عطار:بود سلطانی بصورت چون پری عکس رخسارش چو مهر خاوری
❈۱❈
بود سلطانی بصورت چون پری
عکس رخسارش چو مهر خاوری
همچو اویی مادر گیتی نزاد
خاطر خلقان ز عدلش بود شاد
❈۲❈
گرچه کودک بود شاه ملک جم
بود ز آثار بزرگی محترم
خود بزرگان و اکابر صد هزار
بهر دیدارش بعالم بیقرار
❈۳❈
جملهٔ خلقان ز فیضش بهرهمند
عارفان بوده ز زلفش درکمند
بود ابوالقاسم ورا اسم شریف
بود اندر تازگی چون گل لطیف
❈۴❈
چند گاهی بود او با عدل وداد
پس بدست او وزیری اوفتاد
من بعصرش گوشهای خوش داشتم
غیر حق را پیش خود نگذاشتم
❈۵❈
منع شاهان از بدی کردی همو
تاج شاهان را ربودی همچو گو
خلقی آسوده بعصرش همچو من
ظلم را پیشش نبوده خود سخن
❈۶❈
من بعصر او حضوری داشتم
تخم عصرش را بمظهر کاشتم
مظهرم در عصر او ختم الکتاب
رو کتاب آخرین دریاب یاب
❈۷❈
زآنکه آخر معنی اوّل بود
در شریعت کامل و اکمل بود
در دم آخر بمظهر دم زنم
و از ولای آل حیدر دم زنم
❈۸❈
غیر این دم خود مرا نبود دمی
ریش و دردم را بود او مرهمی
ریشها دارم ز دشمن صد هزار
لیک مرهم نیز دارم بیشمار
❈۹❈
مرهم من حیدر و اولاد اوست
لاجرم این ریش و زخم من نکوست
مظهرم باشد ترا امن و امان
لیک پنهان دار او را از بدان
❈۱۰❈
مظهرم دارد هزاران بحر درّ
رو تو جیب معرفت را کن تو پُر
مظهرم باشد نهفته از بدان
بلکه او گردد زچشم بد نهان
❈۱۱❈
از بدان در امن باشد مظهرم
شیخ من بسیار خوانده جوهرم
هست مقصودم از این گفتن بتو
تابدانی سرّ اسرارش نکو
❈۱۲❈
روز و شب آن شاه را دنبال بود
گفت او ترغیب جاه و مال بود
متّفق گشتند با او مردمان
شاه هم بر تافت از عدلش عنان
❈۱۳❈
شه بایشان داد حکم و داوری
کار ایشان بود ظلم و کافری
شیخ خرقانی از آن آگاه شد
خاطرش با درد و غم همراه شد
❈۱۴❈
روز دیگر چون امیران آمدند
پیش شیخ دین دلیران آمدند
بانگ بر زد گفت کای جمع کثیر
عاقبت گردید در محنت اسیر
❈۱۵❈
خود بترسید از خدا و قهر او
هست مردم خلق و عالم شهر او
عالم وآدم همه او آفرید
آسمان را با زمین کرد او پدید
❈۱۶❈
هرچه از هستیست جمله هست ازوست
غیر این معنی همه رنگست و بوست
خود شما خواهید ملک وبندهاش
خود بخاک و خون کنید افکندهاش
❈۱۷❈
زو بترسید و جلال و قهر او
ورنه آویزد شما را از گلو
قهر او ملک جهانی کشته است
چرخ هم از هیبتش سرگشته است
❈۱۸❈
هرکه با خلقان بظلم آمد برون
عاقبت گردد ز قهرش سرنگون
ترک ظلم و جور و بیدادی کنید
وز عدالت فکر آزادی کنید
❈۱۹❈
گر شما از ظلم میدارید امید
بیخ عمر خویشتن را میبرید
چون شنیدند این سخن از شیخ دین
جمله ترک ظلم کردند از یقین
❈۲۰❈
چند گاهی چون برآمد زین سخن
باز نو کردند آن ظلم کهن
باز چون بشنید شیخ آن حال را
