عطار:بودم اندر تون بوقت کودکی داده از کف رشتهٔ آسودگی
❈۱❈
بودم اندر تون بوقت کودکی
داده از کف رشتهٔ آسودگی
زار و بیمار و ضعیف و ناتوان
مانده از من یک رمق از نیم جان
❈۲❈
هشت ماه متّصل بیمار و زار
بودم افتاده بکنجی سوگوار
همچونی بگداخته اعضای من
رفته بود از کار سر تا پای من
❈۳❈
مادر از جانم طمع ببریده بود
در جنان حالم پدر هم دیده بود
جان خویشان جمله در درد و محن
ساختندی از برای من کفن
❈۴❈
ناگهم ضعف غریبی در ربود
مادرم ز آن جامه پاره کرده بود
چون زخود رفتم بزاریدم بسی
دیدم آخر خوش به بالینم کسی
❈۵❈
گفت ای کودک نترسی ز آنکه من
همچو جان باشم ترا اندر بدن
میکنم درد ترا اینک دوا
تابگوئی در جهان اسرار ما
❈۶❈
من ترا حالی ببخشم از کرم
تا شوی در پیش دانا محترم
درجهان گفت تو گردد همچو در
بحر و برگردد از آن دُر جمله پر
❈۷❈
بعد از آن مالید دست خود بمن
زآن یدالله خوانمش در انجمن
اندر آن حالت مرا امید آن
تا کند آن شه بمن اسمش عیان
❈۸❈
گفت ای عطّار خواهی نام من
گویمت تاتو بنوشی جام من
نام تو عطّار و نام من علی است
هرکه دارد حبّ من در جان ولی است
❈۹❈
هستم اندر قرب حقّ از واصلان
خود مرا میدان تو شاه مقبلان
این بگفت و شد روان آن شاه زود
سوختم بر آتش شوقش چو عود
❈۱۰❈
شد عرق بر من روان چون آب جوی
گشت پیدادر تن من رنگ و بوی
جمله گفتند این عرق از مرگ زاد
گفتم ای یاران شما باشید شاد
❈۱۱❈
خود مرا جانی ز جانان آمده
پیش من شاه سلیمان آمده
من ز راه مرگ رخ برتافتم
از دم عیسی دمی جان یافتم
❈۱۲❈
خود مرا حق داد جان نو ز نور
من ندارم ذوق رضوان و قصور
خود مرا شاه ولایت پیش خواند
از سگان آستان خویش خواند
❈۱۳❈
من غلامی از غلامان ویم
خاک راه دوستاران ویم
من که عطّارم ز بحرش قطرهٔ
پیش خورشید ویم چون ذرّهٔ
❈۱۴❈
زین حکایت جان ایشان شاد شد
خانهٔ ایمانشان آباد شد
جمله میراندند با هم این پیام
شد زیاده اعتقاد خاص و عام
❈۱۵❈
قرب صد سال است و کسری زین سخن
کو نشسته در میان جان من
من ز لطف او بحق بینا شدم
من ز نطق او بحق گویا شدم
❈۱۶❈
من زخاک پای او برخاستم
ملک دنیا را بنطق آراستم
چون مرا عطار خواند آن شاه جان
من شدم عطّار در ملک جهان
❈۱۷❈
خود پدر چون جدّ من عطّار بود
نسبتش از فرقهٔ انصار بود
من شدم عطّار در ملک سخن
عالمی پر شد ز عطّار من
❈۱۸❈
من شدم غوّاص معنیّ کلام
ملک معنی ختم شد بر من تمام
داد چون عطّار را نورو ضیا
شد معطّر عالم از عطر وفا
❈۱۹❈
دین و دنیایم ازو روشن شده
باغ جان و دل از او گلشن شده
ای ترا عطّار جویا آمده
مهرت اندر وی هویدا آمده
❈۲۰❈
ای تو نور مظهر و اسرار غیب
سربرآورده تو پاکان را ز حبیب
ای که عقل کلّ ز تو حیران شده
عشق در کوی تو سرگردان شده
❈۲۱❈
هرکه را لطف تو کرد از اهل دید
او جنید وقت گشت و بایزید
درولایت انبیا را راهبر
درهدایت اولیا را تاج سر
❈۲۲❈
معنی تو همره هر کس که بود
