ حقّ را فهم کن
دم نگهدار و ازو خود وهم کن
سر نگهدار وز معنی دم مزن
کاروان عشق را بر هم مزن
❈۶❈
هرکه او سر معانی را نهفت
غیر حقّ را از درون خویش رفت
پند چارم هرچه گوئی نیک گوی
تا بری از اهل معنی زود گوی
❈۷❈
گوی معنی مرد نیکو گوی برد
زآنکه در ذات خدا او بوی برد
هرکه او را گفت نیکو آمده
خود زبان او سخنگو آمده
❈۸❈
پند پنجم در نصیحت کوش و علم
تا برندت جانب جنّت بعلم
هرکه او علم نصیحت گوش کرد
خویشتن را او ز اهل هوش کرد
❈۹❈
علم باید همچو منصور ای پسر
تا بیابی از وجود خود خبر
پند سادس آنکه قدر خویش دان
تا نیابی اندر این دنیا زیان
❈۱۰❈
قدر مردم نیز هم باید شناخت
مردمان را بایدازپرسش نواخت
قدر درویشان دین واجب شمر
تانیفتی همچو بی دین در سقر
❈۱۱❈
روز اهل الله این اسرار پرس
بعد از آنی کلبهٔ عطّار پرس
پند هفتم راز خود با کس مگو
تا که سرگشته نگردی همچو گو
❈۱۲❈
وآنکه راز خویش را کرد آشکار
پا و سر ببرید او را مرد کار
چونکه بی پا گشت و بی سر در جهان
میکند اسرار معنی را بیان
❈۱۳❈
داغها بر جان او از نازشش
مرد و زن نالیدهاند از نالشش
من فغان دارم ز داغش در جهان
چند گویم من بتو ای بیزبان
❈۱۴❈
تو چه دانی حال اهل درد را
زانکه بی دردی ندیدی مرد را
مرد حق آنست کو با درد زاد
سوزش اسرار او درمیفتاد
❈۱۵❈
بعد از آن عارف چو آن می نوش کرد
همچو نی او عالمی پرجوش کرد
پند هشتم باش با دانا قرین
تا بنام نیک باشی همنشین
❈۱۶❈
هرکه با انسان کامل همره است
حق تعالی ازوجودش آگه است
هرکه با دانا بود دانا شود
او بقرب سرّ او ادنی شود
❈۱۷❈
هر که با اهل دلی دارد نشست
تیر او از چرخ چاهی در گذشت
رو تو کنجی گیر با اهل دلی
تا نیابی از دو عالم حاصلی
❈۱۸❈
رو تو انسان باش و از حیوان گریز
تا بیابی هول روز رستخیز
هر که او در صحبت نیکان نشست
علم معنی را درآورد او بشست
❈۱۹❈
هر که او شد همنشین اهل راز
دایم او باشد بمعنی در نماز
آن نماز او بود در شرع راست
دیدهٔ توحید خود نور خداست
❈۲۰❈
پند تاسع رو ز بد کن احتراز
هست این معنی به پیش اهل راز
از بدان بگریز و با نیکان نشین
تو ایاز خاص باش و شاه بین
❈۲۱❈
هر که بد کرد و بدان را بد نگفت
گشت شیطان خود باو صد بار جفت
گر همی خواهی که رحمت باشدت
بر سرت خود تاج عصمت باشدت
❈۲۲❈
منع بد کن در جهان و راست باش
بندهٔ حق را بحق درخواست باش
پند عاشر زود جهد خیر کن
بعد از آن در ملک معنی سیر کن
❈۲۳❈
هست خیر افزودن عمر عزیز
خیر باشد پیش بعضی از تمیز
خیر باشد خود ستون دین تو
خیر باشد در جهان تلقین تو
❈۲۴❈
خیر باشد شاهی دنیا و دین
خیر باشد با شریعت همنشین
خیر باشد در طریقت راهبر
خیر باشد در حقیقت تاج سر
❈۲۵❈
خیر باشد همنشین مرد حق
خیر برده از سلاطینها سبق
یازده پندم مکن از کف رها
تاخلاصی یابی از نفس و هوا
❈۲۶❈