گفت از کف میدهید اقبال را
❈۲۱❈
گشت دولتشان نکو چون بَدبُدند
همچو مست خمرایشان بیخودند
خلق را از ظلم سرگردان کنید
خانهٔ خود را از آن ویران کنید
❈۲۲❈
بازکردند آن نصیحت را قبول
لیک میکردند دلها را ملول
شیخ چون دانست آن کار وهنر
گفت با ایشان نمیگویم دگر
❈۲۳❈
دان که اوّل ملکشان گردد خراب
جمله را خواهد شدن دلها کباب
چون نگشتند از نصیحت رهنمون
دانکه خواهد گشت دولتشان نگون
❈۲۴❈
خلق وملک و شاه سرگردان شوند
عاقبت از ظلم و کین ویران شوند
چون شنیدند این وزیران آمدند
باز پیش شیخ میران آمدند
❈۲۵❈
شیخ با ایشان ازین معنی نگفت
قهر حق را دم نزد ز ایشان نهفت
جمله گفتند ای امین و مقتدا
در شریعت در طریقت پیشوا
❈۲۶❈
رفته است این شاه ما از ره تمام
پیش ما این ظلم نبود والسلام
پیش شه گفتند جمعی بر ملا
اندرین معنی نباشد جرم ما
❈۲۷❈
شیخ چون بشنید آمد پیش شاه
کرد آن شهزاده باغی را پناه
شیخ دین را راه پیش خود نداد
شیخ گفتا یا الهی از تو داد
❈۲۸❈
بشنوی تو نالههای مرد و زن
از سر ظالم بقهرت پوست کن
بعد از آن آن شیخ از ملکش برفت
قطب حق از ملک آن سرکش برفت
❈۲۹❈
شه رعیّت را بصد تهمت بسوخت
خلق را از آتش محنت بسوخت
زر بسی بگرفت و بس لشگر کشید
سوی ملک دیگران خنجر کشید
❈۳۰❈
او برفت و ملکت عالم گرفت
مال مسکینان هم او بیغم گرفت
چون کمالی یافت در ظلم آن پسر
گشت با او لشکرش زیر و زبر
❈۳۱❈
بود درآن ملک سرداری حقیر
کرد شاه و لشکرش را او اسیر
شاه را کشت و سرش را پوست کند
این عمل شاهان عالم راست پند
❈۳۲❈
رفت شاه و لشکر و اهل و عیال
ماند اندر گردن شه آن وبال
گر نکردی ظلم ویران کی شدی
عاقبت در نار سوزان کی شدی
❈۳۳❈
گر شنودی او سخن سلطان شدی
در ممالک صاحب فرمان شدی
حق از او راضی بُدی و خلق هم
پیش شیخ دین نگشتی متّهم
❈۳۴❈
چون سخن نشنید سر بر باد داد
خود ترا این پند از من باد یاد
هرکه زو آید جفا بیند جفا
درگذر از ظلم تا یابی صفا
❈۳۵❈
پادشاه و میر و قاضی و بزرگ
هست قدر برّه ایشان را چو گرگ
مال مسکینان حلال خود کنند
باعث نقص و وبال خود کنند
❈۳۶❈
دان رعیّت برّه و ایشان چو گرگ
دین خود را هیچ کردندی چو ترک
دین ترکان ظلم باشد در جهان
واقفند از این سخن کارآگهان
❈۳۷❈
بعد از این آیند ترکان در جهان
آید این عطّار از ایشان در فغان
بعد من بینند از ترکان عذاب
عالم از ترکان شود یکسر خراب
❈۳۸❈
برندارد سلطنت شان در جهان
عاقبت ویران شودشان خانمان
هرکه او عادل بود سلطان شود
همره عطّار جاویدان شود
❈۳۹❈
هست سلطان آنکه سلطانی کند
با رعیّت حکم انسانی کند
هرکه او عادل بود سرور بود
همره او خواجهٔ قنبر بود
❈۴۰❈
عدل باشد کار انسان ای پسر
