عطار:خورد عیاری بدان دلخسته باز با وثاقش برد دستش بسته باز
❈۱❈
خورد عیاری بدان دلخسته باز
با وثاقش برد دستش بسته باز
شد که تیغ آرد زند در گردنش
پارهٔ نان داد آن ساعت زنش
❈۲❈
چون بیامد مرد با تیغ آن زمان
دید آن دلخسته را در دست نان
گفت این نانت که داد ای هیچ کس
گفت این نان را عیالت داد و بس
❈۳❈
مرد چون بشنید آن پاسخ تمام
گفت بر ما شد ترا کشتن حرام
زانک هر مردی که نان ما شکست
سوی او با تیغ نتوان برد دست
❈۴❈
نیست از نان خوارهٔ ما جان دریغ
من چگونه خون او ریزم به تیغ
خالقا سر تا به راه آوردهام
نان همه بر خوان تو میخوردهام
❈۵❈
چون کسی میبشکند نان کسی
حق گزاری میکند آن کس بسی
چون تو بحر جود داری صد هزار
نان تو بسیار خوردم حق گزار
❈۶❈
یا اله العالمین درماندهام
غرق خون بر خشک کشتی راندهام
دست من گیر و مرا فریاد رس
دست بر سر چند دارم چون مگس
❈۷❈
ای گناه آمرز و عذرآموز من
سوختم صد ره چه خواهی سوز من
خونم از تشویر تو آمد به جوش
ناجوان مردی بسی کردم بپوش
❈۸❈
من ز غفلت صد گنه را کرده ساز
تو عوض صد گونه رحمت داده باز
پادشاها در من مسکین نگر
گر ز من بد دیدی آن شد این نگر
❈۹❈
چون ندانستم خطا کردم ببخش
بر دل و بر جان پر دردم ببخش
چشم من گر مینگرید آشکار
جان نهان میگرید از شوق تو زار
❈۱۰❈
خالقا گر نیک و گر بد کردهام
هرچه کردم با تن خود کردهام
عفو کن دون همتیهای مرا
محو کن بیحرمتیهای مرا
❈۱۱❈
سوزنی چون دید با عیسی به هم
بخیه با روی او فکندش لاجرم
تیغ را از لاله خون آلود کرد
گلشن نیلوفری از دود کرد
❈۱۲❈
پاره پاره خاک را در خون گرفت
تا عتیق و لعل از و بیرون گرفت
در سجودش روز و شب خورشید و ماه
کرد پیشانی خود بر خاک راه
❈۱۳❈
هست سیمایی ایشان از سجود
کی بود بیسجده سیما را وجود
روز از بسطش سپید افروخته
شب ز قبضش در سیاهی سوخته
❈۱۴❈
طوطیی را طوق از زر ساخته
هدهدی را پیک ره برساخته
مرغ گردون در رهش پر میزند
بر درش چون حلقهای سر میزند
❈۱۵❈
چرخ را دور شبانروزی دهد
شب برد روز آورد روزی دهد
چون دمی در گل دمد آدم کند
وز کف و دودی همه عالم کند
❈۱۶❈
گه سگی را ره دهد در پیشگاه
گه کند از گربهای مکشوف راه
چون سگی را مرد آن قربت کند
شیرمردی را به سگ نسبت کند
❈۱۷❈
او نهد از بهر سکان فلک
گردهٔ خورشید بر خوان فلک
گه عصائی را سلیمانی دهد
گاه موری را سخن دانی دهد
❈۱۸❈
از عصایی آورد ثعبان پدید
وز تنوری آورد طوفان پدید
چون فلک را کرهای سرکش کند
از هلالش نعل در آتش کند
❈۱۹❈
ناقه از سنگی پدیدار آورد
گاو زر در نالهٔ زار آورد
در زمستان سیم آرد در نثار
زر فشاند در خزان از شاخسار
❈۲۰❈
گر کسی پیکان به خون پنهان کند
او ز غنچه خون در پیکان کند
یاسمین را چار ترکی برنهد
لاله را از خون کله بر سر نهد
