عطار:چون بمرد آن مرد مفسد در گناه گفت میبردند تابوتش به راه
❈۱❈
چون بمرد آن مرد مفسد در گناه
گفت میبردند تابوتش به راه
چون بدید آن زاهدی، کرد احتراز
تا نباید کرد بر مفسد نماز
❈۲❈
در شب آن زاهد مگر دیدش به خواب
در بهشت و روی همچون آفتاب
مرد زاهد گفتش آخر ای غلام
از کجا آوردی این عالی مقام
❈۳❈
در گنه بودی تو تا بودی همه
پای تا فرقت بیالودی همه
گفت از بیرحمی تو کردگار
کرد رحمت بر من آشفتهکار
❈۴❈
عشق بازی بین که حکمت میکند
میکند این کار و رحمت میکند
حکمت او در شبی چون پر زاغ
کودکی را میفرستد با چراغ
❈۵❈
بعد از آن بادی فرستد تیزرو
کان چراغ او بکش، برخیز و رو
پس بگیرد طفل را در ره گذر
کز چه کشتی آن چراغ ای بیخبر
❈۶❈
زان بگیرد طفل را تا در حساب
میکند با او به صد شفقت عتاب
گر همه کس جز نمازی نیستی
حکمتش را عشق بازی نیستی
❈۷❈
کار حکمت جز چنین نبود تمام
لاجرم خوداین چنین آمد مدام
در ره او صد هزاران حکمتست
قطرهٔ راحصه بحری رحمتست
❈۸❈
روز و شب این هفت پرگار ای پسر
از برای تست در کار ای پسر
طاعت روحانیون از بهر تست
خلد و دوزخ عکس لطف و قهرتست
❈۹❈
قدسیان جمله سجودت کردهاند
جزو و کل غرق وجودت کردهاند
از حقارت سوی خود منگر بسی
زانک ممکن نیست بیش از تو کسی
❈۱۰❈
جسم تو جزوست و جانت کل کل
خویش را عاجز مکن در عین ذل
کل تو درتافت جزوت شد پدید
جان تو بشتافت عضوت شد پدید
❈۱۱❈
نیست تن از جان جدا ، جزوی ازوست
نیست جان از کل جدا، عضوی ازوست
چون عدد نبود درین راه واحد
جزو و کل گفتی نابشد تاابد
❈۱۲❈
صد هزاران ابر رحمت فوق تو
میببارد تافزاید شوق تو
چون درآید وقت رفعتهای کل
از برای تست خلعتهای کل
❈۱۳❈
هرچ چندانی ملایک کردهاند
از پی تو بر فذلک کردهاند
جملهٔ طاعات ایشان، کردگار
بر تو خواهد کرد جاویدان نثار
کامنت ها