یک ببین و یک بگونه بیش و کم
تا نباشی پیش دانا متهّم
مغتنم دان خدمت یاران دوست
این روش از مردم دانا نکوست
❈۲۷❈
خدمت مهمان تو واجب دان چو من
خود عزیزش دار چون جان در بدن
در ده و دو هست پند من همین
زینهار از دشمنان دوری گزین
❈۲۸❈
دیو صورت دشمن جاهل بود
صحبت او مرد را مشکل بود
سیزده پند من این باشد عیان
غیر حق چیزی نبینی در جهان
❈۲۹❈
رو تو حق را از کمال حق شناس
ز آنکه حق را می نیابی در لباس
در درون خانهٔ دل کن نظر
تا ببینی نور او را چون قمر
❈۳۰❈
جمله عالم نور او بگرفته است
زاهد خود بین چه غافل رفته است
چارده پند آنکه چون داری بقا
تو غنیمت دار عمر خویش را
❈۳۱❈
عمر خود در کسب معنی صرف کن
تا بماند در جهان از تو سخن
گر تو عمر خویش را ضایع کنی
پس کجا تو خدمت صانع کنی
❈۳۲❈
چون جوانی ای پسر کاری بکن
پیر چون گشتی شود سردت سخن
در جوانی کار این دنیا بساز
تا برون آیی ز کفر و جهل باز
❈۳۳❈
هرکه او اندر جوانی کار کرد
نفس شوم خویش را رهوار کرد
پانزده پندم بیا بشنو ز من
اعتماد خود مکن بر مرد و زن
❈۳۴❈
خود عوام الناس در دین جاهلند
زآنکه ایشان در طریقت غافلند
صد زن نیکو بیک ارزن فروش
کاربند این قول و از من دار گوش
❈۳۵❈
راز هر کس را که زن دارد نگاه
کار خود را سازد او بیشک تباه
گر کنی تو اعتماد در جهان
هم بخود کن تا نیفتی در زیان
❈۳۶❈
رو تو سررادر گریبان کش چو من
پیش خود مگذار هرگز مرد و زن
شانزده پندم بجو بیرنج و غم
تو تن خود پاک دار و جامه هم
❈۳۷❈
در شب تاریک ای یار نکو
زینهاری تو سخن آهسته گو
کم خور و کم خفت و کم آزار باش
در شب تاریک خود بیدار باش
❈۳۸❈
زر بیاران خور بمسکینان بده
صرف کن چون جاهلان آنرا منه
از برای اهل علم و فضل دار
تا بگیری آخرت را در کنار
❈۳۹❈
هفدهم پندم بدان ای محتجب
دایماً از اهل دل جانب طلب
اهل دل باشند نعمتهای حقّ
تو ز درس اهل دل میخوان سبق
❈۴۰❈
تو مده سررشتهٔ ایمان ز دست
تا نیفتی تو از این بالا به پست
هجدهم پندم بخلقان نیک باش
رو بایشان تو بصورت کن معاش
❈۴۱❈
صورت خوبان بود پیشم نکو
هر که این مذهب ندارد وای او
صورت نیکوزکلک و دست کیست
سورهٔ یوسف نمیدانی که چیست
❈۴۲❈
جان من همراه خوبان میرود
همره خوبست آسان میرود
خوب آن باشدکه با غیرت بود
بعد از آنش صورت وسیرت بود
❈۴۳❈
صورت و معنی بود یار وحبیب
او بود درد نهانی را طبیب
نوزده پندم بیا در جان نشان
باب و امّت را تو خدمت کن بجان
❈۴۴❈
هر که خدمت کرد باب خویش را
حوریان گشتند با او آشنا
هرکه امّ خویش را بر سرنشاند
اسم نیکوئیّ او جاوید ماند
❈۴۵❈
هرکه باشد با ادب همراه او
برفراز عرش باشد جاه او
هر که دارد پرورش از مرد غیب
او ندارد در نهاد خویش عیب
❈۴۶❈
هرکه را باشد ادب همراه او
بر فراز عرش زن خرگاه او
هرکه او در اصل معنی راه یافت
همچو سلمان و ابوذر شاه یافت