❈۲۱❈
گه نهد بر فرق نرگس تاج زر
گه کند در تاجش از شبنم گهر
عقل کار افتاده جان دل داده زوست
آسمان گردان زمین استاده زوست
❈۲۲❈
کوه چون سنگی شد از تقدیر او
بحر آبی گشت از تشویر او
هم زمینش خاک بر سر مانده است
هم فلک چون حلقه بر در مانده است
❈۲۳❈
هشت خلدش یک ستانه بیش نیست
هفت دوزخ یک زبانه بیش نیست
جمله در توحید او مستغرقاند
چیست مستغرق که سحر مطلقاند
❈۲۴❈
گرچه هست از پشت ماهی تا به ماه
جملهٔ ذرات بر ذاتش گواه
پستی خاک و بلندی فلک
دو گواهش بس بود بر یک به یک
❈۲۵❈
با دو خاک و آتش و خون آورد
سر خویش از جمله بیرون آورد
خاک ما گل کرد در چل بامداد
بعد از آن جان را درو آرام داد
❈۲۶❈
جان چو در تن رفت و تن زو زنده شد
عقل دادش تا به دو بیننده شد
عقل را چون دید بینایی گرفت
علم دادش تا شناسایی گرفت
❈۲۷❈
چون شناسا شد به عقل اقرار داد
غرق حیرت گشت و تن در کار داد
خواه دشمن گیر اینجا خواه دوست
جمله را گردن به زیر بار اوست
❈۲۸❈
حکمت او بر نهد بار همه
وای عجب او خود نگه دار همه
کوه را میخ زمین کرد از نخست
پس زمین را روی از دریا بشست
❈۲۹❈
چون زمین بر پشت گاو استاد راست
گاو بر ماهی و ماهی در هواست
پس همه بر چیست بر هیچ است و بس
هیچ هیچست این همه هیچست و بس
❈۳۰❈
فکر کن در صنعت آن پادشاه
کین همه بر هیچ میدارد نگاه
چون همه بر هیچ باشد از یکی
این همه پس هیچ باشد بیشکی
❈۳۱❈
جزو و کل برهان ذات پاک اوست
عرش و فرش اقطاع مشتی خاک اوست
عرش بر آبست و عالم بر هواست
بگذر از آب و هوا جمله خداست
❈۳۲❈
عرش و عالم جز طلسمی بیش نیست
اوست و بس این جمله اسمی بیش نیست
درنگر کین عالم و آن عالم اوست
نیست غیر او وگر هست آن هم اوست
❈۳۳❈
جمله یک ذاتست اما متصف
جمله یک حرف و عبارت مختلف
مرد میباید که باشد شه شناس
گر ببیند شاه را در صد لباس
❈۳۴❈
در غلط نبود که میداند که کیست
چون همه اوست این غلط کردن ز چیست
در غلط افتادن احول را بود
این نظر مردی معطل را بود
❈۳۵❈
ای دریغا هیچ کس رانیست تاب
دیدها کور و جهان پر ز آفتاب
گر نبینی این خرد را گم کنی
جمله او بینی و خود را گم کنی
❈۳۶❈
جمله دارند ای عجب دامن به دست
وز همه دورند و با او همنشست
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملهٔ عالم تو و کس ناپدید
❈۳۷❈
جان نهان در جسم و تو در جان نهان
ای نهان اندر نهان ای جان جان
ای ز جمله پیش و هم پیش از همه
جمله از خود دیده و خویش از همه
❈۳۸❈
بام تو پر پاسبان، در پر عسس
سوی تو چون راه یابد هیچ کس
عقل و جان را گرد ذاتت راه نیست
وز صفاتت هیچ کس آگاه نیست
❈۳۹❈
گرچه در جان گنج پنهان هم تویی
آشکارا بر تن و جان هم تویی
جملهٔ جانها ز کنهت بینشان
انبیا بر خاک راهت جان فشان
❈۴۰❈
عقل اگر از تو وجودی پی برد