نی کزو باشد جهانی در ضرر
عدل کن ای تو غریب این جهان
پیشتر ز آنکه برندت بینشان
❈۴۱❈
عدل کن چون پنج روزت مهلت است
گر کنی عدل آن کمال حکت است
عدل کن با شهسوار روح و تن
تا شود ملک جهان او را وطن
❈۴۲❈
عدل کن تا کفر بگریزد ز تو
مالک دوزخ بیاویزد ز تو
عدل کن باری مشو مغرور جاه
تا شوی در هر دوعالم پادشاه
❈۴۳❈
عدل کن مثل نبیّ المرسلین
تا که باشی همنشین حور عین
عدل کن کین عدل تاج و ملک تست
جای شاهان جهان در فلک تست
❈۴۴❈
عدل کن تا تاج ماند بر سرت
جام آزادی دهند از کوثرت
عدل کن تا شاه مصر جان شوی
همچو یوسف باز باکنعان شوی
❈۴۵❈
عدل کن تا تو سلیمانی کنی
همچو اسکندر تو سلطانی کنی
عدل کن تا کشتی نوحت دهند
همچو ابراهیم مفتوحت دهند
❈۴۶❈
عدل کن تا مصطفی خم خواندت
مرتضی در پیش خود بنشاندت
عدل کن تا من خلیفه دانمت
عاقبت نیکو صحیفه دانمت
❈۴۷❈
عدل کن تا عدل بینی از خدا
رو بعدل اولیا کن التجا
عدل کن گر ذوق داری حور عین
ایستاده خودبعدلت این زمین
❈۴۸❈
عدل کن تا پاسبان دین شوی
شادگردی گر تو عدل آئین شوی
عدل کن تا بر جهان سروری
ورنه در ملک جهانی بی سری
❈۴۹❈
عدل کن تا شاه ترکستان شوی
والی ملک همه ایران شوی
عدل کن تا ملک آبادان شود
روح پیغمبر ز تو شادان شود
❈۵۰❈
عدل کن تا راه یابی پیش حقّ
رو بدان از مظهر من این سبق
عدل کن در عدل کام دل ستان
تا دمد در جنّتت صد بوستان
❈۵۱❈
هرکه عادل گشت پر انوار شد
بر طریق خواجه عطّار شد
هرکه عادل گشت او مردانه شد
او ز مذهبهای بد بیگانه شد
❈۵۲❈
من ز عدل خواجهام عادل شدم
در علوم دین حق کامل شدم
من زعدل خواجهٔ خود بندهام
شادی جان را بجانان زندهام
❈۵۳❈
من غلام قنبر و فیروزیام
مقبلم بخت و سعادت روزیام
در کتاب من خوش آمد کم بود
این کتابم در یقین محکم بود
❈۵۴❈
دان خوش آمد گفتن از ترس و طمع
من نترسم وز طمع جویم ورع
این کتاب من بود گنج فتوح
میکند آگاهت از کشتی نوح
❈۵۵❈
جهد کن تا مظهرم آری بکف
واندر آن برخوان تو سرّ من عرف
مظهر من نور حیدر آمده
همچو خورشیدی منوّر آمده
❈۵۶❈
مظهرم پنهان بود از چشم غیر
بعد من آید برون آخر بسیر
سیر او باشد بملک اولیا
رو تو او را میطلب در ملک ما
❈۵۷❈
در زمان آخرین یابد ظهور
بخشد او اهل معانی را حضور
جاه و ملک و مال را نبود مجال
پیش درویشان دین با ذوق و حال
❈۵۸❈
ذوق و حال ما درونها سوخته
خرقهٔ مستان خود بردوخته
در درون جبّهاش الله بین
خود باو منصور راهمراه بین
❈۵۹❈
هرکه عادل گشت اومنصور شد
دین و دنیایش همه معمور شد
عدل باشد نور عاشق در وصال
عدل باشد نزد نااهلان وبال
❈۶۰❈
من بعقل خود شناسم عدل را
تو بظلم و جهل کردی اقتدا
اقتدای من به حیّ لاینام
