عطار:دیدهٔ آن عنکبوت بیقرار در خیالی میگذارد روزگار
❈۱❈
دیدهٔ آن عنکبوت بیقرار
در خیالی میگذارد روزگار
پیش گیرد وهم دوراندیش را
خانهای سازد به کنجی خویش را
❈۲❈
بوالعجب دامی بسازد از هوس
تا مگر در دامش افتد یک مگس
چون مگس افتد به دامش سرنگون
برمکد از عرق آن سرگشته خون
❈۳❈
بعد از آن خشکش کند بر جایگاه
قوت خود سازد از و تا دیرگاه
ناگهی باشد که آن صاحب سرای
چوب اندر دست، استاده بپای
❈۴❈
خانهٔ آن عنکبوت و آن مگس
جمله ناپیدا کند در یک نفس
هست دنیا، وانک دروی ساخت قوت
چون مگس در خانهٔ آن عنکبوت
❈۵❈
گر همه دنیا مسلم آیدت
گم شود تا چشم بر هم آیدت
گر به شاهی سرفرازی میکنی
طفل راه پرده بازی میکنی
❈۶❈
ملک مطلب گر نخوردی مغز خر
ملک گاوان را دهند ای بیخبر
هرک از کوس و علم درویش نیست
مرد او ، کان بانگ بادی بیش نیست
❈۷❈
هست بادی در علم، در کوس بانگ
باد بانگی کمتر ارزد نیم دانگ
ابلق بیهودگی چندین متاز
در غرور خواجگی چندین مناز
❈۸❈
پوست آخر درکشیدند از پلنگ
درکشند آخر ز تو هم بیدرنگ
چون محال آمد پدیدار آمدن
گم شدن به یا نگو سار آمدن
❈۹❈
نیست ممکن سرفرازی کردنت
سر بنه تا کی ز بازی کردنت
یا بنه این سروری دیگر مکن
یا ز سربازی بنه در سرمکن
❈۱۰❈
ای سر ای و باغ تو زندان تو
وای جانت، وابلای جان تو
در گذر زین خاکدان پر غرور
چند پیمایی جهان ای ناصبور
❈۱۱❈
چشم همت برگشای و ره ببین
پس قدم در ره نه و درگه ببین
چون رسانیدی بدان درگاه جان
خود نگنجی تو ز عزت در جهان
کامنت ها