او زمیدان گوی معنی را ربود
ای که عقل کل ز تو حیران شده
عشق درکوی تو سرگردان شده
❈۲۳❈
صدهزاران همچو عطّار این زمان
گشته همچون پشّه پیشت بیزبان
من چه گویم تا کنم اثبات تو
حقّ تواند گفت وصفت ذات تو
❈۲۴❈
حبّش ایمان شد بهر دل راه یافت
همچو خورشید است کو بر ماه تافت
گر تو خواهی جان انور باشدت
سرّ نگه میدارتا سرّ باشدت
❈۲۵❈
اولیا با مهرش ایمان داشتند
لاجرم از خلق پنهان داشتند
نور پاکش بر دل پاکان بتافت
زآن بحق دلهای پاکان راه یافت
❈۲۶❈
تافت نورش بر جنید و بایزید
ز آن سبب گشتند در عالم وحید
هرکه او چون بوذر و قنبر بود
پاک طینت لاجرم سرور بود
❈۲۷❈
نور او چون بر دل بصری بتافت
چون کمیل او جانب حق راه یافت
هرکه از مهرش مکرّم میشود
همچو ابراهیم ادهم میشود
❈۲۸❈
گاه ذوالنّون را شده یار و رفیق
گه شد همراه نورش با شقیق
که حبیبی را نوازد از عجم
گاه طائی راکند او محترم
❈۲۹❈
گاه معروف و سرّی و گه جنید
گاه چون نورّی و شبلی کرده صید
بوتراب و شیخ یحیی و معاذ
جمله را بوده است او میر و ملاذ
❈۳۰❈
شه شجاع و یوسف و ابن حسین
یافتند از نور مهرش زیب و زین
احمد عاصم ابوسفیان ثور
زو همه گشتند مشهوران دور
❈۳۱❈
گاه چون عبدالله ابن جلا
داده سهل آئینهٔ دل را جلا
احمد حوّاری و فضل و بشرهم
حافی و نامی شدند و محترم
❈۳۲❈
بوعلی دقّاق و بوالقاسم قشیر
همچو نصر آبادیش بوده نصیر
همچو بویعقوب پیر نهر جور
داده با او خضر و دیده فیض و نور
❈۳۳❈
پیر حاجات از غلامان وی است
خواجه عبدالله هم زان وی است
بوده بویعقوب و بوالفضل حسن
همچو عبدالله مبارک زو علن
❈۳۴❈
تافت نوری بر دل منصور ازو
عالمی شد زان نواپرنور ازو
حفص حداد و دگر خیری بدور
کردهاند از مهر او میری بدور
❈۳۵❈
بوسعید بن ابوالخیر آن زمان
لاف مهرش زد بجنّت برد جان
بو نجیب سهروردی و شهاب
خوردهاند از جام مهر او شراب
❈۳۶❈
هرکه از مهرش بحق گویا شده
همچو نجم الدّین ما کبری شده
بوده مجدالدّین و سعدالدّین مدام
چون علی لالابجان او را غلام
❈۳۷❈
سیف با خرزی دگر بابا کمال
یافتند از فیض جود او کمال
هرکه مهرش داشت او خاموش بود
این سخن تا این زمان سرپوش بود
❈۳۸❈
این زمان کرد اوعیان اسرار را
تو بدین تهمت مکن عطار را
هرکه راهی یافت اندر راه حق
شد ز نور مهر او آگاه حق
❈۳۹❈
جان ما از مهر او پر نور شد
خاک نیشابور از او پرنور شد
هرکه دارد حبّ حیدر راه یافت
همچو خورشیدی که او بر ماه تافت
❈۴۰❈
هرکه دارد حبّ او ایمان برد
کی ازو ایمان و دین شیطان برد
هرکه دارد حبّ او سلمانماست
او چو شمعی در میان جان ماست
❈۴۱❈
هر که دارد حبّ او بوذر بود
همدم عمّار با قنبر بود
هرکه دارد حبّ او عمّار شد
او براه خواجهٔ عطار شد
❈۴۲❈
هرکه دارد حبّ او دل زنده است
در میان واصلان فرخنده است
هرکه دارد حبّ او آزاد شد
کفر و ظلم او همه بر باد شد
❈۴۳❈
هر که دارد حبّ او شاهی کند
حکم او از ماه تا ماهی کند
