عطار:عابدی کز حق سعادت داشت او چار صد ساله عبادت داشت او
❈۱❈
عابدی کز حق سعادت داشت او
چار صد ساله عبادت داشت او
از میان خلق بیرون رفته بود
راز زیر پرده با حق گفته بود
❈۲❈
هم دمش حق بود و او همدم بس است
گر نباشد او و دم، حق هم بس است
حایطی بودش درختی در میان
بر درختش کرد مرغی آشیان
❈۳❈
مرغ خوش الحان و خوش آواز بود
زیر یک آواز او صد راز بود
یافت عابد از خوش آوازی او
اندکی انسی بدمسازی او
❈۴❈
حق سوی پیغامبر آن روزگار
روی کرد و گفت، با آن مرد کار
میبباید گفت، کاخر ای عجب
این همه طاعت بکردی روز و شب
❈۵❈
سالها از شوق من میسوختی
تا به مرغی آخرم بفروختی
گرچه بودی مرغ زیرک از کمال
بانگ مرغی کردت آخر در جوال
❈۶❈
من ترا بخریده و آموخته
تو ز نااهلی مرا بفروخته
من خریدار تو، تو بفروختیم
ما وفاداری ز تو آموختیم
❈۷❈
تو بدین ارزان فروشی هم مباش
همدمت ماییم، بی همدم مباش
دیگری گفتش دلم پر آتش است
زانک زاد و بود من جای خوش است
❈۸❈
هست قصری زرنگار و دلگشای
خلق را نظارهٔ او جان فزای
عالمی شادی مرا حاصل ازو
چون توانم برگرفتن دل ازو
❈۹❈
شاه مرغانم در آن قصر بلند
چون کشم آخر درین وادی گزند
شهریاری چون دهم کلی ز دست
چون کنم بی آن چنان قصری نشست
❈۱۰❈
هیچ عاقل رفت از باغ ارم
تا که بیند در سفر داغ و الم
گفت ای دون همت نامرد تو
سگ نه گلخن چه خواهی کرد تو
❈۱۱❈
گلخنست این جملهٔ دنیای دون
قصر تو چندست ازین گلخن کنون
قصر تو گر خلد جنت آمدست
با اجل زندان محنت آمدست
❈۱۲❈
گر نبودی مرگ را بر خلق دست
لایق افتادی درین منزل نشست
کامنت ها