❈۴۷❈
هر که او وصلت باهل راز کرد
حق ز بهرش باب جنّت باز کرد
هر کرا اقبال و نصرت یار شد
او زعمر خویش برخوردار شد
❈۴۸❈
بیستم پندم اینکه دایم بی سخن
خدمت استاد را شایسته کن
هرکه او اندر جهان استاد دید
کار خود را جمله با بنیاد دید
❈۴۹❈
هر که استادی ندارد مرده است
او بگور تن چو یخ افسرده است
هر که او استاد یا پیری نداشت
او بعالم تخم نیکوئی نکاشت
❈۵۰❈
هر که خواهد در جهان کردی کند
در نهانی خدمت مردی کند
بیست و یک پندم بدان تو ای پدر
خرج خود را در خور دخلت شمر
❈۵۱❈
چونکه علمت نیست کمتر گو سخن
خرج خود در خورد دخل خویش کن
هرکه دخل از خرج خود کمتر کند
خادمان خویش را ابتر کند
❈۵۲❈
هرچه دانا گفت باید خواندنت
هر چه نادان گفت باید ماندنت
دانش دانا ز دنیا برتر است
بلکه از عرش و ملک فاضلتر است
❈۵۳❈
بیست و دوم پند چون پندت دهم
از معانی شربت قندت دهم
هرچه نپسندی بخود ای راز دان
خود بدیگر مردمان مپسند آن
❈۵۴❈
هرکه بشنید این ز غم آزاد شد
خود نبیّ المرسلین زو شاد شد
من سخن را ازکلام حق کنم
مهر غیرش را ز دل مطلق کنم
❈۵۵❈
گفته است حق در کلام خویش این
رو تو «فی النّار یقولون» را ببین
یا برو یالیتنا از پیش گیر
تا نگرداند ترا شیطان اسیر
❈۵۶❈
چون اطعناالله را دانستهای
پس چرا در راه او آهستهای
اصل این آنست نیکوئی کنی
طاعت حق را بجان خوئی کنی
❈۵۷❈
هرکه حق را با رسول او شناخت
غیر را از باطن خود دور ساخت
تخم نیکی کار تا یابی ثمر
طاعتت کم بین بلطف حق نگر
❈۵۸❈
اصل این آنست با خلق خدای
باطن خود را کنی خوش آشنای
خلق را از خود میازار و برو
جان جانان دار و با جان در گرو
❈۵۹❈
صدهزاران شمع باشد در جهان
جمله یک باشد بمعنی این بدان
لیک در معنی بزرگ و خرده هست
آن یکی خورشید و آن یک ذرّه است
❈۶۰❈
قطره و دریا همین حکم وی است
تو همی گوئی که این قطره کی است
تو نه دریا دیدی و نه قطره را
بلکه گم کردی تو خود آن ذرّه را
❈۶۱❈
حال آنکس چون بود بنگر تو هیچ
هیچ بر هیچ است آخر هیچ هیچ
حیف باشد که کشی شمع خودی
بر طریق ظلم باشی و بدی
❈۶۲❈
بیست و سیم پند را از من شناس
اندر آن معنی بکن حق را سپاس
چونکه داده حق ترا وقت خوشی
همدم تو کرده یار بی غشی
❈۶۳❈
تن درستی و حضور خاطری
همزبانت نکته دانی حاضری
گوشهای و گوشهای و گوشهای
توشهای و توشهای و توشهای
❈۶۴❈
این چنین دولت غنیمت دار تو
روز و شب پیوسته حق را شکر گو
بیست و چارم پند من بشنو بجان
پس بود پند تو پند دیگران
❈۶۵❈
پند اگر گوید کسی را واعظی
آن بر احوال تو باشد حافظی
حرف راز خویش و کار خود عیان
بر زنان و بنده و کودک مخوان
❈۶۶❈
تانگردی خوار و مسکین و حقیر
بعد از آن جوئی زاحمق دستگیر
بیست و پنجم پند درویشان خوش است
خود مقام صلح با خویشان خوش است
❈۶۷❈
دیگری از جمع بی اصلان وفا
زینهاری تو مجو در ملک ما