رو منافق بد مگو درویش را
چون مسلمان میشماری خویش را
❈۴۴❈
چون تو امروزی نرفتی سوی او
چون توانی دید فردا روی او
روز حشرت خود زبان الکن شود
خود دوعالم بر تو یک گلخن شود
❈۴۵❈
جامهٔ بغض و عداوت دوختی
تو زبغضش در جهنم سوختی
هر که دارد حبّ او از اتقیاست
رافضی گوئی تو او راکی رواست
❈۴۶❈
بهر این گفتن تو ملعون رفتهٔ
از مسلمانی تو بیرون رفتهٔ
هرکه مؤمن را بگوید رافضی
دان که او بیشبهه باشد ارفضی
❈۴۷❈
رفض برگشتن بود از راه حق
خود تو برگشتی ز راه شاه حق
خارجی گشتی مسلمانی مجو
در دل خود نور ایمانی مجو
❈۴۸❈
خارجی را غیر دوزخ جای نیست
خارجی را سوی جنّت پای نیست
خارجی رانده شده از پیش شاه
او شده در صورت و معنی تباه
❈۴۹❈
ای برادر تا شوی از اهل دید
تو گریزان شو از این قوم پلید
خارجی و ناصبی خود مردهاند
بیشک ایشان را بدوزخ بردهاند
❈۵۰❈
راه مردان گیر و مرد مرد شو
با محبّان باش و اهل درد شو
ای برادر تا شوی تو مرد دین
ذرّهٔ پیدا کنی تودرد دین
❈۵۱❈
خوش درآ در راه مردان مردوار
تا کنم من بر تو معنیها نثار
اول معنیم حبّ حیدر است
زانکه از وی نور معنی انور است
❈۵۲❈
معنی من حبّ شاه اولیاست
معنی من درّ دریای خداست
معنی من نور غیبی یافته
معنی من زین و زیبی یافته
❈۵۳❈
اول معنیم نور انّماست
آخر معنیم تاج هل اتی است
اول معنیم علمش آمده
آخر معنیم حلمش آمده
❈۵۴❈
اول معنیم اسرار الاه
آخر معنیم از ماهی بماه
اول معنیم بر عالم زده
آخر معنیم بر آدم زده
❈۵۵❈
اول معنیم نامش در نظر
آخر معنیم مهرش راهبر
اول معنیم آیات کلام
آخر معنیم می داده ز جام
❈۵۶❈
اول معنیم آمد حبّ شاه
آخر معنیم اسرار اله
اول معنیم کوی او وطن
آخر معنی بهشت ذوالمنن
❈۵۷❈
اول معنیم گفتار رسول
آخر معنیم اولاد بتول
اول معنیم پنهان آمده
آخر معنیم در جان آمده
❈۵۸❈
اول معنیم داده جان بتن
آخر معنیم او گفته سخن
اول معنیم شاه لو کشف
آخر معنیم نور من عرف
❈۵۹❈
اول معنیم او رهبر شده
آخر معنیم او سرور شده
اول معنیم او نطق زبانست
آخر معنیم او شرح و بیانست
❈۶۰❈
اول معنیم شرح جفر او
آخر معنیم نهجش گفت و گو
اول معنیم با او شد وداد
آخر معنیم غیرش شد زیاد
❈۶۱❈
اول معنیم داده جام عشق
آخر معنیم بند و دام عشق
اول معنیم علم آموخته
آخر معنیم ایمان سوخته
❈۶۲❈
اول این ایمان تقلیدی بسوز
تا کند ایمان تحقیقت بروز
تو ازین تقلید بگذر همچو من
زانکه تقلیدت نیارد جان بتن
❈۶۳❈
چون نرفتی راه افتادی چو زن
ای مقلد راه مهر او مزن
مهر او درهر دلی کآمد فرو
دان که چون خورشید میتابد ازو
❈۶۴❈
مهر او میدان که لاف و حرف نیست
بهر مهر او ترا چون ظرف نیست
سینه را از قید آلایش بسوز
دیده را ازدیدن صورت بدوز
❈۶۵❈
بعد از آنی کار مردان پیشه کن
روز وشب در جستجو اندیشه کن
چون شوی صافی تمام از بهر او
دل شود روشن ترا از مهر او
❈۶۶❈
تو مگو مقبول گشتم ای فضول
جهد کن تا او ترا سازد قبول
کامنت ها