عطار:مالک دینار را گفت آن عزیز من ندانم حال خود، چونی تو نیز
❈۱❈
مالک دینار را گفت آن عزیز
من ندانم حال خود، چونی تو نیز
گفت برخوان خدا نان میخورم
پس همه فرمان شیطان میبرم
❈۲❈
دیوت از ره برد و لاحولیت نیست
از مسلمانی به جز قولیت نیست
در غم دنیا گرفتارآمدی
خاک بر فرقت که مردار آمدی
❈۳❈
گر ترا گفتم که کن دنیا نثار
این زمان میگویمت محکم بدار
چون بدو دادی تو هر دولت که هست
کی توانی دادن آسانش ز دست
❈۴❈
ای ز غفلت غرقهٔ دریای آز
میندانی کز چه میمانی تو باز
هر دو عالم در لباس تعزیت
اشک میبارند و تو در معصیت
❈۵❈
حب دنیا ذوق ایمانت ببرد
آرزو و آز تو جانت ببرد
چیست دنیا آشیان حرص و آز
مانده از فرعون وز نمرود باز
❈۶❈
گاه قارون کرده قی بگذاشته
گاه شدادش به شدت داشته
حق تعالی کرده لاشی نام او
تو به جان آویخته در دام او
❈۷❈
رنج این دنیای دون تا کی ترا
لاشه نابوده زین لاشی ترا
تو بمانده روز و شب حیران و مست
تا دهد یک ذره زین لاشیء دست
❈۸❈
هرک در یک ذره لاشی گم بود
کی بود ممکن که او مردم بود
هرک رابگسست در لاشیء دم
او بود صد باره از لاشی کم
❈۹❈
کار دنیا چیست، بیکاری همه
چیست بیکاری ،گرفتاری همه
هست دنیا آتش افروخته
هر زمان خلقی دگر را سوخته
❈۱۰❈
چون شود این آتش سوزنده تیز
شیرمردی گر ازو گیری گریز
همچو شیران چشم ازین آتش بدوز
ورنه چون پروانه زین آتش بسوز
❈۱۱❈
هرک چون پروانه شد آتش پرست
سوختن را شاید آن مغرور مست
این همه آتش ترا در پیش و پس
نیست ممکن گر نسوزی هر نفس
❈۱۲❈
درنگر تا هست جای آن ترا
کین چنین آتش نسوزد جان ترا
کامنت ها