اقتدای تو بظلم و جور عام
❈۶۱❈
شمعها بینم بعدل افروخته
وز شعاعش جسم ظالم سوخته
هرکه دارد عدل ایمان زآن اوست
پرتو خورشید در ایوان اوست
❈۶۲❈
هرکه دارد عدل او محمود شد
در دوعالم مقصد و مقصود شد
هر که دارد عدل او مرد خداست
دایماً با یاد حقّ اندر دعاست
❈۶۳❈
هر که دارد عدل جام هم اوست
در حقیقت عیسی مریم هم اوست
عیسی مریم بعادل همنشین
مصطفا دارد باو همّت یقین
❈۶۴❈
مرتضایش فتح و نصرت آمده
اولیایش مانع ظلمت شده
هرکه عادل گشت چون خورشید تافت
او بهشت عدن را بیشک بیافت
❈۶۵❈
هرچه خواهی کن ترا کردم بحل
لیک عدلت کن بخطّ خود سجل
عدل پیش مصطفا و آل اوست
در معانی همچو روی او نکوست
❈۶۶❈
عدل پیش مصطفی و آل اوست
خوی عادل همچو روی او نکوست
همچو آل مصطفی تو عدل کن
پیرو ایشان تو باشی بی سخن
❈۶۷❈
رو تو فعل غیر را در خود مبین
زآنکه هست این فعل شیطان لعین
بگذر از غیر و براه او خرام
تا نگردی در جهان رسوا چو عام
❈۶۸❈
عام باشد خود بشیطان همنشین
او ندارد در شریعت هیچ دین
خاص او خود علم دین آئین بود
علم آن دان کز برای دین بود
❈۶۹❈
گر بدانی علم عطّار ای پسر
کی ترا دیگر بود پروای سر
علم اسرار و معانیّ کلام
پیش عطّار است جمله والسّلام
❈۷۰❈
گر بدانی حالت عطّار را
تو بدانی اصل و حال و کار را
گر طریق عدل را ورزی نکو
مصطفی آخر بگیرد دست تو
❈۷۱❈
چون توئی عطّار مسکین را طبیب
دست ما و دامن تو یا حبیب
خود طبیب درد بیماران توئی
دردهم هست از تو و درمان توئی
❈۷۲❈
خلق را ظالم ز دینت دور کرد
ظلم ظالم خود مرا رنجور کرد
درد دارم من ز دست ظالمان
چون از ایشان نیست دین اندر امان
❈۷۳❈
درد دارم من ز ظلم بد بسی
لیک گفتن می نیارم باکسی
بوذر غفّار چون در نار رفت
نار پیش نور او گلزار رفت
❈۷۴❈
هرکه او را ظلم نبود بوذر است
او بجان و دل محبّ حیدر است
رو چو سلمان خدمت شاهی بکن
یا چو بوذر توشهٔ راهی بکن
❈۷۵❈
اوست سلطانی که عادل نام اوست
کوس سلطانی جان بر بام اوست
هر که دارد ظلم حق دان دشمنش
طوق لعنت باشد اندر گردنش
❈۷۶❈
من زعدلت طوق دارم صد هزار
گردنم ز آن منّت اندر زیر بار
من گنه کارم خدا را عفو کن
مکرما وجور ما را عفو کن
❈۷۷❈
من گنه کارم ز ذکر و ورد خویش
شرمسارم من بسی از کرد خویش
من گرفتارم بجور روزگار
یا الهی بنده را بیرون بیار
❈۷۸❈
من گنه کارم در این دنیای دون
کرده چون دنیا مرا خوار و زبون
من گنه کارم چو از کردار خود
ماندهام شرمنده از گفتار خود
❈۷۹❈
من گنه کارم ز قید این جهان
یا کریم از قید ما را وارهان
من گنه کارم ولی عفو آن تست
جمله جان عارفان بریان تست
❈۸۰❈
من گنه کارم به پیشت ای رحیم
رحمتی بر جان عطّار ای کریم
کامنت ها