لیک هرگز ره به کنهت کی برد
چون تویی جاوید در هستی تمام
دستها کلی فرو بستی تمام
❈۴۱❈
ای درون جان برون جان تویی
هرچه گویم آن نهٔ هم آن تویی
ای خرد سرگشتهٔ درگاه تو
عقل را سر رشته گم در راه تو
❈۴۲❈
جملهٔ عالم به تو بینم عیان
وز تو در عالم نمیبینم نشان
هرکسی از تو نشانی داد باز
خود نشان نیست از تو ای دانای راز
❈۴۳❈
گرچه چندین چشم گردون بازکرد
هم ندید از راه تو یک ذره گرد
نه زمین هم دید هرگز گرد تو
گرچه بر سرکرد خاک از درد تو
❈۴۴❈
آفتاب از شوق تو رفته ز هوش
هر شبی در روی میمالید گوش
ماه نیز از بهر تو بگداخته
هر مه از حیرت سپرانداخته
❈۴۵❈
بحر در شورت سرانداز آمده
دامنیتر خشک لب باز آمده
کوه را صد عقبه بر ره مانده
پای در گل تا کمر گه مانده
❈۴۶❈
آتش از شوق تو چون آتش شده
پای بر آتش چنین سرکش شده
باد بی تو بی سر و پای آمده
باد در کف باد پیمای آمده
❈۴۷❈
آب را نامانده آبی بر جگر
وابش از شوق تو بگذشته ز سر
خاک در کوی تو بر در مانده
خاکساری خاک بر سرمانده
❈۴۸❈
چند گویم چون نیایی در صفت
چون کنم چون من ندارم معرفت
گر تو ای دل طالبی در راه رو
مینگر از پیش و پس آگاه رو
❈۴۹❈
سالکان را بین به درگاه آمده
جمله پشتاپشت همراه آمده
هست با هر ذره درگاهی دگر
پس ز هر ذره بدو راهی دگر
❈۵۰❈
تو چه دانی تا کدامین ره روی
وز کدامین ره بدان درگه روی
آن زمان کورا عیان جویی نهانست
و آن زمان کورا نهان جویی عیانست
❈۵۱❈
گر عیان جویی نهان آنگه بود
ور نهان جویی عیان آنگه بود
ور بهم جویی چو بیچونست او
آن زمان از هر دو بیرونست او
❈۵۲❈
تو نکردی هیچ گم چیزی مجوی
هرچه گویی نیست آن چیزی مگوی
آنچ گویی و انچ دانی آن تویی
خویش رابشناس صد چندان تویی
❈۵۳❈
تو بدو بشناس او را نه به خود
راه از و خیزد بدو نه از خرد
واصفان را وصف او درخورد نیست
لایق هر مرد و هر نامرد نیست
❈۵۴❈
عجز از آن همشیره شد با معرفت
کو نه در شرح آید و نه در صفت
قسم خلق از وی خیالی بیش نیست
زو خبر دادن محالی بیش نیست
❈۵۵❈
کو به غایت نیک و گر بد گفتهاند
هرچ ازو گفتند از خود گفتهاند
برتر از علمست و بیرون از عیانست
زانک در قدوسی خود بینشانست
❈۵۶❈
زو نشان جز بینشانی کس نیافت
چارهای جز جان فشانی کس نیافت
هیچ کس را در خودیّ و بیخودی
زو نصیبی نیست الا الذی
❈۵۷❈
ذره ذره در دو گیتی وهم تست
هرچ دانی نه خداست آن فهم تست
نیست او آن کسی آنجا که اوست
کی رسد جان کسی آنجا که اوست
❈۵۸❈
صد هزاران طور از جان بر ترست
هرچ خواهم گفت او زان برتراست
عقل در سودای او حیران بماند
جان ز عجز انگشت در دندان بماند
❈۵۹❈
عقل را بر گنج وصلش دست نیست
جان پاک آنجایگه کو هست نیست
چیست جان در کار او سرگشتهای
دل جگر خواری به خون آغشتهای
❈۶۰❈