خود وفا بد اصل را نبود بدان
هست پیش اهل دل این خود عیان
❈۶۸❈
شد وفا پیش محقّق ای پسر
رو وفا از او بجان خود بخر
یار ما باشد وفا دارم هله
از وفاداران نباشد خود گله
❈۶۹❈
هرچه آید بر سرت رو صبر کن
خود گله نبود ز یار خوش سخن
خود درخت اصل دارد بارها
خود بموسی گفته او اسرارها
❈۷۰❈
کمتر از چوبی نهای ای روح پاک
من ز دست تو کنم این جامه چاک
جنگ با ارباب ایمان نیک نیست
ساختن ایوان و کیوان نیک نیست
❈۷۱❈
جنگ باید بهر بی دینان دین
خود مسلمان را نباشد هیچ کین
جنگ را بگذارو خوش کن آشتی
نیک بین چون تخم نیکی کاشتی
❈۷۲❈
اصل ایمان آنکه بی آزار باش
دایم از آزار جو بیزار باش
بیست و شش پندم شنو آزاد باش
در مقام تنگنائی شاد باش
❈۷۳❈
کدخدا در خانهٔ مردم مرو
کشتزار خویش را خود کن درو
هیچکس از خویش و ازبیگانهات
خود نسازی کدخدای خانهات
❈۷۴❈
هست اینها بهر فرزند ای پسر
چونکه پیدا شد غم ایشان بخور
ورکنی فرزند خود را کدخدا
در شریعت شو تو او را رهنما
❈۷۵❈
تا سلوک او همه نیکو بود
با عیال خویشتن خوشخو بود
بیست و هفتم پند بشنو بیقصور
بدمکن با کس که تا بینی حضور
❈۷۶❈
بدمکن زنهار در نزدیک خلق
تا نیفتد رشتهٔ قهرت بحلق
کذب را اندر زبان خود میار
تا نیگرد دیدهٔ صدقت غبار
❈۷۷❈
غیبت کس را برون کن از دلت
تا درآید رحمت حق از گلت
رو تو در راه شریعت فرد شو
طالب مردان کوی درد شو
❈۷۸❈
چند باشی همچو زن نادان بیا
خود زبان بد برون کن همچو ما
از زبان بیزبانان گو سخن
وآن سخن را رو تو نیکو فهم کن
❈۷۹❈
راز را در شرع مبهم گفتهاند
دُر باسرار حقیقت سفتهاند
ز آنکه قدر دُر چه داند مفلسی
باید آن را عارفی نه هر کسی
❈۸۰❈
خر چه داند قدر زر را ای پسر
عام داند مهره خر را ای پسر
بیست و هشتم پند برگویم ترا
کز پی دنیا مدو تو جابجا
❈۸۱❈
چند زر پیدا کنی از بهر جاه
جان و جسمت در طلب گشته تباه
عاقبت در صد پشیمان آردت
بلکه خود در پیش شیطان آردت
❈۸۲❈
گویدت ای وای بر احوال تو
حال تو از حبّ زر شد نانکو
من ز فرمانش چو سر بر تافتم
این همه گنج فراغت یافتم
❈۸۳❈
کار آن باشدکه برخوانی کلام
کاندر آن باشد رضای حق تمام
در عبادت کوش و در کار خدا
پیشهٔ خودساز شرع مصطفی
❈۸۴❈
بیست و نه پندم بیا بشنو تمام
پیش بداصلان مکن هرگز مقام
خود بایشان ای پسر خویشی مکن
رخنه در اطوار درویشی مکن
❈۸۵❈
بیخ دین خشکست خود بد اصل را
دان که او قابل نباشد وصل را
هر که دارد اصل او قابل بود
در مقام نیستی واصل بود
❈۸۶❈
هرکه او را اصل ایمان همره است
او زاصل کارخانه آگه است
تو ز بد اصلان ببُر پیوند را
دور گردان از بر خود گند را
❈۸۷❈
پند سیام گوش کن فرزند من
کردهای از مهر چون پیوند من
پند دارم من ز گفت اولیا
با تو گویم تا بگوئیم دعا
❈۸۸❈
زآنکه پند از جان مشفق دادمت
سی پیام از علم ناطق دادمت
کامنت ها