عطار:آفرین جان آفرین پاک را آنکه جان بخشید و ایمان خاک را
❈۱❈
آفرین جان آفرین پاک را
آنکه جان بخشید و ایمان خاک را
عرش را بر آب بنیاد او نهاد
خاکیان را عمر بر باد او نهاد
❈۲❈
آسمان را در زبردستی بداشت
خاک را در غایت پستی بداشت
آن یکی را جنبش مادام داد
وان دگر را دایما آرام داد
❈۳❈
آسمان چون خیمهٔ برپای کرد
بی ستون کرد و زمینش جای کرد
کرد در شش روز هفت انجم پدید
وز دو حرف آورد نه طارم پدید
❈۴❈
مهرهٔ انجم ز زرین حقه ساخت
با فلک در حقه هر شب مهره باخت
دام تن را مختلف احوال کرد
مرغ جان را خاک در دنبال کرد
❈۵❈
بحر را بگذاشت در تسلیم خویش
کوه را افسرده کرد از بیم خویش
بحر را از تشنگی لب خشک کرد
سنگ را یاقوت و خون را مشک کرد
❈۶❈
روح را در صورت پاک اونمود
این همه کار از کفی خاک او نمود
عقل سرکش را به شرع افکنده کرد
تن به جان و جان به ایمان زنده کرد
❈۷❈
کوه را هم تیغ داد و هم کمر
تا به سرهنگی او افراخت سر
گاه گل در روی آتش دسته کرد
گاه پل بر روی دریا بسته کرد
❈۸❈
نیم پشه بر سر دشمن گماشت
بر سر او چار صد سالش بداشت
عنکبوتی را به حکمت دام داد
صدر عالم را درو آرام داد
❈۹❈
بست موری را کمر چون موی سر
کرد او را با سلیمان در کمر
خلعت اولاد عباسش بداد
طاء و سین بیزحمت طاسش بداد
❈۱۰❈
پیشوایانی که ره بین آمدند
گاه و بیگاه از پی این آمدند
جان خود را عین حیرت یافتند
هم ره جان عجز و حسرت یافتند
❈۱۱❈
درنگر اول که با آدم چه کرد
عمرها بر وی در آن ماتم چه کرد
بازبنگر نوح را غرقاب کار
تا چه برد از کافران سالی هزار
❈۱۲❈
باز ابراهیم را بین دل شده
منجنیق و آتشش منزل شده
باز اسمعیل را بین سوگوار
کبش او قربان شده در کوی یار
❈۱۳❈
باز در یعقوب سرگردان نگر
چشم کرده در سر کار پسر
باز یوسف را نگر در داوری
بندگی و چاه و زندان بر سری
❈۱۴❈
باز ایوب ستمکش را نگر
مانده در کرمان و گرگان پیش در
باز یونس را نگر گم گشته راه
آمده از مه به ماهی چند گاه
❈۱۵❈
باز موسی را نگر ز آغاز عهد
دایه فرعون و شده تابوت مهد
باز داود زرهگر را نگر
موم کرده آهن از تف جگر
❈۱۶❈
باز بنگر کز سلیمان خدیو
ملک وی بر باد چون بگرفت دیو
باز آن را بین که دل پر جوش شد
اره بر سر دم نزد خاموش شد
❈۱۷❈
باز یحیی را نگر در پیش جمع
زار سر بریده در طشتی چو شمع
باز عیسی را نگر کز پای دار
شد هزیمت از جهودان چند بار
❈۱۸❈
باز بنگر تا سر پیغامبران
چه جفا و رنج دید از کافران
تو چنان دانی که این آسان بود
بلکه کمتر چیز ترک جان بود
❈۱۹❈
چند گویم چون دگر گفتم نماند
گر گلی کز شاخ میرفتم نماند
کشتهٔ حیرت شدم یکبارگی
میندانم چاره جز بیچارگی
❈۲۰❈
ای خرد در راه تو طفلی بشیر
گم شده در جست و جویت عقل پیر
در چنان ذاتی من آنگه کی رسم
از زعم من در منزه کی رسم
❈۲۱❈
نه تو در علم آیی و نه در عیان
نی زیان و سودی از سود و زیان
نه ز موسی هرگزت سودی رسد
نه ز فرعونت زیان بودی رسد
❈۲۲❈
ای خدای بینهایت جز تو کیست
چون توئی بیحد و غایت جز تو چیست
هیچ چیز از بینهایت بیشکی
چون به سر ناید کجا ماند یکی
❈۲۳❈
ای جهانی خلق حیران مانده
تو بزیر پرده پنهان مانده
پرده برگیر آخر و جانم مسوز
بیش ازین در پرده پنهانم مسوز
❈۲۴❈
گم شدم در بحر حیرت ناگهان
زین همه سرگشتگی بازم رهان
در میان بحر گردون ماندهام
وز درون پرده بیرون ماندهام
❈۲۵❈
بنده را زین بحر نامحرم برآر
تو درافکندی مرا تو هم برآر
نفس من بگرفت سر تا پای من
گر نگیری دست من ای وای من
❈۲۶❈
جانم آلودست از بیهودگی
من ندارم طاقت آلودگی
یا ازین آلودگی پاکم بکن
یا نه در خونم کش و خاکم بکن
❈۲۷❈
خلق ترسند از تو من ترسم ز خود
کز تو نیکو دیدهام از خویش بد
مردهایام میروم بر روی خاک
زنده گردان جانم ای جانبخش پاک
❈۲۸❈
مؤمنو کافر به خون آغشتهاند
یا همه سرگشته یا برگشتهاند
گر بخوانی این بود سرگشتگی
ور برانی این بود برگشتگی
❈۲۹❈
پادشاها دل به خون آغشتهام
پای تا سر چون فلک سرگشتهام
گفتهای من با شماام روز و شب
یک نفس فارغ مباشید از طلب
❈۳۰❈
چون چنین با یکدگر همسایهایم
تو چو خرشیدی و ما هم سایهایم
چه بود ای معطی بیسرمایگان
گر نگه داری حق همسایگان
❈۳۱❈
با دلی پر درد و جانی با دریغ
ز اشتیاقت اشک میبارم چو میغ
گر دریغ خویش برگویم ترا
گم بباشم تا به کی جویم ترا
❈۳۲❈
ره برم شو زان که گم راه آمدم
دولتم ده گرچه بیگاه آمدم
هرکه در کوی تو دولت یار شد
در تو گم گشت وز خود بیزار شد
❈۳۳❈
نیستم نومید و هستم بیقرار
بوک درگیرد یکی از صد هزار
کامنت ها