عطار:بازهم نقلی ز شبلی گویمت بر کنار بحر معنی جویمت
❈۱❈
بازهم نقلی ز شبلی گویمت
بر کنار بحر معنی جویمت
بود در بغداد عالی مسجدی
واندر آن مسجد نشسته عابدی
❈۲❈
کامل و دانا بُد و پرهیزکار
علم معنی بود او را برقرار
گفت با شبلی که ای شیخ نکو
خیز وبهر عاشقان وعظی بگو
❈۳❈
بر سر منبر نصیحت کن بخلق
زآنکه باشد حیلهشان در زیر دلق
گویشان خود را بحق دارید راست
کو درون جبّه همراه شماست
❈۴❈
گر کنی آن بد بدی آید بتو
ور کنی نیکی تو یابی نیک ازو
چون شنید این رمز را شیخ کبار
رفت بر بالای منبر بی قرار
❈۵❈
تادهد پند و نصیحت خلق را
افکند از بر ریائی دلق را
ترک زرّاقی وسالوسی کنند
تن ز مذهبهای نسناسی زنند
❈۶❈
چون بمنبر رفت شیخ اوستاد
او قیامت را بیاد خلق داد
خلق را از هیبتش ترساند او
دست خود بر عارفان افشاند او
❈۷❈
گفت دل را بازبانت راست کن
بعد از آن خود راز حق درخواست کن
ظاهر و باطن ز ناحق دور دان
غیر این معنی ندارم با تو کار
❈۸❈
جمع خلقان شیخ را منظور بود
غافل ازمعنی طور ونور بود
ناگهی چشمش بنوری افتاد
که بر او کردی سلام آن پاکزاد
❈۹❈
چون شنید از شیخ نوری او سلام
پس علیکش گفت شیخ خوش کلام
نوریش گفتا که ای شیخ کبیر
تو نداری اندرین دنیا نظیر
❈۱۰❈
علم تو باشد کلامی بانظام
لیک علمت را ندانی تو مقام
حق نباشد راضی از علم کسی
کو نیارد در عمل آنرا بسی
❈۱۱❈
افتد آخر او به گرداب اجل
گر نکرده او بعلم خود عمل
آن اجل او را برد در قعر چاه
او نیابد هیچ جا آخر پناه
❈۱۲❈
گر عمل داری درین علمی تو نیک
ور عمل نبود ترا بگریز لیک
زود از این منبر فرودآ ای سلیم
تا بیابی ملک جنات النعیم
❈۱۳❈
چون شنید این نکته را شبلی زوی
او وجود خویشتن را کرد طی
آنچه او فرمود اندر خود بیافت
پس فرود آمد ز خلقان روی تافت
❈۱۴❈
او از آن منبر فرود آمد چو باد
رو بسوی خانهٔ ویران نهاد
رفت و از خانه نیامد او برون
چار ماه متّصل میخورد خون
❈۱۵❈
بُد غذای او همه خون جگر
او سیاست را نمیدانی مگر
هر که بر منبر سخنگو گشته است
در سخن گر جمله نیکو گشته است
❈۱۶❈
چون بدانست او سخن را و بگفت
زآنکه این سرّیست اندر جان نهفت
ورندارد خود چه باشد حال او
خلق کی پندی برند از قال او
❈۱۷❈
هرکه نی از خلق و از خود رسته است
بروی ابواب معانی بسته است
واعظی باشد مقلّد این بدان
زینهار او را تو خود انسان مخوان
❈۱۸❈
کرد واعظ چون فضولی ورد خود
کی به پند او بکار و کرد خود
زآنکه در علم و عمل کم کرده رو
پند دادن خلق را نبود نکو
❈۱۹❈
تو برو خود را نصیحت کن چو من
تا دهندت جام معنی بیسخن
هستی خود را ز خود بردار تو
تا بدانی معنی اسرار تو
❈۲۰❈
هیچ میدانی که منبر جای کیست
در جهان معرفت غوغای کیست
هیچ میدانی که گفته از کلام
چون نمیدانی چگویم والسّلام
❈۲۱❈
مرتضی بر منبر او را پاک گفت
راه شرعش از خس و خاشاک رفت
چون کلام الله را معنی بخواند
غیر هفده تن به پیش او نماند
❈۲۲❈
جمله رفتند و ازو رو تافتند
دین و اسلام دگر را یافتند
رو تو ای واعظ که چون ایشان نهٔ
تو بمعنی در مثال آن نهٔ
❈۲۳❈
خود تو دم درکش که گردم میزنی
جسم وجان خویش بر هم میزنی
خویشتن سوزان بسان شمع کن
عشق و عرفان و معانی جمع کن
❈۲۴❈
چون ترا گردد میسرّ این مقام
تو نیفتی همچو آن واعظ بدام
واعظان دارند دامی بهر خلق
تا درآویزند ایشان را بحلق
❈۲۵❈
دام در حلقی که محکم کرد و بست
خوش حماری دید وزودش برنشست
کرد واعظ از حماقت در چهش
عاقبت گردید شیطان رهش
❈۲۶❈
راه حق دیگر بود ای یار من
کنج خلوت با ریاضت کار من
گوشهٔ خلوت ز غیرش پاک کن
جامهٔ صورت ز معنی چاک کن
❈۲۷❈
خوش درآ در کنج خلوت خانهای
رو بچین از خرمن من دانهای
تا خلاصی یابی از این دام تن
پس شود خوشگو زبانت در سخن
❈۲۸❈
از سجن پرّیدهام تا لامکان
پیش حق دارم بمعنی آشیان
کن تو مرغ معنیت پرّان چو من
تا بکی مانی درین زندان تن
❈۲۹❈
هرکه از تن دور شد او نور یافت
همچو موسی جای خود بر طور یافت
همچو عاشق باش واصل ای پسر
کاروان رفتند و میپرسی خبر
❈۳۰❈
ای بمانده از ره و از کاروان
زار مانده در بیابان جهان
بی کس و بی یار و بی خویش و تبار
اندر این زندان فتاده سوگوار
❈۳۱❈
عاقبت راه فنا باید گرفت
توشهٔ ملک بقا باید گرفت
چون نداری هیچ هیچی ای پسر
چند گویم من بتو ای بیخبر
❈۳۲❈
رو ز خودآگاه شو چون پیر راه
تا بود همراه تو سرّ الاه
گر شوی عاشق بمعنی زندهای
پیش محبوب حقیقی بندهای
❈۳۳❈
رو تو معنی دان شو و از غیر بُر
تا بیابی جام وحدت را تو پر
هرکه یک قطره ز جام او چشید
بیشکی او روی جانان را بدید
❈۳۴❈
دیگرت با وعظ گفتن کار نیست
چون ترا اندر نظر اغیار نیست
گر تو دانائی بدان عطّار را
تو بخوان از مظهرش اسرار را
❈۳۵❈
تا شوی دانا تو درعلم تمام
اصل این معنی همین دان والسلام
کامنت ها