عطار:رفت شیخ بصره پیش رابعه گفت ای در عشق صاحب واقعه
❈۱❈
رفت شیخ بصره پیش رابعه
گفت ای در عشق صاحب واقعه
نکتهٔ کز هیچ کس نشنیدهای
بر کسی نه خواندی نه دیدهای
❈۲❈
آن ترا از خویشتن روشن شدست
آن بگو کز شوق جان من شدست
رابعه گفتش که ای شیخ زمان
چند پاره رشته بودم ریسمان
❈۳❈
بردم و بفروختم خوش شد دلم
دو درست سیم آمد حاصلم
هر دو نگرفتم به یک دست آن زمان
این درین دستم گرفتم آن در آن
❈۴❈
زانک ترسیدم که چون شد سیم جفت
راه زن گردد فرو نتوان گرفت
مرد دنیا جان و دل در خون نهد
صد هزاران دام دیگر گون نهد
❈۵❈
تا به دست آرد جوی زر از حرام
چون بدست آرد بمیرد والسلام
وارث او را بود آن زر حلال
او بماند در غم و زور وبال
❈۶❈
ای به زر سیمرغ را بفروخته
دل ز عشق زر چو شمع افروخته
چون درین ره مینگنجد موی در
نیست کس را گنج گنج و روی زر
❈۷❈
گر قدم در رهنهی ای هم چو مور
از سر مویی بگیرندت به زور
چون سر مویی محابا روی نیست
هیچ کس را زهرهٔ این کوی نیست
کامنت ها