می مکن چندین قیاس ای حق شناس
زانک ناید کار بی چون در قیاس
در جلالش عقل و جان فرتوت شد
عقل حیران گشت و جان مبهوت شد
❈۶۱❈
چون نبود از انبیاء و از رسل
هیچ کس یک جزویی از کل کل
جمله عاجز روی بر خاک آمدند
در خطاب ماعرفناک آمدند
❈۶۲❈
من که باشم تا زنم لاف شناخت
او شناسا شد که جز با او نساخت
چون جزو در هر دو عالم نیست کس
با که سازد اینت سودا و هوس
❈۶۳❈
هست دریایی ز جوهر موج زن
تو ندانی این سخن شش پنج زن
هرکه او آن جوهر و دریا نیافت
لا شد و الاء لاالا نیافت
❈۶۴❈
هرچ آن موصوف شد آن کی بود
با منت این گفتن آسان کی بود
آن مگو چون در اشارت نایدت
دم مزن چون در عبارت نایدت
❈۶۵❈
نه اشارت میپذیرد نه بیان
نه کسی زو علم دارد نه نشان
تو مباش اصلا، کمال اینست و بس
تو ز تو لا شو، وصال اینست و بس
❈۶۶❈
تو درو گم شو حلولی این بود
هرچ این نبود فضولی این بود
در یکی رو و از دوی یک سوی باش
یک دل و یک قبله و یک روی باش
❈۶۷❈
ای خلیفهزادهٔ بی معرفت
با پدر در معرفت شو هم صفت
هرچ آورد از عدم حق در وجود
جمله افتادند پیشش در سجود
❈۶۸❈
چون رسید آخر به آدم فطرتش
در پس صد پرده برد از غیرتش
گفت ای آدم تو بحر جود باش
ساجدند آن جمله تو مسجود باش
❈۶۹❈
و آن یکی کز سجدهٔ او سربتافت
مسخ و ملعون گشت و آن سر درنیافت
چون سیه رو گشت گفت ای بینیاز
ضایعم مگذار و کار من بساز
❈۷۰❈
حق تعالی گفت ای ملعون راه
هم خلیفست آدم و هم پادشاه
باش چشما روی او امروز تو
بعد ازین فردا سپندش سوز تو
❈۷۱❈
جزو کل شد چون فرو شد جان به جسم
کس نسازد زین عجایبتر طلسم
جان بلندی داشت تن پستی خاک
مجتمع شد خاک پست و جان پاک
❈۷۲❈
چون بلند و پست با هم یار شد
آدمی اعجوبهٔ اسرار شد
لیک کس واقف نشد ز اسرار او
نیست کار هر گدایی کار او
❈۷۳❈
نه بدانستیم و نه بشناختیم
نه زمانی نیز دل پرداختیم
چند گویی جز خموشی راه نیست
زانک کس را زهرهٔ یک آه نیست
❈۷۴❈
آگهند از روی این دریا بسی
لیک آگه نیست از قعرش کسی
گنج در قعرست گیتی چون طلسم
بشکند آخر طلسم و بند جسم
❈۷۵❈
گنج یابی چون طلسم از پیش رفت
جان شود پیدا چو جسم از پیش رفت
بعد از آن جانت طلسمی دیگرست
غیب را جان تو جسمی دیگرست
❈۷۶❈
همچنین میرو به پایانش مپرس
در چنین دردی به درمانش مپرس
در بن این بحر بی پایان بسی
غرقه گشتند و خبر نیست از کسی
❈۷۷❈
در چنین بحری که بحر اعظمست
عالمی ذرهست و ذره عالمست
کوپله ست این بحر را عالم، بدان
ذرهٔ هم کوپله ست این هم بدان
❈۷۸❈
کو نماید عالم و یک ذره هم
کم شود دو کوپله زین بحر کم
کس چه داند تا درین بحر عمیق
سنگ ریزه قدر دارد یا عقیق
❈۷۹❈
عقل و جان و دین و دل درباختم
تا کمال ذرهای بشناختم
لب بدوز از عرش وز کرسی مپرس
گر همه یک ذره میپرسی مپرس
❈۸۰❈
عقل تو چون در سر مویی بسوخت
هر دو لب باید ز پرسیدن بدوخت
کس نداند کنه یک ذره تمام
چند پرسی چند گویی والسلام
❈۸۱❈
چیست گردون سرنگون ناپایدار
بیقراری دایما بر یک قرار
در ره او پا و سر گم کردهای
پردهٔ در پردهٔ در پردهای
❈۸۲❈
حل و عقد این چنین سلطانیی
کی توان کردن گر دانیی
چرخ میخواهد که این سر پی برد
او به سرگردانی این سر کی برد
❈۸۳❈
چرخ جز سرگشته و پی کرده چیست
اوچه داند تا درون پرده چیست
او که چندین سال بر سر گشته است
بی سر و بن گرد این در گشته است
❈۸۴❈
مینداند در درون پرده راز
کی شود بر چون تویی این پرده باز
کار عالم عبرت است و حسرتست
حیرت اندر حیرت اندر حیرتست
❈۸۵❈
هر زمان این راه بیپایان تراست
خلق هر ساعت درو حیران ترست
هیچ دانی راه رو چون دید راه
هرکه افزون رفت افزون دید راه
❈۸۶❈
بی نهایت کرد و کاری داشتی
بی عدد حصر و شماری داشتی
کارگاه پر عجائب دیدهام
جمله را از خویش غایب دیدهام
❈۸۷❈
سوی کنه خویش کس را راه نیست
ذرهای از ذرهای آگاه نیست
هست کاری پشت و رو نه سر نه پای
روی در دیوار و پشت دست خای
❈۸۸❈
مبتلای خویش و حیران توم
گر بدم گر نیک هم زان توم
نیم جزوم بی تو من، در من نگر
کل شوم گر تو کنی در من نظر
❈۸۹❈
یک نظر سوی دل پر خونم آر
وز میان این همه بیرونم آر
گر تو خوانی ناکس خویشم دمی
هیچ کس در گرد من نرسد همی
❈۹۰❈
من که باشم تا کسی باشم ترا
این بسم گر ناکسی باشم ترا
کی توانم گفت هندوی توم
هندوی خاک سگ کوی توم
❈۹۱❈
هندوی جان بر میان دارم ز تو
داغ همچون حبشیان دارم ز تو
گر نیم هندوت چون مقبل شدم
تا شدم هندوت زنگی دل شدم
❈۹۲❈
هندوی با داغ را مفروش تو
حلقهای کن بنده را در گوش تو
ای ز فضلت ناشده نومید کس
حلقه و داغ توم جاوید بس
❈۹۳❈
هرکه را خوش نیست دل در درد تو
خوش مبادش زانک نیست او مرد تو
ذره دردم ده ای درمان من
زانک بی دردت بمیرد جان من
❈۹۴❈
کفر کافر را و دین دیندار را
ذرهٔ دردت دل عطار را
یا رب آگاهی ز یا ربهای من
حاضری در ماتم شبهای من
❈۹۵❈
ماتمم از حد بشد سوری فرست
در میان ظلمتم نوری فرست
پایمرد من در این ماتم تو باش
کس ندارم دست گیرم هم تو باش
❈۹۶❈
لذت نور مسلمانیم ده
نیستی نفس ظلمانیم ده
ذرهٔام لا شده در سایهای
نیست از هستی مرا سایهای
❈۹۷❈
سایلم زان حضرت چون آفتاب
بوک از آن تابم رسد یک رشته تاب
تا مگر چون ذرهٔ سرگشته من
درجهم دستی زنم در رشته من
❈۹۸❈
پس برون آیم از این روزن که هست
پیش گیرم عالمی روشن که هست
تا نیامد بر لبم این جان که بود
داشتم آخر کسی زان سان که بود
❈۹۹❈
چون برآید جان ندارم جز تو کس
هم ره جانم تو باش آخر نفس
چون ز من خالی بماند جای من
گر تو هم راهم نباشی وای من
❈۱۰۰❈
روی آن دارد که هم راهی کنی
میتوانی کرد اگر خواهی کنی
کامنت ها